فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 19

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل نوزدهم

«هاسومی کون، یه کم نون می‌خوای؟»

«نه ممنون، گرسنه نیستم.»

به شیزوکی‌ای که تو آشپزخونه بود، از روی کاناپه‌ی اتاق نشیمن پاسخ دادم.

چند لحظه بعد، شیزوکی با یه بسته نون و دو فنجان چای تو دستش پیش من برگشت، اون‌ها رو روی میز گذاشت و با کمی فاصله کنار من نشست.

«گزارش آب و هوا رو نگاه کردی؟»

«نه. اما طبق چیزی که تو اینترنت نوشته، انگار یه رگبار شدیده. و قرار نیست تا چند ساعت دیگه بند بیاد.»

«که اینطور. پس خوبه...»

خوبه؟

حدس می‌زنم بیش‌تر از دو ساعت قراره تو این وضعیت بمونیم.

آخرش شیزوکی تونست من رو از رفتن منصرف کنه.

اون چیزهایی مثل «اینجوری سرما می‌خوری.»، یا «اگه الان بری خطرناکه.» گفت.

در نهایت اون حتی گفت «اگه اتفاقی برات بیفته، من احساس مسئولیت خواهم کرد.» و همونطور که انتظار می‌رفت من دیگه نتونستم مقاومت کنم.

توی این حالتش، نسبت به حالت زرق و برق داری که تو مدرسه نشون می‌ده، متواضع‌تر و خاکی‌تره.

«من می‌تونم زیر سقف یه جایی پناه بگیرم، بهتره که بیش‌تر از این مزاحمت نشم.»

بعلاوه، بخاطر اتفاقی که کمی پیش افتاد یکم معذبم.

[مترجم: منظورش پریدن شیزوکی تو بغلش وقت رعدوبرقه.]

«نه، تو نمی‌تونی! بیرون سرده. چی می‌شه اگه سرما بخوری؟»

«نمی‌خورم...»

«نه! تو! نمی‌تونی!»

شیزوکی با عصبانیت این رو گفت و یه تیکه نون طعم‌دار رو از پاکت برداشت.

خدایا... ا، گاهی وقت‌ها شک می‌کنم که اون اصلا چیزی به اسم حس احتیاط داره یا نه.

دیگه تسلیم شدم و تصمیم گرفتم بدون فکر کردن به چیز دیگه‌ای وقتم رو بگذرونم.

با بی‌خیالی، تصمیم گرفتم برنامه‌ای که تو تلویزیون پخش می‌شد رو نگاه کنم.

اوه... حالا که بهش فکر می‌کنم، این فرصت خوبیه...

«به هر حال، شیزوکی...»

«ها... چ-چی ش-شده؟»

بعد از اینکه صداش کردم، شیزوکی چهره‌ای ناجور و پرتنش به خودش گرفت.

«یهویی چت شد؟»

«چیزی نیست... بگذریم، چیزی شده هاسومی کون؟»

می‌گی چیزی نیست...

اینجوری نگو، وضعی که توشیم خیلی عجیبه و دارم عصبی می‌شم.

«نه، فقط می‌خواستم درباره‌ی چیزی باهات حرف بزنم...»

«درباره‌ی چی؟»

«ما امروز یه برخوردی با هارومی داشتیم، یادته؟»

«چی؟... اوه، آره. بعد از مدرسه، درسته.»

«آره. و بعد از اون، اون ازم پرسید که چه رابطه‌ای با شیزوکی دارم.»

«چی؟ چه-چه نوع رابطه‌ای...؟ خب اون یجورایی... اومم...»

«آروم باش، اون چیزی نبود که درباره‌ش حرف می‌زد. اون فقط پرسید که ما انقدر بهم نزدیک هستیم که با هم صحبت کنیم یا نه.»

«اوه... پس اینطوری بود؟»

ها... این جو عجیب چیه؟

همه‌ی این‌ها بخاطر اون صاعقه‌ای که قبلا زد... لعنت بهش.

«شیزوکیِ تو خونه و شیزوکیِ تو مدرسه... خوب، چطور بگم، تو جو متفاوتی تو جاهای متفاوت داری. پس بهتره که رابطمون رو مخفی نگهش داریم، درسته؟»

«آره، بابتش متاسفم...»

