پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 28
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و هشتم
اون شب، من سفارش تحویلی رو از طرف شیزوکی دریافت کردم.
درحالی که هوای سرد به صورتم میخورد، به سمت آپارتمان به راه افتادم.
وقتی شیزوکی جلوی در خونهش بهم سلام کرد، تو حالت معمولی خودش بود.
«اینم اویاکودونی که سفارش داده بودی. من چندتا از مانگاهایی که قرض گرفته بودم هم برات آوردم.»
«خیلی ممنون، بعلاوه از کار سختت ممنونم هاسومی کون.»
[تشکر اول بابت برگردوندن مانگاها و تشکر دومم بابت تحویل غذا بود.]
چهرهی شیزوکی که داشت به آرومی لبخند میزد، یه جورایی باعث شد که من احساس آسودگی کنم.
همچین تشکری باعث میشه که کمتر احساس خستگی بکنم.
هرچند... به نوعی احساس میکردم چیزهای بیشتری از یه تشکر صرف پشتش وجود داره، اما نمیتونستم بفهمم که چیه.
«ازش لذت بردی؟ منظورم مانگاعه.»
«اوه... خب، آره. اما پایانش غمانگیز بود، باعث میشد یکم دردناک بشه.»
برداشتهام از مانگا رو به به شیزوکی گفتم.
من یاد گرفتم که بعضی وقتها خیلی سخته به بقیه بگین دربارهی مانگایی که ازشون قرض گرفتین چی فکر میکنین.
«اوه، متوجهم... معذرت میخوام.»
«نه، عذرخواهی نکن. اگه من دوبار خوندمش، پس حتماً دوستش داشتم.»
«مطمئنی؟»
«آره، میتونم یکی دیگهش رو هم قرض بگیرم؟»
«البته، البته، معلومه.»
چهرهی شیزوکی، که به شدت غمگین شده بود، یهو درخشان شد و لبخندی روی لبش نشست.
«به هر حال، این چیزی بود که تو وقت ناهار داشتی میخوندی؟»
«آره، درست حدس زدی.»
خب، به خاطر حملهی یه آدم پر سروصدا، نتونستم بیشتر از نصفش رو بخونم.
«فکر کنم داشتی با یکی حرف میزدی، نه؟ مینای سان بود؟»
«اوه، آره. از دست سروصداهاش خسته شدم.»
«آمم... باهاش دوست شدی؟»
«همم، خب، یجورایی... فکر کنم آره. خودمم موندم کِی باهم دوست شدیم.»
«پ-پس اینجوریه... خب... اتفاق خاصی افتاد؟»
وقتی شیزوکی این رو ازم پرسید، بنا به دلایلی چهرهش حالت گرفتهای داشت.
موندم یعنی مشکلی بین مینای و شیزوکی وجود داره که من ازش بیخبرم؟
همچین چیزی بعیده، به نظر نمیاد اونها از هم کینهای داشته باشن.
«وقتی رفته بودم یه بسته رو تحویل بدم، به طور تصادفی فهمیدم که اونجا خونهی اونه. پس باهاش حرف زدم.»
«چی؟! تو داخل خونهش هم رفتی؟»
«نه، من فقط بستهش رو بهش تحویل دادم، مثل همون کاری که همیشه انجام میدم.
خب، اون بهم گفت که فقط چون والدینش خونه نبودن، مجبور شده از بیرون غذا سفارش بده. فکر نکنم دیگه برای تحویل اونجا برم.»
«پس اینجوری با هم آشنا شدین.»
«این اتفاقی بود که افتاد.»
«خوبه...»
شیزوکی نگاه عجیبی به صورت داشت.
اون به طور همزمان هم عصبانی بود، میخندید، نگران بود و آسوده شده بود.
من نمیتونستم همچین حالتی رو بفهمم.
«اوه، به هرحال، اون ازم پرسید که مانگاهام رو از کی قرض میگیرم.»
«اوه واقعاً؟»
«آره، فکر کردم قبل اینکه بهش بگم باید از تو اجازه بگیرم. میخوای چیکار کنی؟ همونطور که قبلا هم گفتم، اگه تو بخوای قایمش کنی، من مشکلی ندارم.»
«نه، نه، بیا بهش بگیم، بهش بگو ما دوستای خوب هم هستیم.»
«ب-باشه... اما تو مطمئنی؟»
«مشکلی نیست. اگه بهش نگی، ممکنه یکم خطرناک باشه... از خیلی جهات.»
آره... فکر کنم یکم خطرناک باشه...
