پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوازدهم
چطور این اتفاق افتاد؟
«...»
«...»
بعد از اون، شیزوکی دوباره گوشهی لباسم رو گرفت و ولش هم نمیکرد.
اگه اون یه چیزی مثل «من خیلی ضعیفم.» یا «لطفاً پیشم بمون.» بگه من نمیتونم برم.
درست مثل هرکس دیگهای، نمیتونستم یه شخص مریض رو تنها رها کنم، پس تصمیم گرفتم تا زمانی که شیزوکی به خواب بره پیشش بمونم.
«هاسومی کون...»
«چیه؟»
«دفعهی بعد پول داروها رو بهت میدم.»
«نگرانش نباش، من که چیزی ازت نخواستم.»
«نه... پولش رو بهت میدم.»
«باشه، اما حالا لطفاً دراز بکش.»
شیزوکی به پهلو چرخید و به من که کنار کاناپه نشسته بودم نگاه کرد.
کمی معذب شده بودم، انگار تحت نظر بودم.
وقتی بدن ضعیف بشه، ذهن هم ضعیف میشه.
مطمئناً میتونستم همچین چیزی رو درک کنم.
همچنین میتونم بفهمم چرا تنها بودن باعث میشه که اون احساس ناراحتی بکنه.
با این حال، دربارهی انتخاب کسی که میخوای باهاش بمونی محدودیتی وجود داره.
البته، صرفاً این مسئله که من با شیزوکی تنهام به این معنا نسیت که بخوام کاری باهاش بکنم.
من نه همچین تمایلی دارم و نه حتی همچین جراتی.
اما این فقط از دید من بود. مهم نیست که چطوری بهش نگاه کنی، تنها بودن با یه پسر وقتی حالت خوب نیست خطرناکه.
نمیدونم میدونی که چه دختر خوشگلی هستی یا نه، اما برای همچین چیزی خیلی بیدفاعی...
با این حال، از اونجایی که قبلا با این موضوع موافقت کردم، دیگه نمیتونم زیرش بزنم.
فکر کنم بذارم هرچه زودتر بخوابه، بعد برم خونه.
بعد از اون، مدتی رو در سکوت گذروندیم.
یه بار براش یه لیوان آب بردم و بقیهی مدت رو مشغول بازی با تلفنم بودم.
شیزوکی دراز کشیده بود، اما به نظر نمیرسید بخواد بخوابه.
نگاه دردآور روی صورتش نشوندهندهی این بود که داروها هنوز اثر نکردن.
خوشبختانه، وضعیت شیزوکی بدتر نشد. زمان به طرز خستهکنندهای در حال سپری شدن بود.
من از اون آدمهایی نیستم که تو گوشیشون بازی داشته باشن، پس هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
اگه خونه بودم، الان میتونستم با خوندن رمان، درس خوندن یا هرکاری که میخواستم وقتم رو سپری کنم.
«اوه...؟»
نگران بودم که یه وقت خیلی دیر نشه، برای همین به اطراف خونه برای پیدا کردن ساعت نگاهی انداختم و قفسههای کتاب رو کنار دیوار پیدا کردم.
نمیتونستم ببینم چه کتابهایی اونجاست، اما هر چی که باشه، مطمئناً راه خوبی برای گذروندن زمان بود.
ظاهراً شیزوکی متوجه چیزی که بهش فکر میکردم شد.
«قفسه کتابها؟ چیزی ازش میخوای؟»
«اوه؛ نه، ممنون، نمیخواستم بهش نگاه کنم.»
«ن-نه...»
«...»
«اگه حوصلهت سر رفته، چیزی برای خوندن میخوای؟»
«اشکالی نداره؟»
«من کسی هستم که اینجا نگهت داشتم... اما....»
«اما...؟»
شیزوکی جوابی بهم نداد و ترجیح داد ساکت بمونه.
الان دقیقاً چی شد؟
در حالی که متعجب بودم، جلوی قفسهی کتابها رفتم.
«بذار ببینم...»
اونجا، تعداد زیادی از مانگاهای شوجو1 به طور مرتب چیده شده بودند.
نوشتههای رنگارنگ روی جلدشون خیلی توی چشم می زد.
کنجکاو بودم که دختری مثل شیزوکی چجور کتابهایی میخونه. اما انتظار نداشتم همچین چیزی باشه.
با توجه به شخصیتش تو مدرسه، تصور میکردم یه چیزی مثل مجلههای مد یا چیزی شبیه بهش باشه.
«معذرت میخوام.»
«نه، چیزی برای معذرتخواهی نیست.»
راستش من قبلا هیچ وقت مانگای شوجو نخونده بودم، ولی خوب، الان فقط میخواستم یجوری وقتم رو بگذرونم.
فکر نکنم اونا خیلی جالب باشن، اما الان وقتش نیست که بخوام سختگیر باشم.»
«اگه نمیتونی انتخاب کنی که از کجا شروع کنی، من اونایی که تو ردیف اول قفسهی بالایی هستن رو پیشنهاد میکنم.»
توصیهی شیزوکی رو دنبال کردم و اولین جلد از مجموعه رو از قفسهی بالایی بیرون کشیدم.
اسم کتاب، که روی جلد رنگارنگش نوشته شده بود، "شانزده عشق" بود.
«اگه برات خستهکننده بود من رو ببخش...»