«نه، مشکلی نیست. من فقط فکر کردم مشکلی نداره یه کم درباره‌ی اینکه ما باهم حرف می‌زنیم بهش بگم، اما البته که همه‌ی اینا به تصمیم تو بستگی داره.»

«می‌تونی... یکم... درباره‌ی رابطمون... بهش بگی.»

صورت شیزوکی تیره شد و یه مدت ساکت موند.

یعنی اون انقدر از کشف شدن رابطه‌ش با من می‌ترسه؟

«سنبا کون بود...؟»

«چی؟ اوه، آره. درسته. هارومی سنبا.»

«اون آدم راز نگه‌داریه دیگه، نه؟»

سوال شیزوکی باعث شد درباره‌ی روابط گذشته‌م با هارومی فکر کنم.

هارومی... خوب، اون... بیخیالش.

«شاید اینقدرام قابل اعتماد نباشه.»

«منظورت چیه؟»

«خب، راستش، نمی‌دونم. ما هیچ وقت درباره‌ی رازهامون باهم صحبت نکردیم.»

«آهان... متوجهم...»

«اما اون آدم فرصت‌طلب یا سنگدلی نیست. اگه بهش درباره‌ی رابطه‌مون بگم و ازش بخوام در این باره سکوت کنه، فکر کنم اون دهنش رو بسته نگه می‌داره.»

«اینجوری فکر می‌کنی...؟»

شیزوکی با طعنه لبخند زد.

اما برداشت من از هارومی واقعاً این شکلی بود.

نمی‌تونم فقط بخاطر اطمینان دادن بهش، به شیزوکی دروغ بگم.

«خب، بهتره این رو هم در نظر بگیری. اما اگه بازم می‌خوای مخفیش کنی، مشکلی نیست. سعی می‌کنم تا جایی که بشه اون رو دست به سر کنم.»

«اینطوریه...؟»

شیزوکی به نظر گیج شده...

اون انگشت‌هاش رو تو هم قفل کرد. گردنش رو کج کرد و آه کشید.

خب، طبیعیه که محتاط باشی.

«باشه... لطفاً به سنبا کون درباره‌ی رابطه‌مون بگو.»

«اشکالی نداره؟ اگه به خاطر منه، لازم نیست این کارو کنی...»

«نه. اون دوست هاسومی کونه، برای همین بهش اعتماد دارم. گذشته از اون، نمی‌خوام هاسومی کون با دوستش به مشکل بخوره.»

«متوجهم...»

شیزوکی به گرمی لبخند زد.

اون الان خیلی خوش‌ رفتار نیست اما هنوز هم خیلی نازه.

تا اونجایی که می‌تونستم سعی کردم به شیزوکی نگاه نکنم و گفتم:

«خب، دفعه‌ی دیگه‌ای که همدیگه رو دیدیم بهش می‌گم.»

«باشه، لطفاً بهش بگو که ما با هم دوستیم.»

«دوست؟»

«ما باهم دوستیم دیگه، نیستیم؟»

«هستیم، هرجوری بهش نگاه کنی ما باهم دوستیم.»

«درسته...»

خب، اگه شیزوکی اینجوری می‌گه، پس حتماً درسته.

گفتن اینکه شیزوکی، یه دختر پر زرق و برق، با من دوسته، احساس کاملا عجیبی داره.

«فوفوفوفو... پس فکر کنم من دوست شماره‌ی ۲ هاسومی هستم.»

«درسته، منم دوست شماره‌ی ۵۰۰ شیزوکی هستم.»

«نه، دیگه اونقدرام ندارم.»

«نداری؟»

من جدی گفتم.

«آم... هاسومی کون.»

«همم؟»

شیزوکی داشت با حالتی کاملا جدی به من نگاه می‌کرد.

نمی‌دونستم چرا، اما دیگه نمی‌تونستم صدای تلویزیون یا صدای بارش بارون رو بشنوم.

«دلیل اینکه چرا هاسومی کون هیچ دوستی نداره... اون موضوعه... مگه نه؟»

کتاب‌های تصادفی