نمیدونم، هرجوری که بهش نگاه میکنم ساکت موندن امنتره...
اما خب، اگه شیزوکی این رو میگه، پس همین کارو میکنم.
«اوه، ولی میتونی رازمون دربارهی اون موضوع رو نگه داری... میفهمی که؟»
«آره، میدونم، مواظبم.»
«بله، ازت ممنونم و معذرت میخوام که همهش برات دردسر درست میکنم.»
«اشکالی نداره، اون موضوع همین الانش هم دیگه تموم شده.»
با این حال، حتی اگه این کارو بکنم، نمیتونم تضمین بکنم که اون دختر دهنش رو بسته نگه میداره یا نه.
«اما برخلاف هارومی، فکر نمیکنم من فرصتی برای تنها شدن باهاش داشته باشم.»
«اه...اما تو نمیتونی! تو نباید باهاش تنها باشی... تا... تا این رو بهش بگی.»
«نه، نمیتونم خطر کنم. اگه کسی صدای ما رو بشنوه، اون موقع دردسر درست میشه.»
«خب، درسته، اما... در گوشی بهش بگو یا یه همچین چیزی.»
«بازم خطرناکه، خودم ترتیبش رو میدم، لازم نیست تو نگرانش باشی.»
«ب-باشه.»
حتی با وجود اینکه من همچین حرفی زده بودم، صورت شیزوکی حالت ترسناکی داشت.
شاید شیزوکی هنوز هم کاملا بهم اعتماد نداره.
هنوز مدت زیادی از آشناییمون نگذشته، پس فکر کنم طبیعی باشه.
«بهش بگو... بگو ما خیلی به همدیگه نزدیکیم.»
«نه... من فقط بهش میگم ما باهم دوستیم.»
«چرا آخه؟»
«زمانی که اون تازه متوجه رابطهمون میشه، اینکه چقدر بهم نزدیکیم خیلی مهم نیست.»
«خب، درسته، ولی...»
ولی چی؟
سعی کردم زیاد به سوالهایی که تو سرم میچرخیدن توجه نکنم و از آپارتمان شیزوکی بیرون اومدم.
فصل بیست و نهم
داستان جانبی
«اینم از این...»
چیزی که میخواستم رو انتخاب کردم و دکمهی تایید سفارش تحویل رو فشار دادم.
بعد از چند لحظه، اعلانی دریافت کردم که تحویل سفارش شروع شده. اون همچنین زمان تقریبی تا تحویل و مشخصات تحویلدهنده رو هم نشون داد.
اون...
«این که اون نیست...»
به طور غیر معمولی فرد تحویلدهنده یه زن جوون بود.
به نظر میرسید اون یه دانشجوعه و برای تحویل از یه موتورسیکلت استفاده میکرد.
غذارسون بهت اجازه نمیده که خودت شخص تحویلدهنده رو انتخاب کنی.
این طبیعی بود، چرا که اساساً غذارسون یه برنامه برای تحویل غذاست، نه یه برنامه برای صدا زدن کسایی که میخوای ببینیشون.
مهم نیست من چی فکر میکنم، اون اینجا نیست.
«اون اینجا نیست... بازم.»
من، شیزوکی میوری، گوشیم رو روی مبل انداختم و به سقف خیره شدم.
درست تو همچین وقتی، اون نمیاد...
«هورا! بیاین این آخر هفته جمع بشیم.»
صدایی که چند روز پیش تو کلاس شنیده بودم مدام تو سرم تکرار میشد، و هربار که میشنیدمش، حال عجیبی پیدا میکردم، انگار احساس سنگینی میکردم یا اذیت میشدم.
انگار هاسومی کون یه دوست پیدا کرده.
و اون یه دختره.
اسمش مینای آیامی سانه.
اون خیلی شاد و پرانرژیه و تو کلاسم محبوبه.
اگه اون همچین آدمیه، پس احتمالا میتونه با هاسومی کون کنار بیاد.
اما امروز...
«شما بچهها یکم زیادی بهم نزدیک نیستین؟»
از اون زمان، مینای سان هر روز داره با هاسومی کون صحبت میکنه.
البته، احتمالا به خاطر اینه که اونها درست کنار همدیگه میشینن.
اون قبلا عادت داشت با همهجور آدمی وقت بگذرونه، ولی اخیراً اون همهش با هاسومی کون بوده.
به نظر نمیاد هاسومی کون هم زیاد از این بابت ناراحت باشه، و حتی سنبا کون هم قبول کرده اون به جلسهی مطالعهشون اضافه بشه.