«اشکالی نداره، زیاد به خودت فشار نیار و سعی کن بخوابی.»
شیزوکی، که بعد از حرفهای من دوباره ساکت شده بود، هنوز با نگاهی مضطرب به من خیره شده بود.
کاش فقط سعی کنه بخوابه و نگران چیزهای دیگه نباشه.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و شروع به ورق زدن صفحات مانگا کردم.
ظاهراً داستانی دربارهی تنیس و عشق بود.
فکر کنم از بخشهای ورزشیش خوشم بیاد.
.............
.........
......
«واو...»
به طور ناخودآگاه شروع به تحسین کتاب کردم.
قبل اینکه متوجه بشم، جلد پنجم "شانزده عشق" تو دستم بود.
ظاهراً، ناخواسته مجذوبش شده بودم.
داستانش زیاد جذاب نبود، اما یجورایی باعث میشد همهش بخوای بدونی که بعدش چی میشه...
چه مانگای شوجوی جالبی!
گمون میکردم این فقط یه داستان عاشقانهی ساده باشه، اما ماجراهای باشگاه تنیس خیلی واقعی به نظر میرسید.
و با اینکه من اون رو فقط به خاطر بخش تنیسش میخوندم، قبل از اینکه بفهمم، بخش عاشقانهی داستان شروع به پیشرفت کرده بود.
لعنتی... قرار نبود اینجوری بشه...
به ساعت نگاه کردم و دیدم که بیشتر از دو ساعت گذشته.
شیزوکی هم کاملا به خواب رفته بود.
به جای یه وقتگذرونی از سر اجبار، من کاملا مجذوبش شده بودم.
گفته بودم تا وقتی که اون بخوابه پیشش میمونم، اما اصلا نفهمیده بودم چه زمانی خوابش برده بود.
«هممم... هممم...»
وقتی که داشتم خودم رو سرزنش میکردم، شیزوکی بیدار شد، و چشمهاش رو مالید.
ظاهراً به اندازهای خوابیده بود که خودش به صورت طبیعی از خواب بیدار بشه.
با قضاوت از روی وضع ظاهریش، به نظر میاومد یکم حالش بهتره.
«هاسومی کون؟»
«اوه، تو بیدار شدی...»
چشمهای شیزوکی گشاد شد و با نگاهی کنجکاو به من خیره شد.
«تو هنوز اینجایی؟»
«خوب، چون... درواقع، مانگا از چیزی که فکر میکردم جالبتر بود.»
من نمیخواستم یه چهرهی دروغین از خودم بسازم، برای همین صادقانه جواب دادم.
خجالتآور بود، اما بهتر از این بود که اون فکر کنه انگیزههای پنهانی تو سرم داشتم.
«عه، واقعاً؟»
«آره، راستش من دست کم گرفته بودمش. واقعاً خوبه.»
«هاهاها، خوشحالم این رو میشنوم.»
شیزوکی به طور غیر منتظرهای خوشحال به نظر میرسید.
هرچند، بلافاصله قدرتش رو از دست داد و دوباره دراز کشید، بعد عرقش رو با حولهای که دستش بود پاک کرد.
«میخوای چیزی بنوشی؟»
«اگه یه نوشیدنی انرژیزا بهم بدی ممنون میشم...»
«باشه. یه لحظه صبر کن.»
یه نوشابهی انرژیزا از یخچال برداشتم و به شیزوکی دادم.
«خوب پس، من دیگه میرم.»
«باشه، بابت همه چی ممنون.»
شیزوکی با حالتی ناآروم سر تکون داد.
از نظر اخلاقی درست نیست که بخوام بیشتر از این دخالت کنم.
اما حالت چهرهی شیزوکی ناراحتکننده بود و دروغ بود اگه میگفتم که نگرانش نیستم.
بذار این کارو فقط محض احتیاط انجام بدیم.
« این آیدی(ID) پیامرسان منه. اگه به چیزی احتیاج داشتی لطفاً باهام تماس بگیر. هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.»
با استفاده از خودکاری که روی میز بود، مشخصات تماسم رو روی بسته داروهایی که از داروخونه گرفته بودم نوشتم.
این باید یه بهونهی قابل قبول باشه.
«اشکالی نداره...؟»
«نه، اگرم نمیخوایش، میتونی بندازیش دور.»
بعد از گفتن این حرفها، بلند شدم و جعبهی تحویل رو برداشتم.
اما درست قبل اینکه از خونه برم بیرون، شیزوکی با صدایی آروم گفت:
«ممنونم... واقعاً ممنونم...»
«لازم نیست اینقدر از من تشکر کنی، فقط آروم باش و استراحت کن.»
بعد از اون، من آپارتمان شیزوکی رو ترک کردم و دوباره سر کار پارهوقت خودم برگشتم.
====
1. مانگای شوجو (Shoujo manga) : به نوعی از مانگا اطلاق میشود که مخصوص دختران نوجوان در گروه سنی 10 تا 18 سال است. عبارت شوجو به معنای "دختر جوان" اغلب با تمرکز بر روی روابط احساسی و عاشقانه است. اما این مانگا میتواند در زمینهی علمی-تخیلی، ورزشی، درام و ترسناک هم باشد. از مثالهایی برای سبک شوجو میتوان به سیلور مون، فروت بسکت، نانا، ومپایر نایت و... اشاره کرد
کتابهای تصادفی


