پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 34
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و چهارم
«صحبت از محبوب بودن شد...»
مینای دوباره با صدای بلند فریاد زد: «تو دوست پسر نداری شیزوکی چان؟ تو واقعاً بین پسرها محبوبی.»
«چی؟ نه، ندارم. من تا حالا دوست پسر نداشتم.»
«چی؟ امکان نداره!»
«من هیچ شایعهای دربارهی رابطهت نشنیدم. با این حال، هرچند وقت یه بار دربارهی پسرایی که رد کردی میشنوم.»
«اوه، همین چند وقت پیش یکی بود، مگه نه؟»
همم. هارومی احتمالا داره به اون پسری اشاره میکنه که شیزوکی دربارهش بهم گفته بود.
من چیزی دربارهش نمیدونستم، اما ظاهراً این یه شایعهی داغ بین بقیه بوده.
«چرا باهاش بیرون نمیری؟ تو که خیلی معروفی.»
«خب... آمم... من هنوز پسر مورد علاقهم رو پیدا نکردم...»
«واقعاً؟ تو آدم خیلی جدیای هستی، شیزوکی چان.»
«چی...؟ ا-اینجوری نیست... اما...»
شیزوکی تو دردسر افتاده...
مطمئن نیستم داشتم به چی فکر میکردم، اما یکم برای اون احساس تاسف میکردم.
«نه، نه، چشمام بهم دروغ نمیگن! امروز دیگه مطمئن شدم. شیزوکی چان یه گال جدی با یه ظاهر باحال و قلبی مهربونه.»
«خب، دربارهی اون قسمت گال جدی...»
«میفهمم چی میگی، مینای. منم چند وقته که چشمم به شیزوکی چانه.»
«واو، سنبا کون، خیلی چندشی.»
«سنبا کون... تو هم...؟»
شیزوکی باید ترسیده باشه.
اون ترسیده که حرفها و کارهاش باعث شده باشه که تصویر گال پرزرق و برقی که ساخته بود آسیب ببینه.
اون نگرانه که باعث بشه هارومی و مینای معذب بشن.
«هِی، مشکل چیه یوگاچی؟ ترسناک به نظر میای...»
«نه، چیزی نیست...»
«همم...؟»
بعد از همهی اینها، ممکنه که دعوت از شیزوکی یه اشتباه بوده باشه.
حتی با اینکه خود شیزوکی بود که تصمیم گرفت بیاد، من نتونسته بودم همچین چیزی رو پیشبینی کنم.
اگه قبلا میدونستم که قراره همچین اتفاقی بیفته، میتونستم بیشتر آماده بشم.
انقدر احساس گناه میکردم که حتی نمیتونستم سرم رو بلند کنم.
«ب-بگذریم... بیاین دربارهی سنبا کون حرف بزنیم، ما تو یه کلاس دیگهایم، نه؟»
«اوه، نمیدونستم بهم علاقه داری، شیزوکی چان.»
«تو دنبال یه آدم ترسناکی، مگه نه، شیزوکی چان؟»
«منظورم این نبود... هاهاها.»
«اما منم ازت یه سوال داشتم، سنبا کون.»
«چی؟ حتی مینای سان هم؟»
قبل اینکه بفهمم، موضوع بحث به هارومی تغییر کرده بود.
به نظر میرسید چهرهی شیزوکی رنگ آرامش خودش رو به دست آورده. با دیدن این، من هم احساس آرامش کردم.
«سنبا کون، تو بدترین شهرت رو تو مدرسه داری. موندم چه احساسی دربارهش داری؟»
«بین کیا شهرت بدی دارم؟»
«هم بین دخترا و هم پسرا.»
«میدونستم.»
خوبه که اون میدونست دقیقاً کجا ایستاده.
«به هر حال، میتونم بپرسم که چرا شهرت بدی دارم؟»
«شخصیت بد. تو یه دختربازی، بدترین شخص ممکن.»
هارومی هنوز داشت لبخند میزد.
اون بی هیچ تردیدی واسه خودش دشمن میسازه و با این حال، هنوز هم بیاعتنا و بیخیاله.
از اولین روزی که دیدمش اون همینطوری بوده.
«شیزوکی چان، تو هم همچین شایعاتی دربارهم شنیدی؟»
«چی...؟! آم، آره. فقط بعضی وقتا.»
«میفهمم، منِ واقعی چطورم؟»
«همم... به طرز شگفتآوری اونقدرام بد نیستی.»
«آره... تو آدم خوبی هستی، مگه نه، سنبا کون؟»
«هاهاها. درسته. بذار اون آدمای کور هرچی میخوان بگن.»
«نه، من هنوزم فکر میکنم این یارو شخصیت بدی داره.»
«نمیخوام این رو از آدمی مثل تو بشنوم، یوگا.»
بعد، مینای با صدای بلند خندید.
هارومی هم خندید.
بدون اینکه احساس خاصی داشته باشم، من هم خندیدم.
اما شیزوکی...
«...»
شیزوکی نگاهی متفکرانه روی صورتش داشت.
با این حال، خیلی زود اون لبخند زیبایی روی صورتش نشوند و به چرخهی ما پیوست.
«هاسومی کون هم زیاد آدم دوستانهای نیست.»
«اوه، شیزوکی چان، زدی تو خال.»
«بیا بیشتر دربارهش حرف بزنیم.»
شیزوکی واقعاً خوشحال به نظر میرسید.
با نگاه کردن بهش، احساس کردم تمام نگرانیها و ترسهام فقط یه خیال بوده.
«تو هیچوقت نمیتونی دوست پیدا کنی...»
«تو هیچ وقت نمیتونی دوست دختر پیدا کنی، یوگاچی.»
«بسه دیگه، من تسلیمم.»
«اما من هنوز تسلیم نشدم، آهان، راستی، شیزوکی چان، تو کریسمس بیکاری؟»
«هی، شیزوکی چان رو تحت فشار نزار.»
من خوشحال بودم، احساس راحتی میکردم و کمی هم مضطرب بودم.
با تمام این احساسات، وقت اون رسیده بود که این مطالعهی گروهی از هم بپاشه.
کتابهای تصادفی