«هاه...»
نه، نه، نه، برای چی دارم آه میکشم...؟!
خیلی خوبه که هاسومی کون تونسته دوست پیدا کنه.
من همونی بودم که گفتم نمیتونم بفهمم که چرا اون همهش تو کلاس تنهاست.
«....»
اما... این یجورایی گیجکنندهست.
چون من کسی بودم که قبل از اون متوجه شدم هاسومی کون چه آدم خوبیه...
من اولین کسی بودم که باهاش دوست شدم....
آه... این خوب نیست.
دیوونگیه که بخوای اینطوری فکر کنی.
این چیز خوبیه و من باید براش خوشحال باشم.
من واقعاً خوشحالم.
حالا، حتی اگه من دیگه اینجا نباشم هم هاسومی کون مشکلی براش پیش نمیاد.
«....»
من واقعاً گیج شدم...
اگه تو قراره یه گروه مطالعه داشته باشی، نباید من هم دعوت کنی؟
من قبلا به هاسومی کون گفته بودم که باید بذاریم سنبا کون و مینای سان از دوستیمون باخبر بشن.
پس چرا کسی از من دعوت نکرد؟
«....»
برای همین میخواستم وقتی این بار برام غذا آورد در موردش باهاش حرف بزنم.
«اهه، پس چرا تو نمیای...؟»
میدونم...
همش به شانس و زمانبندی بستگی داره.
اگه این کار جواب نمیده، پس جواب نمیده، و هیچ سودی تو شاکی بودن ازش نیست.
در وهلهی اول، این موضوع که ما دوستیم اما فقط وقتهایی که همدیگه رو برای تحویل بسته میبینم با هم حرف میزنیم عجیبه.
معمولا به محض اینکه باهم دوست میشین، شناسهی پیامتون رو به هم میدین یا...
«...»
بعد از اینکه همچین فکری از ذهنم گذشت، نگاهم به طور ناخودآگاه به سمت کمد کنار دیوار کشیده شد.
کشوی سوم از بالا، سمت راست.
اونجا، داخل یه کیسهی پلاستیکی، داروهایی که هاسومی کون وقتی من سرما خورده بودم برام خریده بود قرار داشت.
اون روز، هاسومی اطلاعات تماسش رو روی کیسه نوشت و اونجا گذاشت.
هرچند آخرش من ازش استفاده نکردم، اما هنوز هم نگهش داشتم و نتونستم دورش بندازم.
اگه ازش استفاده میکردم...
«....»
اما این عجیب به نظر میرسه که یهویی باهاش تماس بگیرم، نه؟
بعلاوه، اون به خاطر اینکه مریض بودم شمارهش رو بهم داده، برای اینکه اگه یه وقت اتفاقی افتاد...
باورم نمیشه که الان دارم برای همچین چیزی ازش استفاده میکنم.
«ممم...»
برای شروع چی باید بهش بگم؟
«منم میتونم به گروه مطالعه ملحق بشم؟» به نظر خیلی خوب نمیاد...
این حقیقت که من در این باره میدونم، با اینکه از هیچ کدوم از اشخاص درگیر دربارهش نشنیدم، عجیب به نظر میاد...
بعلاوه، من حتی دعوتم نشدم...
«...»
«صبح بخیر یوگاچی.»
«صبح بخیر یوگاچی. من از یوگاچی مواظبت میکنم.»
فکر کنم باهاش تماس بگیرم...
اگه هیچ کاری در این باره نکنم، آخرش از دودلی میمیرم.
کیسهی دارو رو از تو کمد درآوردم.
دستخط هاسومی کون، که با قلم سیاه نوشته شده...
اطلاعاتش رو توی برنامهی پیامرسان نوشتم و دنبال حساب مورد نظر گشتم.
«آممم... این یکیه؟»
یه آیکون ساده که فقط روش نوشته بود "Hasumi"
تنها کاری که لازم بود انجام بدم این بود که گزینهی اضافه کردن به دوستان رو بزنم و بعد میتونستم بهش پیام بدم.
....
موفق باشی....من.
* * * *
{دینگ دینگ}
«هـیـیااا!»
صدای ناگهانی دریافت پیام باعث شد تلفنی که تو دستم بود رو بندازم.
اون با صدای تلپی روی بالشتک افتاد و خوشبختانه چیزیش نشد.
احتمالا یه پیام از از طرف اونه.
بعد از خوردن شام... بهش نگاه میکنم.
کتابهای تصادفی
