پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و دوم
روز بعد، وقت ناهار.
با استفاده از جلد کتابی که بهش علاقمند شده بودم، دوباره داشتم یه مانگای شوجو میخوندم.
به هر حال، دیروز تا ساعت ده شب به شدت بارون میبارید و من خیلی دیر به خونه برگشتم.
وقتی منتظر قطع شدن بارون بودم، تصمیم گرفتم چندتا دیگه از مانگاهای شوجوی پیشنهادی شیزوکی رو بخونم.
و حالا، اینجام، درحال خوندن بقیهی داستان:
«این... غمانگیز بود.»
شخصیت اصلی مرد تو یه تصادف رانندگی مُرد...
انتظار نداشتم همچین اتفاقی بیفته.
تا همین چند لحظهی پیش، این فقط یه داستان عاشقانهی معمولی بود.
با توجه به اسمش "دختر بیسکویتی" و طراحی رنگی رنگی روی جلدش، فکر میکردم آخرش خوب تموم میشه...
نگاهی به شیزوکی انداختم و دیدم که شیزوکی هم داره به من نگاه میکنه، چشمهامون کاملا رو هم قفل شد.
وقتی شیزوکی سرش رو تکون داد به نظر خیلی ناز و بیگناه میاومد.
اما حالت چهرهی من باید خیلی غمانگیز باشه.
خب، درسته که خود داستان خیلی جالب بود.
اما فکر کنم همچین پایانی باعث میشه تاثیرگذاری داستان بیشتر بشه.
نفس عمیقی کشیدم و مانگا رو بستم.
وقتی رفتم خونه ادامهش رو میخونم.
احساس میکنم قبل خوندن ادامهش باید خودم رو آماده کنم.
«هاسومی کون...؟»
«...؟»
به طور ناگهانی، شنیدم که صدام میزنن، و به آرومی سرم رو بلند کردم.
قبل اینکه بفهمم، صورت یه دختر مقابلم بود.
اون روی میز من خم شده و درحالی که ساعدش رو روی میز من گذاشته بود داشت به من نگاه میکرد.
«چیه...؟»
«هاهاها. آروم باش.»
«تو آدم سرزندهای هستی مگه نه؟»
نمیتونستم بفهمم کجای یهویی صدا زدن من انقدر جالبه.
هرچند اون دختر هیچ آرایشی نداشت، اما چهرهی خوبی داشت.
تضاد بین موهای کوتاه سیاه براقش با پوست سفیدش خیرهکننده بود.
[مترجم: یکی رو پیدا کنین که جوری که هاسومی از چهرهی دخترها تعریف میکنه ازتون تعریف کنه.]
چشمهاش، که مثل یه گربه تیز و کشیده بود، درحالی که به من خیره شده بودن برق میزدن.
اون به خوشگلی شیزوکی نبود، اما خب، به اندازهی کافی خوشگل بود.
«اسمم "تو" نیست، من مینای هستم، مینای آیامی.»
«ما همکلاسی هستیم، اما هنوزم داری خودت رو معرفی میکنی؟ واو.»
«ولی تو من رو یادت نمیاد هاسومی کون. میتونم فقط با نگاه کردن بهت این رو بگم.»
«اوه، خب، درسته.»
«نمیخوای هیچ بهونهای براش بیاری؟»
این دختر، مینامی، دوباره خندید و چشمهاش رو ریز کرد.
اون آدم خیلی رک و راستیه.
جوری که حرف میزنه هم خیلی نسنجیدهس.
به نظر میاد که باطنش هم مثل ظاهرش شبیه گربهست.
«قضیه چیه؟»
«قضیه؟ چه قضیهای؟ من فقط دارم با همکلاسیم حرف میزنم.»
«منظورم اینه اگه چیزی ازم میخوای، بهتره زودتر بهم بگی.»
«تو خیلی خستهکنندهای.»
مینامی بارها و بارها سرش رو به طرز اغراقآمیزی تکون داد.
دوست ندارم انرژیم رو صرف چیزهای غیر ضروری کنم یا خودم رو تو دردسر بندازم.
«بیا.»
«این چیه...؟»
چیزی که مینامی بهم نشون داد یه کیسهی پلاستیکی سفیدرنگ بود.
وقتی بهش نگاه کردم، دیدم که چندتا تیکه کاغذ تا شده داخلش بود.
«هفتهی دیگه داریم صندلیا رو عوض میکنیم، پس داریم قرعهکشی میکنیم.»
«اوه، فهمیدم.»
پس قضیه این بود.
این سادهتر از چیزی بود که فکر میکردم.
دستم رو داخل کیسه کردم و یه تیکه کاغذ بیرون کشیدم.
بازش کردم و به شمارهای که داخلش نوشته بود نگاه کردم.
«چه شمارهایه؟»
«پنج.»
«عه، اون درست پشت پنجرهست. چقدر خوششانسی. و همینطورم...»
«و؟»
«تادا! تو کنارمنی، من شمارهی یازدهم.»
«این هیچ سودی برای من نداره.»
«یعنی من یه بدبیاری برای توام؟هاهاها»
مینامی دوباره خندید. به نظر خوشحال میرسید.
