پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیستم
احتمالا شیزوکی داشت به "اون" اتفاق اشاره میکرد.
سال تحصیلی تازه شروع شده بود، اگه بخوام دقیق بگم، دومین روز بعد از تقسیم کلاسها بود.
معلم کلاسی گفت: «حالا تصمیم میگیریم که چه کسی نمایندهی کلاس خواهد بود.»
اون یه معلم مرد به اسم فوجیتاست، که تو دههی چهارم زندگیشه و آدم نسبتاً بیادبیه.
اون زیاد تو اعمال قوانین سختگیر نیست، برای همین بین دانشآموزها شهرت خوبی داره.
با این حال، من از این موضوع که اون سعی میکنه گفتوگو رو به سمتی ببره که همه چیز به نفع خودش باشه و همچنین روشی که اون سعی میکنه باهاش چیزهای دردسرسازو حل کنه خوشم نمیاد.
کار مبصر کلاس عمدتاً نمایندگی کلاس تو رویدادها و انجام کارهای متفرقه بود.
هیچ نامزدی برای این جایگاه وجود نداشت، احتمالا به این دلیل که شایعهای تو کلاس پخش شده بود که نمایندهی کلاس بودن کار خیلی سختیه و هیچ منفعتی نداره.
«هیچکدوم از شما بچهها نمیخواد داوطلب بشه؟»
فوجیتا به وضوح ناراحت شده بود.
هیچ کسی دستش رو بلند نکرده بود، که یعنی هیچ کس نمیخواست داوطلب بشه.
«فکر کنم چارهی دیگهای نیست. خب پس، کی رو باید انتخاب کنم...»
با گفتن این حرف، فوجیتا به آرمی شروع به گردوندن نگاهش تو کلاس کرد.
بلافاصله، خیلی از دانشآموزها نگاهشون رو برگردوندن.
شاید اون حرکت هوشمندانهای بود.
تو همچین شرایطی، اونها احتمالا نمیخوان حتی به طرف دیگه فرصتی برای تماس چشمی بدن.
اما چندتا از کندترها، از جمله من، هنوز داشتیم مستقیم به جلو نگاه میکردیم.
«ناگا...»
«اوه...»
بعد از چند لحظه، فوجیتا اسم یکی رو صدا زد.
دختری که به نظر اسمش ناگا بود، با نگاهی ناآروم تو صورتش یخ زد.
«ناگا، ببخشید، اما میشه تو نمایندهی کلاس بشی؟»
«عههه... آممم...»
احساس کردم کل کلاس آهی از سر تسکین کشید.
میتونستم بفهمم کلاس به چی فکر میکرد.
تا وقتی که اونها نباشن، مهم نیست که چه کسی هدف قرار داده میشه.
به راحتی میشد همچین طرز فکری رو از چهرهی همکلاسیهام خوند.
با اینکه در ظاهر این یه پیشنهاد بود، اما نگاهی که روی صورت فوجیتا بود، باعث میشد ناگا نتونه هیچ مخالفتی بکنه.
اون دختر، ناگا، یه آدم خیلی ترسو و خجالتی به نظر میرسید.
بعد، فوجیتا به بقیهی کلاس نگاه کرد و گفت: «اینجوری برای کلاسم بهتره، مگه نه؟»
«د-درسته... آره...»
شاید، نه، قطعاً، من یه آدم عجیب و غریب بینشون بودم.
اما من از این کار خوشم نیومد، نمیدونم به خاطر نحوهی انجامش بود، یا نیت فوجیتا و یا هر چیز دیگهای...
«نه، فکر نکنم این راه خوبی برای تصمیمگیری باشه.»
صدام بلندتر از اون چیزی که فکر میکردم تو کلاس درس پیچید.
فوجیتا، ناگا و بقیهی کلاس گیج و منگ به نظر میرسیدن.
فکر کنم اون هیچ وقت انتظار نداشت کس دیگهای به جز ناگا بخواد با حرفهاش مخالفت کنه.
اگه تو کسی باشی که مخالفت میکنه، پس تو کسی هستی که همهی توجهات بهش معطوف میشه.
اگه نمیخوای همچین اتفاقی بیفته، پس بهتره هیچی نگی.
برای همین بود که حتی اگه افراد دیگهای همون نظر من رو داشتن، کسی برای مخالفت با فوجیتا خودش رو فدا نمیکرد.
«تو... هاسومی بودی؟ پس تو میخوای این کارو برای من انجام بدی، نه؟»
اما من قصد همچین کاری رو نداشتم.
«ببخشید، ولی نه.»
«چی...؟!»
فوجیتا با ناباوری به من نگاه کرد.
بعد، اون اخم کرد و گفت: «پس دخالت نکن.»
«چرا که نه؟ فکر میکنم مخالفت با همچین تصمیمی و کاندید شدن دو تا چیز متفاوت هستن.»
«نمی تونم که تا صبح وقتم رو سر این موضوع تلف کنم، برای همین از یکی که به نظر میرسید میتونه این کارو انجام بده خواستم.»
«اون کسی نیست که به نظر میتونه این کارو انجام بده، کسیه که به نظر نمیتونه بگه نه. فقط به این دلیل که بقیه نمیتونن باهات مخالفت کنن به این معنی نیست کاری که انجام میدی درسته.»
«چ-چی...؟!»
فوجیتا دیگه داشت کنترلش رو از دست میداد.
جو کلاس به شدت سرد شده بود.
برام کاملا معلوم بود که فوجیتا میخواد هرجوری شده این کارو گردن من بندازه.
پس اینجوری پیش رفت.
خب، از اولش هم معلوم بود.
چون من کسی بودم که دخالت کردم، باید انتظار همچین نتیجهای رو هم داشته باشم.
نفس عمیقی کشیدم.
بعد اینکه ذهنم رو جمع و جور کردم، به آرومی بازدم کردم.
«باشه.»
«پس من انجامش میدم.»
درست قبل اینکه بتونم جواب بدم، دختری که تا حالا تو بحث شرکت نکرده بود، دستش رو بلند کرد.
همه، از جمله من، بهش خیره شدیم.
دختر بلند شد و گفت: «کس دیگهای نیست که بخواد برای نمایندگی کلاس کاندید بشه؟ هیچ کس نیست، درسته؟ پس اگه هیچ کس نیست من نمایندهی کلاس خواهم بود.»
این واقعاً شجاعانه بود.
و بنابراین کلاس بدون هیچ مشکل جدیای تموم شد.
نمیدونم کاری که من کردم درست بود یا نه، اما زیاد نگران همچین چیزی هم نبودم.
خب، راستش، همچین اتفاقی زیاد برای من اهمیت نداشت.
در نهایت، من، ناگا، و بقیهی کلاس نجات پیدا کرده بودیم.
من فقط نمیتونستم همچین چیزی رو قبول کنم.
اگه نتونی نظرت رو بگی، پس نمیتونی با روشهای اونها مخالفت کنی.
همچین چیزی درست نیست.
منطقی نیست.
من از فضایی که تو اون هیچ کس نمیتونه آزادانه نظرش رو بگه و این واقعیت که بعضیها تو همچین فضایی قربانی میشن خوشم نمیاد.
من تو معاشرت با بقیه یا انجام کارهای گروهی خوب نیستم، اما یه احمقم که خودم رو درگیر همچین مسائلی میکنم.