فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 33

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و سوم

جلسه‌ی مطالعه همچنان ادامه داشت.

عزم هارومی و مینای از چیزی که فکر می‌کردم بیش‌تر بود.

اون‌ها تا زمان شام سرجاشون موندن و به جز چندتا وقفه‌ی کوتاه برای استراحت، مابقی وقتشون رو صرف درس خوندن کردن.

انتظار داشتم حجم زیاد سوال‌های اون‌ها من رو به دردسر بندازه، اما کمک شیزوکی باعث شد که حجم کار زیاد اذیتم نکنه.

درحقیقت، فکر کنم شیزوکی معلم بهتری از من باشه.

با این حال، اون هنوز با بعضی از نکات و جزئیات مخصوص امتحان آشنا نیست. برای همین من اون قسمت‌ها رو پوشش دادم.

فکر کنم جلسه‌ی مطالعه‌مون آسون‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت.

و درست زمانی که تقریباً مطالعه‌ی همه به پایان رسیده بود.

{دینگ دانگ}

«رسید.»

«من خیلی گرسنه‌م.»

به محض اینکه زنگ در به صدا دراومد، دوتا احمق شروع به جیغ زدن کردن.

این احتمالا شامی بود که چند دقیقه‌ی پیش از غذارسون سفارش داده بودن.

وقتی در رو باز کردم، مرد جوونی رو دیدم که با جعبه‌ای آشنا روی پشتش اونجا ایستاده بود.

«غذارسون اینجاست.»

«خیلی ممنون.»

کارت خوب بود، همکار ناشناسم.

بعد از رد و بدل کردن چندتا جمله‌ی کوتاه، بسته رو تحویل گرفتم.

داخل خونه برگشتم و بسته رو روی میز گذاشتم.

«هارومی، چیدن میز با تو. من نوشیدنی‌ها رو میارم.»

«دریافت شد.» هارومی با شجاعت جواب داد و مشغول توزیع چاپ‌استیک‌ و دستمال به بقیه شد.

همین موقع، من به سمت آشپزخونه رفتم تا نوشیدنی بیارم.

«اوه، هاسومی کون، من بهت کمک می‌کنم.»

«همم، باشه. ممنون.»

«کاری واسه من نموند...» صدای مغموم مینای رو از پشت شیزوکی، که داشت دنبال من به سمت آشپزخونه می‌اومد، شنیدم.

اون باید آدم مهربونی باشه که داره به همچین چیزی فکر می‌کنه.

توی آشپزخونه، چهارتا لیوان و یه قوری چایی برداشتم.

درحالی که مشغول درست کردن چایی بودم، از شیزوکی درباره‌ی چیزی که داشت آزارم می‌داد پرسیدم.

«بهت خوش گذشته؟»

«چی...؟ آره. این یه گروه مطالعه‌س، اما خیلی به من خوش گذشته. فوفوفو...»

«حدس می‌زدم...»

با حرف‌هاش به طرز غیر منتظره‌ای احساس آرامش کردم.

«هردوی اونا بامزن.»

«و همینطور پر سروصدا.»

«اینقدر خندیدم که معده درد گرفتم.»

«فکر نمی‌کردم خندوندنت اینقدر راحت باشه.»

«چون خنده‌دار بود. دیدن اینکه هاسومی کون اینجوری تحت فشار قرار می‌گیره خیلی باحال بود.»

«همونطور که انتظار می‌رفت، اینجور چیزا واقعاً من رو خسته می‌کنه.»

«اما به نظر می‌رسید تو هم داری خوش می‌گذرونی، هاسومی کون.»

«ا-اینجوری نیست.»

«فوفوفو... تو واقعاً یه سوندره هستی.»

شیزوکی خنده‌ی کوتاهی کرد و دوتا لیوان برداشت.

من هم بقیه‌ی لیوان‌ها رو برداشتم و باهم به اتاق برگشتیم.

«اوه، ممنون از هردوی شما.»

«شما دوتا خیلی طولش دادین... این مشکوکه.»

«چی؟ نه، همچین چیزی نیست.»

«SUS!»

«احمق، فقط بگیر بشین.»

چه وقت تلف کردنی...

و نمی‌دونم به خاطر چی شیزوکی انقدر بهم ریخت.

«خب، به خاطر جلسه‌ی مطالعه‌ی امروز ممنون.»

«آره.»

«آره، آره.»

بعد از اینکه همه دور میز جمع شدیم، لیوان‌های پر از چای جو [بله، درست خوندین.] رو بلند کردیم و به هم زدیم.

بوی غذا باعث شده بود که یهویی احساس گرسنگی بکنم.

«گوشتت رو قبل اینکه سرد بشه بخور.»

«یوگا، بیا مرغ سوخاریت رو با گوجه گیلاسی عوض کنیم.»

«تو یه تاجر وحشتناک هستی.»

«مینای سان، می‌تونی مرغ من رو داشته باشی.»

«واقعاً؟ هورا!»

پرسروصدا.

الان می‌فهمم که وقتی داشتیم درس می‌خوندیم چقدر آروم بود.

خب، حداقل وقتی داره گوشت می‌خوره ساکته.

«با این حال، شیزوکی چان خیلی نازه. چی خوردی اینقدر خوشگل شدی؟»

«چی؟! نه بابا... مینای سان هم نازه! »

«پس این چیزیه که بهش می‌گن خویشتن‌داری فرد قوی‌تر.»

«نه، اینجوریام نیست...»

مینای این رو با چشم‌هایی پر از اشک و مشت‌های گره‌کرده گفت.

پس این همون رقابت دخترونه‌ایه که درموردش شنیده بودم؟

«آره، آره، هردوتون خوشگلین.»

«واو. وقتی تو این رو می‌گی احساس ناامنی می‌کنم سنبا کون.»

«منظورت چیه؟ درواقع، این یوگا که هیچی نمی‌گه خیلی خطرناک‌تر از آدم روراستی مثل منه.»

«هووی.»

«اون یه جنتلمنه، پس اشکالی نداره، مگه نه، شیزوکی کون؟»

«چی؟ ف-فکر کنم... گمونم... هاهاها.»

حرفش رو تایید نکن شیزوکی.

درواقع، بهتر بود که ردش کنی.

«اما من واقعاً فکر می‌کنم یوگا آدم نسبتاً خوبیه، البته به جز این موضوع که اون یه گوشه‌گیره.»

«آره، درسته، درسته، همه‌چیزش خوبه به جز گوشه‌گیریش.»

«می‌دونین که این یه تعریف نیست، درسته؟»

منظورم اینه که، این اصطلاح به طور معمول برای توهین کردن استفاده می‌شه.

«دارم ازت تعریف می‌کنم، اگه اون هاله‌ی منفی دورت رو از بین ببری، فکر کنم یکم محبوب‌تر بشی.»

«خب، نمی‌تونم یوگا رو بهت بدم، مگه اینکه تو دختری باشی که من تایید می‌کنم.»

«مگه تو کی من هستی؟»

«من بهترین دوستتم.»

«بهترین دوستا همچین حقی ندارن.»

تو حتی نمی‌تونی زندگی عشقی خودت رو بدون کمک من سروسامون بدی.

البته، اگه ازم بپرسی که می‌خوام درباره‌ی نگرانی‌های عشقیش بشنوم یا نه، جوابم قطعاً نه هست.

کتاب‌های تصادفی