پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سیزدهم
دو روز بعد از اون پرستاری عجیب، تو آخرین شب تعطیلات آخرهفتهی سه روزه، من یه سفارش تحویل غذای دیگه از طرف شیزوکی تو گوشیم گرفتم.
درست مثل دفعهی پیش، یه اودون از همون رستوران تحویل گرفتم و به سمت آپارتمان همیشگی به راه افتادم.
این بار وقتی زنگ آیفون رو زدم، بلافاصله جواب داده شد.
«بله؟»
«غذارسون اومده.»
«فوفوفوفو...»
بعد از یه خندهی کوتاه، قفل در خودکار باز شد.
طبق معمول، با آسانسور به طبقهی چهارم رفتم و جلوی در خونهی شیزوکی ایستادم.
«ممنون بابت کار سختت.»
«غذارسون اینجاست.»
«پوووف، این همهی چیزیه که میشه از هاسومی کون انتظار داشت.»
به نظر میرسه حال شیزوکی خوب شده باشه.
ظاهرش کاملا ساده، اما گونههاش قرمز شده بود حالت سرزندهای داشت.
«الان خوبی؟»
«آره، گلوم هنوز یکم درد میکنه اما تا فردا خوب میشم.»
«اوه، خوشحالم که این رو میشنوم.»
«همهش به لطف هاسومی کونه... من خیلی خیلی ازت ممنونم.»
«اشکالی نداره، بگذریم، بفرما، اینم چیزی که سفارش داده بودی.»
شیزوکی بستهی اودون رو گرفت و گفت: «لطفاً یه لحظه صبر کن.» و داخل خونه برگشت.
یکم بعد، با چیزی توی دستش برگشت.
«بفرما، این برای داروهای دیروزه.»
«اوه...»
چندتا سکه داخل دست شیزوکی بود.
به خاطر شناختی که ازش داشتم، بدون هیچ حرف اضافهای اونها رو گرفتم و داخل کیف پولم گذاشتم.
«من داشتم به راهی فکر میکردم که باهاش قدردانیم رو نشون بدم، اما چیزی به ذهنم نرسید...»
«نه، مشکلی نیست، تو که چیزی ازم نخواسته بودی، بعلاوه، منم هیچ کار مهمی انجام ندادم.»
«نه، این درست نیست، تو حتی به خواستههای خودخواهانهی منم گوش دادی.»
خواستهی خودخواهانه؟
اوه، منظورت گرفتن لباسم و خواهش برای موندنمه.
به هرحال، لازم نیست نگرانش باشی.
اما، طبق معمول، به نظر نمیرسه اون هیچ جوره بخواد تسلیم بشه.
احتمالا اون فکر میکنه که حتماً باید به نشانهی قدردانی یه چیزی بهم بده.
اگه اینجوریه، پس...
«در این صورت، میتونم چندتا مانگا ازت قرض بگیرم؟»
«ها؟»
«"شانزده عشق". من تا نصفه خوندمش و کنجکاوم ببینم بعدش چی میشه.»
وقتی این رو گفتم، لبخند شیزوکی گستردهتر شد و درحالی که چشمهاش میدرخشیدن با صدایی سرزنده جواب داد:
«البته، این مانگای محبوب منه! خوشحال میشم بهت قرض بدمش.»
«...»
شیزوکی یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت.
حالت صورت اون به مراتب زیباتر و مسحورکنندهتر از زمانیهایی بود که همراه دخترهای زرق و برقی بود.
«هاسومی کون؟! چیزی شده؟»
«نه، چیزی نیست.»
وقتی احساس کردم صورتم داره قرمز میشه روم رو برگردوندم.
اون من رو غافلگیر کرد.
فکر میکردم دیگه به دیدن ظاهر سادهش عادت کردم، اما فکرش هم نمیکردم اون هنوز همچین سلاح پنهانی داشته باشه.
«بگذریم، همونطور که داشتم میگفتم، اگه بهم قرضشون بدی، به عنوان تشکرت ازت قبول میکنم.»
«باشه، من میخوام تو هم اونا رو بخونی.»
«...»
شیزوکی بیشتر از هر زمان دیگهای هیجانزده شده بود.
تو واقعاً حالت بد بود؟
«پس، لطفاً بیا تو.»
«چی؟ چرا؟»
«تعدادشون خیلی زیاده. بیا مستقیماً از قفسه بذاریمشون تو جعبهی تحویلت.»
«منظورت از خیلی زیاد دقیقاً چیه...؟ مگه چند جلده؟»
«سی و دو.»
«واقعاً...؟»
این سه برابر بیشتر از چیزی بود که تصور کرده بودم.
یعنی یه مانگای شوجو میتونه انقدر طولانی باشه؟
«آره، دارم راستش رو میگم.»
