پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و نهم
«صبح بخیر یوگاچی.»
به محض اینکه به صندلیم رسیدم، یه طوفان کوچیک بهم برخورد کرد.
«فکر کنم الان دیگه با هم همسایه شدیم. امیدوارم با هم کنار بیایم.»
«آه...»
دیروز بعد از مدرسه، تغییر صندلیای که هفتهی گذشته قرعهکشی کرده بودیم اجرا شد.
من تو ردیف دوم از عقب، کنار پنجره قرار گرفتم، که به طور معمول صندلی خوبی محسوب میشد.
همه چی خوب بود، اما دختر سمت راستی من، مینای آنامی، همونطور که انتظار داشتم پرانرژی بود.
دیروز اون حرفهاش رو آروم زمزمه میکرد و الان به نظر میرسید دیگه حتی به محیط اطرافش هم اهمیت نمیده.
«میدونی که دربارهی آه کشیدن زیاد چی میگن مگه نه؟»
«خوشبختی رو فراری میده.»
«نه، اصطلاحش اینجوری نیست، اگه زیاد آه بکشی، شادی فرار میکنه، گرفتی؟ شادی، که میشه من، ازت فرار میکنه.»
[معنی اسم مینای میشه شادی]
«آه... آه...»
«هوی! دیگه آه نکش.» مینای با شادی خندید.
هنوز اول صبحه و وضع اینه.
اول صبحی این همه انرژی رو از کجا میاره؟
خدا بقیهش رو به خیر کنه.
«صبح بخیر مــیــوررری.»
«صبح بخیر یوگا چان.»
همونطور که با احساس درماندگی داشتم کیفم رو سر جاش میذاشتم، یه صدای سرزندهی دیگه رو جلوی در کلاس شنیدم.
انگار شیزوکی تازه به مدرسه رسیده.
بعد از اینکه با دخترها احوالپرسی کرد، به من نزدیک شد.
طبیعتاً نگاهمون به هم برخورد کرد.
شیزوکی کیفش رو روی میز پشت سر من گذاشت و روی صندلی نشست.
تصادفاً، صندلی جدید اون، درست پشت سر من قرار گرفته بود.
احساس میکنم که خدای سرنوشت بازی عجیبی رو با من شروع کرده.
مینای کنارم و شیزوکی پشت سرمه، با اینکه باید کنار پنجره بشینم، اما اصلا احساس خوبی ندارم.
* * * *
کلاسهای صبح تموم شد و وقت ناهار رسیده بود.
خمیازهای کشیدم و نونی رو که توی زنگ تفریح خریده بودم به همراه کتاب انگلیسیم روی میز گذاشتم.
امتحانهای نهایی به زودی میرسن، برای همین، مانگا خوندن بین وقتهای ناهار رو برای یه مدت متوقف کردم.
خوب، در واقع الان چیزی واسه خوندنم ندارم.
«عوق، یوگاچی، تو حتی تو وقتای استراحتم درس میخونی؟»
مینامی، که چهرهی جذابش مملو از نفرت شده بود، از میز کناریم من رو صدا زد.
اون یه جعبهی ناهار خوشگل روی میزش گذاشته بود و بنا به دلایلی، روش رو به سمت من کرده بود.
«چون دیگه امتحانا نزدیکه.»
«همم، همم؟ نـمـیتـونـم صـداتـوو بـشـنـوم.»
«میبینم.»
اگه نمیتونه صدام رو بشنوه، پس فایدهای نداره.
پس الان، من دیگه روی مطالعاتم تمرکز میکنم.
«هِیــــی! عادلانه نیست یوگاچی، تو خیلی زود شروع کردی.»
«چه اشکالی داره؟ زود شروع کردن بهتر از دیر شروع کردنه.»
«نه، نه، نه، نه.»
چه اتفاقی داره میفته...؟
نمیدونستم اون همچین آدم بیمنطق و خودخواهیه.
«درس نخون.»
«ببینم، تو یه احمقی؟»
«پس به منم یاد بده.»
«نه.»
«چرا نه؟ تو توی درس خوندن خوبی، مگه نه؟»
«من زیاد توش خوب نیستم، و درس دادن هم کار من نیست.»
«یالا دیگه، چیزی نمیشه.»
مینای این رو با صدایی غمگین گفت و شروع به خوردن غذاش کرد.
«اگه من بیفتم، این تقصیر توعه ها، باشه؟»
«اگه باعث میشه احساس بهتری داشته باشی، با خوشحالی خودم رو قربانی میکنم.»
«نـــــــــه!»
خدای من...
به هرحال، نمرههاش تو محدودهی قرمز بود، نه؟
درس دادن رو دوست ندارم.
از تدریس خوشم نمیاد، چون انقدر دستم بند خودمه که دیگه نمیتونم به بقیه هم برسم.
اما اگه این کارو نکنم... این دختره ممکنه...
«یو! یوگا.»
«...»
اون اومده...
یه مهمون ناخونده، سنبا هارومی، درحالی که یه کیسهی پلاستیکی تو دستش بود، به طرف ما اومد.