این موضوع که اون فکر نمیکرد بهش توهین شده نشوندهندهی اینه که اون شادتر از چیزی بود که فکر میکردم.
«خب، فقط گروه گال مونده.»
«گروه گال؟»
این اسم مشکوک دیگه چیه؟
«این لقب گروه شیزوکی چانه. خب، این چیزیه که من صداشون میکنم.»
«اوه، منظورت دخترای زرق و برقیه؟»
«این دیگه چیه؟ این اسم رسمیشونه؟»
«البته که نه، چطور میتونه باشه.»
متوجه نشده بودم که اسمهای مستعار دیگهای هم وجود داره.
اون دخترهای زرق و برقی، شعارشون جلب توجهه.
«هاسومی کون آدم جالبیه.»
«ممنونم.»
«بیصبرانه منتظرم بعد از اینکه صندلیامون رو عوض کردیم دوباره ببینمت.»
بعد از گفتن این، مینای با قدمهایی موزون به سمت دخترهای زرق و برقی رفت.
احساس میکنم داشتم با یه بچه گربهی خیابونی بازی میکردم.
به هر حال، چرا اون باید مسئول قرعهکشی برای صندلیها باشه؟
اوه، درسته.
فکر کنم اون عضو شورای کلاسی بود، نه؟
* * * *
«غذارسون اینجاست.»
«خیلی ممنون.»
کاسهی "گیودون" رو به مرد جوونی که برای گرفتن غذا از خونه بیرون اومده بود دادم و خیلی سریع آپارتمان رو ترک کردم.
این هشتمین تحویل امروزم بود.
ارزش هر تحویل زیاد نبود، اما تونستم با سرعت خوبی پول در بیارم.
به محض اینکه رسیدم خونه آخرین جلد "دختر بیسکویتی" رو تموم کردم، اما همونطور که انتظار داشتم، اون یه پایان غمانگیز داشت، برای تغییر روحیهم، تصمیم گرفتم امروز خودم رو وقف کار کنم.
با در نظر گرفتن حد مفید اثربخشی، کارهایی رو انتخاب کردم که انجام دادنشون به نظر آسون میاومد...
همونطور که داشتم این روند رو تکرار میکردم، بدون اینکه بدونم، خودم رو جلوی ایستگاه پیدا کردم.
«غذارسون اینجاست.»
«پس چرا اینقدر دیر کردی؟»
«معذرت میخوام.»
«تچ...»
بعد از یکم غرغر کردن، در با صدای بلندی بسته شد.
من درست سر وقت اومدم، احمق.
الان وقتشه خودم رو شارژ کنم تا بتونم سختتر کار کنم.
دوچرخهم رو جلوی ماشین فروش خودکار روبهروی ایستگاه پارک کردم و یه نوشیدنی ورزشی خریدم.
از اونجایی که توی دسامبریم، دمای هوا پایین اومده، اما چون امروز خیلی رکاب زدم، به شدت تشنه هستم.
ای کاش یه موتور داشتم.
خب، رکاب زدن دوچرخه راه خوبی برای ورزش کردنه، پس شاید بهتره به همین دوچرخهم بچسبم.
«...؟»
یهو، احساس کردم چهرهای آشنا رو جلوی یه رستوران دیدم.
نگاه دقیقتری بهش انداختم و دیدم که اون...
«شیزوکی؟»
یا به طور دقیقتر، گروه دخترهای زرق و برقی.
همراهشون چهارتا پسر دیگه هم بودن که من تا حالا ندیده بودمشون.
مکالمهای که دیروز با شیزوکی داشتم رو به یاد آوردم.
«این همون قراریه که دیروز داشت درموردش حرف میزد؟»
اوه، درسته، اون گفته بود که امروزه.
نمیدونستم که قراره تو همچین جای نزدیکی باشه.
پس آخرش شیزوکی تصمیم گرفت بره؟
[مترجم: آره، چون تو یه گاوی.]
طبیعتاً، اون گروه هشت نفره به چهار گروه دو نفره تقسیم شده بود، که تو هرکدوم یه دختر و یه پسر بودن.
سه تا از گروهها رفتن، شیزوکی و یکی از پسرها رو جلوی مغازه تنها گذاشتن.
احتمالا این حرکت برای این بود که بذارن هرکدوم با کسی که ازش خوشش اومده تنها صحبت کنه.
اینجوری نبود که این یه قرار واقعی باشه، اما ظاهراً داره تبدیل به چیزی مشابهش میشه.
...
«چی...؟»
یهو توی قفسهی سینهم احساس سنگینی کردم.
عجیبه، هنوز برای شیوع سرماخوردگی خیلی زوده.
برای امروز کافیه، یه تحویل دیگه انجام میدم و بعد به خونه برمیگردم.
تا وقتی پیام درخواست تحویل بیاد، اینجا استراحت میکنم.
همین لحظه، دیدم که اون پسره بازوی شیزوکی رو گرفت.
هر طور که بهش نگاه میکنم، اوضاع اونجا خوب به نظر نمیاد.
«هوی هوی...»
جعبهی تحویل رو کنار جاده رها کردم و به سمت اونا دویدم.
قبل اینکه بفهمم، سنگینی روی سینهم ناپدید شده بود.
کتابهای تصادفی


