فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و سوم

البته، قرار نیست من یهو بپرم بیرون و شروع به دعوا کنم.

قرار نیست اینقدر زود قضاوت کنم.

و اگر مراقب نباشم، ممکنه تو زندگی عشقی شیزوکی دخالت کنم.

خودم رو پشت درخت‌ها قایم کردم، مواظب بودم که اون دوتا متوجه من نشن.

فکر کنم از اینجا بتونم حرف‌هاشون رو بشنوم.

از استراق سمع احساس خوبی ندارم، اما فکر نمیکنم نادیده گرفتنشون هم کار خوبی باشه.

اگه به نظر خوب بیان، فوراً از اینجا می‌رم.

خب، راستش، یجورایی دارم واسه خودم بهانه میارم.

«یالا، بیا بریم کارائوکه، بقیه هم دارن می‌رن یه جا دیگه.»

«اما، اما... داره دیر می‌شه، می‌دونی...»

خوشبختانه، به نظر نمی‌رسید نیاز به خشونت باشه.

هرچند، هنوز مطمئن نیستم گرفتن بازوی یه دختر کار خوبی باشه.

در هر صورت، طبیعتاً، شیزوکی تو حالت زرق و برقی خودش بود. درخشش اون، حتی تو جای کم نوری مثل اینجا، واقعاً خیره‌کننده بود.

با موهای مواج درخشان و پوست سفید روشنش، شیزوکی به نظر می‌درخشید.

«اگه اونا بفهمن ما هیچ کاری نکردیم، فکر می‌کنن ما احمقیم. بعلاوه، امروز بارها به من نگاه کردی، فکر نمی‌کنی ما به هم احساس داشته باشیم؟»

«عهه آممم... بیخیال بابا، دیگه بسه.»

از لحن صدای شیزوکی می‌تونستم بفهمم اون می‌خواد یه جورایی این شرایط رو به عنوان یه شوخی جمعش کنه.

اما اون یارو به نظر نمی‌رسید بخواد عقب بکشه.

برداشتم از شرایط اینه که شیزوکی به اینجوری بازیگری کردن عادت داره.

«فقط یکم طول می‌کشه، بیا بریم، می تونیم تو کارائوکه یه نفسی تازه کنیم.»

«آمم... اما...»

«اشکالی نداره، بیا همین الان بریم، قول می‌دم خوش بگذره.»

«آخ، درد می‌گیره، بازوم رو نکش.»

و ایندفعه، دیدم اون پسره بازوی شیزوکی رو با قدرت زیادی کشید.

اونجا مشکلی وجود داره؟

اگه مشکلی هست، جوری که اتفاقی به نظر بیاد، دخالت می‌کنم.

قبل اینکه بفهمم، خودم رو در حال بیرون پریدن از پشت درخت‌ها پیدا کردم و با عجله به سمت شیزوکی و اون یارو رفتم.

«میوری.»

«ها...؟»

با ظهور ناگهانی من، شیزوکی و اون پسر غافلگیر شدن، و کمی از هم فاصله گرفتن.

یا شاید شیزوکی دلیل دیگه‌ای داشت.

انجام دادن همچین کاری از طرف من غیر منتظره بود، اما بعد از چیزی که از گوش دادن به حرف‌های اون‌ها فهمیدم، به نظر تصمیم درستی می‌اومد.

نفس عمیقی کشیدم تا دوباره خودم رو آروم کنم.

فقط آروم باش.

انگار فقط داشتم از کنارشون رد می‌شدم، خیلی طبیعی...

«نمی‌دونستم اینجایی، بابا به خاطر اینکه دیر کردی نگران بود.»

«عهه؟ چی؟ هاسومی ک.»

«از ساعت منع رفت‌وآمد گذشته، پس بهتره برگردیم میوری.»

وقتی سعی کرد نام خانوادگیم رو بگه، مجبور شدم حرفش رو قطع کنم.

بعلاوه، یه بار دیگه رو اسم کوچیکش تاکید کردم.

یجورایی، اون تونست منظورم رو بفهمه.

وقت‌هایی مثل این، من احتمالا دوست نداشته باشم یهو با خانوادم برخورد کنم.

«هان؟ تو دیگه کی هستی؟»

«خب عهه... این آدم که اینجاست داداش... داداش بزرگمه؟»

باشه، ما با تنظیمات داداش بزرگ پیش می‌ریم، گرفتم.

«معذرت می‌خوام، اما الان، می‌تونم خواهرم رو پس بگیرم؟»

«....»

«میوری، اشکالی نداره دوست پسر داشته باشی، اما باید قانون منع رفت‌وآمد رو رعایت کنی.»

«تچ...»

یارو، که احتمالا یه پسر از یه مدرسه‌ی دیگه‌ست، بعد از اینکه زیر لب چیزی رو زمزمه کرد رفت.

امروز، این دومین بار بود که داشتم توهین کلامی می‌شنیدم.

دیگه داره خونم به جوش میاد.

«د... داداش بزرگه.»

«داداش بزرگه دیگه کیه؟»

وقتی این رو گفتم، شیزوکی جوری به من نگاه کرد که انگار به طور همزمان هم داشت گریه می‌کرد و هم می‌خندید.

«تو خوبی؟»

«خوب نیستم. من واقعاً ترسیده بودم...»

«می‌فهمم.»

شیزوکی دستش رو روی سینه‌‌ش گذاشت و به آرومی نفس کشید.

«دیروز باید ازت می‌خواستم نری. معذرت می‌خوام.»

«...»

«خب پس، بیا بریم خونه. من باهات تا خونه قدم می‌زنم.»

یهو، شیزوکی جیغ کوتاهی کشید.

و بعد، محکم به سینه‌م چسبید.

«ها؟! چیکار می‌کنی؟ بس کن.»

می‌تونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم.

صورتم سرخ شده بود و احساس سرگیجه می‌کردم.

«خواهش می‌کنم دیگه هیچ وقت نذار برم... احمق.»

شیزوکی من رو بغل کرد، صورتش رو تو سینه‌م دفن کرد و شروع به اشک ریختن کرد.

احتمالا دیگه از حد آستانه‌ی تحملش گذشته بود.

با نگاه کردن به شیزوکی، ضربان قلبم، که خیلی پر سروصدا شده بود، آروم و آروم‌تر شد.

«نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره برام بیفته.»

شیزوکی بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد.

مهم نبود چی بهش بگم، به نظر نمی‌رسید کمکی کنه. برای همین تصمیم گرفتم روی نرده‌ی کنار راه بشینم و به بغل کردن شیزوکی ادامه بدم.

«هاسومی کون... هاسومی کون...»

«آره، من اینجام... مشکلی نیست.»

شیزوکی به گریه ادامه داد.

درحالی که مردم تو خیابون بهمون خیره شده بودن، فقط به آرومی پشت سر شیزوکی رو نوازش کردم.

باد سردی می‌وزید، اما به دلایلی، صورت و همینطور بدنم به طرز عجیبی گرم بودن.

کتاب‌های تصادفی