پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل یازدهم
همانطور که انتظار داشتم، شیزوکی کاملاً سبک بود.
من به آسونی میتونستم حملش کنم، اون باید خیلی نگران وزنش باشه.
«چیزی تو خونت داری که نخوای مردم ببینند؟»
«نه...»
شیزوکی با صدایی ضعیف جواب سوالمو داد.
در حال حاضر، به نظر می رسید همچین مشکلی نداریم.
راه خودمو به داخل خونه باز کردم، محض احتیاط، مراقب بودم زیاد با دقت به اطراف نگاه نکنم.
خونهی شیزوکی به اندازهی چیزی که از یه آپارتمان سطح بالا انتظار میرفت بزرگ و جادار بود.
این زیاد با یه خونهی مستقل1 فرقی نداشت.
تو وسط اتاق نشیمن بزرگ، یه کاناپهی گرون قیمت وجود داشت.
با نگاه کردن به پتویی که روش بود، به نظر میرسید که شیزوکی تا یکم پیش روی اون خوابیده بوده.
میترسیدم دنبال تختش بگردم، پس شیزوکی رو روی اون کاناپه گذاشتم.
اودون رو از جعبهی تحویل بیرون اوردم و روی میز گذاشتم.
به هرحال، باید گزارش تحویل رو تکمیل میکردم.
«تو خوبی؟»
«آره...»
واقعاً؟....
صدای شیزوکی ضعیف بود.
اون بیدار بود، اما از نگاه روی صورتش معلوم بود که اون داره درد زیادی رو تحمل میکنه.
شاید اگه من نمیومدم اون به دردسر میوفتاد.
فکر کردن بهش باعث شد یکم بترسم.
خوب، حالا باید چکار کنم؟
بعد از اینکه یکم بهش کمک کردم، این احساس درونم به وجود اومد که باید هرکاری که در توانم هست براش انجام بدم.
با این حال، نمیتونم بیدلیل زیاد اینجا بمونم.
حتی بدون توجه به این واقعیت که شیزوکی یه دختر خوشگله، هنوزم فکر خوبی نبود که داخل خونهی کسی از جنس مخالف که تنها زندگی میکنه برم.
«دارو داری؟»
شیزوکی به آرومی سر تکون داد.
با اینکه تنها زندگی میکنی هیچ ذخیرهی دارویی نداری...
اگه اینجوری بود، پس باید موقع برگشتن از مدرسه به خونه یکم دارو میخریدی....
نه، الان گفتن همچین چیزی هیچ فایدهای نداشت.
«اشتها داری؟»
شیزوکی دوباره سر تکون داد.
فکر کنم واسه همین بود که فقط یه اودون ساده سفارش داده بود.
نه، شاید...
«هیچ دوستی داری که بتونه بیاد؟»
«در حال حاضر کسی نیست.»
«حتی یه نفرم نیست؟ هیچکدوم از اونایی که باهاشون میگردی؟»
«نه...!»
«باشه...»
ظاهراً، اون نمیخواست به هیچ دوستی خبر بده.
ممکنه به این موضوع مربوط باشه که اون نمیخواست کسی اونو جوری که تو خونه هست ببینه، اما این یه وضعیت اظطراریه...
با این حال، احساس کردم شیزوکی نمیخواد دخترای زرق و برقی روبیرون از مدرسه ملاقات کنه.
تا وقتی شیزوکی رد نکنه، من هر کاری از دستم بربیاد براش انجام میدم.
«یه لحظه صبر کن. برات یهکم دارو میگیرم.»
«اوه..»
«میتونم کلید خونت رو قرض بگیرم؟ مطمئن نیستم بتونی دوباره درو باز کنی یا نه.»
«.....»
شیزوکی برای یه مدتی ساکت موند.
البته... به طور معمول، امکان نداره کسی کلید خونش رو به یه غریبه بده.
«درک میکنم، من زنگ درو میزنم و امیدوارم دوباره بتونی بازش کنی.»
بعد گفتن این حرف، بلند شدم و پشتمو به شیزوکی کردم.
امیدوارم داروخونهای این نزدیکیها وجود داشته باشه.
«همم؟...»
احساس کردم یکی لباسمو کشید.
رومو برگردوندم و شیزوکی رو دیدم که با نوک انگشتانش لباسم رو گرفته بود.
«کلید.... یه کارت آبی رنگه .... داخل سبد...روی قفسهست.»
«مطمئنی؟»
شیزوکی سرشو یکم تکون داد و منو ول کرد.
ظاهراً، اون به من اعتماد داره.
با این حال، نمی دونستم که کلید یه کارته. همانطور که از همچین آپارتمان مجللی انتظار میرفت.
* * * * *
زمانی که پس از خرید یکم دارو برای سرماخوردگی به خونه برگشتم، حدود 40 دقیقه گذشته بود.
به وسیلهی کلید کارتی ناآشنا از در ورودی رد شدم و به خونهی شیزوکی برگشتم.
شیزوکی تو همون حالتی که قبلاً داشت، روی مبل دراز کشیده بود.
هرچند، محل قرارگرفتن اودون روی میز تغییر کرده بود.
ظاهراً، اون یکم از اودون رو بخاطر مصرف داروهاش خورده بود.
«چه احساسی داری؟»
«گرمه...»
«حدس میزدم.»
آشپزخونه رو قرض گرفتم و یه لیوان آب از داخل تصفیهکنندهی آب ریختم.
«میتونی بلند شی؟»
«آره.»
شیزوکی درحالی که به آرامی بدن سنگینش رو بالا میاورد، با چشمانی بیجان به من نگاه کرد.
من دارو و آب رو بهش دادم و اون اونارو با جرعههای آهسته نوشید.
«الان حالت بهتر میشه، پس لطفا یکم دیگه بخواب.»
«هاسومی کون...»
«همم؟»
«معذرت میخوام.»
«معذرتخواهی نکن. من دارم اینکارو به خواست خودم انجام میدم.»
خوشبختانه، فردا یه روز تعطیله.
وقتی که دوباره از خواب بیدار بشه، فکر کنم یکم حالش بهتر شده باشه.
«میدونم نمیخوای الان همچین چیزی بشنوی، اما وقتی داری تنهایی زندگی میکنی، باید همیشه یکم دارو تو خونه داشته باشی، حتی اگه یه سرماخوردگی ساده باشه، تب بالا میتونه خیلی خطرناک باشه.»
«بله.»
«من برات یکم نوشیدنی انرژیزا و ژله هم خریدم، هر موقع که خواستی بخورشون.»
«ممنونم...»
«خوب پس، من دیگه میرم.»
«...»
بعد از اینکه این رو گفتم، بلند شدم و جعبهی تحویل رو برداشتم.
«هاسومی کون...»
«همم؟ اوه، نگران نباش، راجع به اینم به کسی چیزی نمیگم.»
«نه، نه، دربارهی اون نیست، این...»
«...»
«میتونی یکم بیشتر بمونی؟»
نمیفهمم این دختر خوشگل داره درمورد چی حرف میزنه...
====
- خونهی مستقل ( single family home): ساختمانی که در اون یک خانواده سکونت داره و به ساختمان دیگهای متصل نیست. (مثال سادهش: خونههای حیاطدار خودمون.)
کتابهای تصادفی