هرجور حساب کنی، این یه وضعیت دردسرسازه.
«اوه! سنبا کون.»
«همم؟ اوه، یوگای همیشه تنها.»
هارومی روی صندلی خالی جلوی میز من نشست و با کنجکاوی به مینای نگاه کرد.
از طرف دیگه، مینای هم به نوبهی خود به هارومی و من نگاه کرد و خرناسی کشید.
شرایط پیچیدهای بود.
گذشته از این، با توجه به وضعیت عجیب و غریب موجود، احساس میکنم بیشتر از همیشه دارم توجه بقیه رو جلب میکنم.
واضح بود که چندین نفر به من خیره شدهن.
«از دیدنت خوشحالم، سنبا کون.»
«یوگا، این دختر خوشگل دیگه کیه؟»
«مینای آیامی زیبا، در خدمت شما.»
«اوه، سلام، مینای آیامی چان.»
«من دوست هاسومی کون هستم. لطفاً باهام مهربون باش، سنبا کون.»
«اینطوریه؟»
«آ-آره، فکر کنم.»
اگه من تکذیبش کنم، مینای دوباره شروع به شکایت میکنه.
برای همین، دیگه نمیخوام بیشتر از این انکارش کنم.
«هممم. پس یعنی یوگا بالاخره از گوشهنشین بودن ارتقا پیدا کرده؟»
«بله، بله. من ازت مراقبت میکنم، یوگاچی.»
«اوه، خدای من، برات خوشحالم، یوگاچی.»
هارومی نگاه کوتاهی به من انداخت و بلافاصله به مینای لبخند زد.
فکر کنم میخواست بگه «دفعهی دیگه همه چی رو بهم توضیح بده.»
احساس میکنم اوضاع داره بیشتر و بیشتر پیچیده میشه.
فکر کنم بهتره هرچه زودتر یه کاری در این باره انجام بدم.
«به هر حال، یوگا، ما کی قراره یه جلسهی مطالعهی دیگه داشته باشیم؟»
یهو هارومی چیزی رو که من ازش میترسیدم به زبون آورد.
«هِی، ما الان دربارهی این موضوع حرف نمیزنیم.»
«عه، چی شد؟! چی شد؟!»
این خوب نیست.
«میدونستم تو یه همچین کاری انجام میدی، اوه، داشتی من رو دست به سر می کردی.»
با قطع کردن حرفم، مینای مثل یه بچه غرغر کرد.
هارومی، ازت متنفرم...
«این جلسهی مطالعهایه که یوگا معمولا قبل امتحان برگزار میکنه، تو هم میخوای به ما ملحق بشی، مینای چان؟»
«منم میام.»
«هوی... خودت تنهایی تصمیم نگیر، ما دیگه جا نداریم.»
درس خوندن همراه هارومی به اندازهی کافی سخت هست.
«اوه، میفهمم... معذرت میخوام سنبا کون، اما تو باید این بار کنار بکشی.»
«چی؟! اما من میخواستم با تو دوست بشم مینامی چان.»
«معذرت میخوام. پس، یوگاچی، با کدوممون میخوای جلسه مطالعه داشته باشی؟»
«هیچکدوم، من شرکت نمیکنم.»
مینای و هارومی بهم نگاه کردن و یهو زدن زیر خنده.
الان متوجه شدم قضیه چیه.
میدونستم، نباید میذاشتم این دوتا همدیگه رو ببینن.
«مشکلی نیست یوگا، یه بار سعیت رو بکن، خوش میگذره.»
«این فقط برای شما بچهها سرگرمکنندهست.»
«هورا... بیاین این آخر هفته جمع بشیم، من یه گروه میسازم.»
مینای با شوق و ذوق زیادی فریاد زد، و قبل اینکه متوجه بشم، یه گروه پیامکی به اسم "جلسهی مطالعهی پیش از آزمون یوگاچی" درست کرده بود.
«الان دیگه میتونم از محدودهی قرمز دربیام.»
«منم همینطور.»
چه خوشحالی پر سروصدایی.
هیچ چارهی دیگهای ندارم.
همچین چیزی بزرگتر از اونیه که بتونم از پسش بربیام ولی مجبورم انجامش بدم.
اگه از الان شروع کنم و بیشتر از حد معمولم درس بخونم، باید بتونم نمرههام رو بالا نگه دارم.
وقتی به اون طرف کلاس نگاه انداختم، گروه دخترهای زرق و برقی رو دیدم که با نگاهی کنجکاو به من خیره شدن.
برای یه لحظه، چشمهام با چشمهای شیزوکی که بین اونها بود تلاقی کرد.
مثل دفعهی پیش، اون به سرعت روش رو برگردوند. احساس کردم که به طرز عجیبی ناراحت به نظر میاد.
= = = =
یادداشت مترجم: متاسفانه الان متوجه شدم که مترجم انگلیسی بعضی وقتها تو نوشتن اسم مینای اشتباه میکنه.
تا اونجایی که بتونم وقتی دارم ترجمه میکنم به این نکته دقت میکنم، اما اگه از زیر دستم در رفت، شما بدونید که جریان چیه.