جعبهی تحویل رو مقابل قفسهی کتابها گذاشتم و اون رو با حجم زیادی از مانگا پر کردم.
جعبه تقریباً پر شده بود.
«خیلی سنگین به نظر میاد.»
«تو یه دوچرخه داری درسته؟ تو راه برگشتت مواظب باش.»
خوب، راه برگشت سرازیریه، پس فکر نکنم مشکلی باشه.»
«آمم، هاسومی کون...»
«همم؟»
«به نظرت عجیب نیست؟ من... مانگاهای شوجو رو دوست دارم ولی...»
وقتی شیزوکی داشت این رو میگفت، یجورایی یه نگاه غمانگیز روی صورتش بود.
اون شادابی چند لحظهی پیشش کاملا از بین رفته بود.
نمیدونم، بنا به دلایلی، یکم عجیب به نظر میاومد.
«اونقدرام چیز عجیبی نیست.»
«واقعا؟»
«خب این دقیقاً همون چیزی نبود که من تصور میکردم. اما هیچ چیز عجیبی درمورد علاقه داشتن به یه چیز خاص وجود نداره.»
«گمون کنم... میخوای چکار کنی؟»
«چرا داری همچین چیزی ازم میپرسی؟»
«چون که...»
شیزوکی سردرگم به نظر میاومد.
برای چند لحظه، شیزوکی سرش رو پایین انداخت و با انگشتش طرح روی فرش رو دنبال کرد.
بعد به آرومی سرش رو بلند کرد. ظاهراً تونسته بود ذهنش رو جمعوجور کنه.
«هیچکدوم از بچههای دور و بر من همچین چیزایی نمیخونن... میدونم برای من هم خوب به نظر نمیرسه.»
حالت چهرهی شیزوکی وقتی این رو میگفت شناختم.
«تو که نمیخوای گولم بزنی؟»
این همون حالتی بود که شیزوکی این جمله رو موقع اولین تحویل بسته بهم گفت داشت.
احساس کردم میتونم کمی بفهمم که شیزوکی به چی فکر میکنه و چرا همچین چیزی از من پرسید.
«مگه خوب نیست...؟»
«ها...؟»
«مانگای شوجو. برام مهم نیست که ازش خوشت میاد. بعلاوه، تو الان تو خونه تنهایی.»
«هاسومی کون...»
«نگران این نباش که بقیه چی دربارهت میگن. اونا، و همچنین من، چیزی دربارهی توی واقعی نمیدونن. فکر نمیکنی بهتر باشه برای کسی که واقعاً هستی بیشتر از کسی که اونا فکر میکنن هستی، ارزش قائل بشی؟»
ناخودآگاه، و بدون اینکه دربارهش فکر کنم، این حرفها رو به شیزوکی زدم.
فکر کنم شیزوکی از چشمهای اطرافش میترسه.
فکر کنم اون نگران این موضوع بود که اطرافیانش، تصویری متفاوت نسبت به اون چه که اون در واقع هست ازش داشتن. و احتمالا اون حتی در این باره احساس گناه میکرد.
اگه اینجوری بهش نگاه کنی، اون چه که این بار و اون دفعه اتفاق افتاد منطقی به نظر میاومد.
با این حال، اینکه نتونی خود واقعیت رو نشون بدی باید خیلی ناراحتکننده باشه.
میتونستم اون احساس رو درک کنم.
«حتی اگه آدمای دور وبرت دوستش نداشته باشن، حتی اگه با ظاهرت جور نباشه، این چیزیه که تو هستی شیزوکی.»
«....»
«به هر حال، خیلی ممنون، مانگاها رو بعد خوندن برمیگردونم.»
از جام بلند شدم و جعبهی تحویل غذارسون رو برداشتم.
جوگیر شده بودم و زیاد از حد حرف زدم.
قبلا به خودم قول داده بودم که تو همچین چیزی دخالت نکنم، اما ناخودآگاه شروع کرده بودم به نصیحت کردنش.
بهتره قبل اینکه خجالت بکشم و احساس گناه کنم زودتر برم خونه.
«ها... هاسومی کون...»
«هاسومی کون.»
شیزوکی درحالی که من داشتم کفشهام رو میپوشیدم فریاد زد.
«همم؟»
«آمم... خیلی ازت ممنونم...»
«اوه... خوب، بعداً میبینمت...»
سوار دوچرخهم شدم و با یه جعبهی سنگین روی پشتم به سمت خونه راه افتادم.
وقتی که داشتیم از هم جدا میشدیم، نگاهی اجمالی به چشمهای شیزوکی انداختم. چند قطرهی اشک داخل چشمهای لرزونش پیدا بود.
کتابهای تصادفی
