فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل دهم

روز بعد شنبه بود.

خوشبختانه، به خاطر تعطیلی سالگرد تاسیس مدرسه در روز دوشنبه، ما یه تعطیلات سه روزه داشتیم.

امروز، روز اول تعطیلات سه روزه بود، پس تصمیم گرفتم از صبح به سختی کار کنم.

بسته‌هایی از غذارسون رو روی پشتم گذاشتم و سوار دوچرخه‌ی کراسم شدم.

اگه بخوام صادق باشم، هیچ چیز خاصی وجود نداره که بخوام، اما این به این معنی نیست که نخوام هیچ کاری انجام بدم.

به همین دلیله که فکر کردم کار پاره‌وقت مفیدتر خواهد بود.

پس‌انداز به هدر نمی‌ره، و می‌شه همچین چیزی رو واسه درس خوندن گفت.

علاوه بر این، برخلاف کارهای پاره‌وقتی که ساعتی پول می‌دن، تو این جور کارها، دستمزدت بستگی به میزان تلاشی که می‌کنی داره.

از نظر رضایت، من واقعاً این کارو دوست دارم.

«قبوله.»

بعد از تحویل چندتا بسته، دیگه تقریباً ظهر شده بود. وقتی پیام جدید رو باز کردم متوجه شدم که سفارش شیزوکیه.

وقتی دوباره بهش فکر کردم، گمونم یکم خطرناکه که بلافاصله بعد دیدن آدرس بفهمی که چه کسی سفارش داده.

شیزوکی یه اودون ساده سفارش داده بود.

البته، پاداشش جذاب بود، پس بدون هیچ تردیدی دکمه‌ی پذیرش رو زدم.

بلافاصله به رستوران رفتم تا سفارش رو بردارم و بعد مستقیم به سمت آپارتمان لوکس راه افتادم.

مثل همیشه، دوچرخه‌م رو تو پارکینگ بازدیدکنندگان پارک کردم و به سمت در ورودی راه افتادم.

زنگ آیفون واحد شماره‌ی ۴۰۱ رو زدم و منتظر جواب شیزوکی موندم.

«...»

«...»

«...»

جالبه، کسی جواب نداد.

مطمئنم برنامه بهش گفته کسی که داره سفارش رو تحویل می‌ده منم.

ممکنه که اون خوابش برده باشه؟

یه بار دیگه زنگ آیفون رو زدم.

یکم دیگه منتظر موندم، و این بار قفل خودکار بدون هیچ جوابی باز شد.

«چی؟»

حتی با اینکه بهش عادت کرده بودم، بازم عجیب بود که شیزوکی انقدر غیر اجتماعی باشه.

از اونجایی که اون با یه لحن شاد باهام صحبت می‌کرد، فکر می‌کردم ما دیگه باهم دوست شدیم.

احساس سنگینی تو قلبم کردم و تا اونجایی که می‌تونستم سریع به سمت آسانسور رفتم.

با احساس ناامیدی، به طبقه ی چهارم رفتم و مستقیم جلوی در خونه‌ی شیزوکی ایستادم.

وقتی زنگ درو زدم، دستگیره‌ی در بی‌صدا چرخید.

«سلام...»

اون طرف در، شیزوکی با حوله‌ای سرد روی پیشونیش به دیوار لم داده بود.

عینک نزده بود، اما برخلاف یونیفرم همیشگیش، همون تیشرتی رو پوشیده بود که وقت اولین تحویلم دیده بودم.

صورتی رنگ‌پریده و چشم‌هایی بی‌روح داشت.

نمی‌تونستم شیزوکی‌ای رو که به نظر ممکن بود هر لحظه غش کنه تنها رها کنم، پس به آرومی همونجا روی زمین نشوندمش.

نگو که...

«تب داری؟»

«آره...»

«می‌بینم، پس واسه همین بود که دیروز دعوت دوستات رو رد کردی.»

فکر کنم وقتی گفتم رنگ‌پریده به نظر میاد فقط تصورات خودم نبوده.

شیزوکی به حرف‌های من واکنشی نشون نداد. فقط از روی درد چشم‌هاش رو بست و همونجا چمباتمه زد.

آروم باش، باید یه‌جوری اوضاع رو حل و فصل کنی...

باید بفهمم چکاری باید انجام بدم و چکاری از دستم برمیاد.

«می‌تونی بایستی؟»

شیزوکی این بار سرش رو تکون داد.

احتمالا خیلی به خودش فشار آورده بود تا بتونه درو باز کنه.

اما، چیکار باید بکنم؟

شیزوکی تنها زندگی می‌کرد.

نمی‌تونم همینجوری ولش کنم و برم خونه.

با این حال، دخالت بیش از حد هم ایده‌ی بدی بود.

حتی با اینکه این یه وضعیت اچ❓ بود، درگیر شدن تو مسائل دختری که تنها زندگی می‌کنه از نظر اخلاقی اشتباهه...

«معذرت می‌خوام هاسومی کون... اگه فقط غذارو... همینجا بذاری کافیه.»

«...»

لعنت بهش.

این تنها کاریه که می‌تونم بکنم؟

«می‌خوام بلندت کنم.»

«ها... ا؟!»

«می‌خوام ببرمت تو اتاقت. اشکالی که نداره؟»

«باشه.»

بعد از تایید شیزوکی، بهش کمک کردم تا بتونه بشینه.

بعد، اون رو به شیوه‌ای که بهش می‌گن "حمل پرنسس " بلند کردم.

صرف نظر از اسمش، از خیلی جهات این احتمالا امن‌ترین راه برای نگه داشتن اون بود.

شیزوکی به نظر غافلگیر شده بود، اما خوشبختانه جیغ نکشید و ساکت موند.

کفش‌هام رو درآوردم و با کمی ترس وارد اتاق شدم.

اما با این حال، اگه اون گزارشم رو می‌داد، دنیا برام به آخر می‌رسید.

کتاب‌های تصادفی