فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 37

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و هفتم

«خیلی خوشمزه بود...»

«داد نزن. بیا کمک کن تمیزش کنیم.»

«ههههه. باشه.»

بعد از اون، ما بقیه‌ی وقتمونو مثل دیروز سپری کردیم، و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.

به طور خلاصه، درس خوندن و سفارش غذا از بیرون.

الان ما داشتیم وظایف تمیزکاری بعد از غذا رو تقسیم میکردیم.

«اما، نمیدونستم یوگا اینقدر باملاحظه است که حتی برامون آبمیوه خریده.»

«دیروز حتی نمیدونستم که قراره تو خونه‌ی من شام بخوریم. دیشب بعد از رسوندن شیزکی یکم خریدم.»

«خیلی ممنون، خوب، خوشحالم که یوگا بزرگ شده، واقعاً خوشحالم.»

«تو دیگه کی هستی؟ والدینم؟»

«من پرستاربچتم.»

«من بچه نیستم.»

تموم زباله‌ها رو جمع کردم و مستقیماً سراغ سطل آشغال تو پذیرایی رفتم.

به خاطر آشغالای دیروز، دیگه تقریباً پر شده بود.

فکر کنم امشب باید خالیش کنم.

«چرا داری از لحن رسمی استفاده میکنی، شیزوکی چان؟»

وقتی به اتاقم برگشتم، مینای از شیزوکی پرسید.

«نمیدونم چطور باید به این سوال جواب بدم... این یه عادته که من از بچگی دارم، دارم سعی میکنم درستش کنم.»

«نه، لازم نیست درستش کنی، این بخشی از جذابیتته.»

«اینجوریه؟...»

«آره، درسته. تو هم بعضی وقتا حرف حساب میزنی، سنبا کو+ن.»

«به هر حال، حرف حساب زدن شعار منه.»

شیزوکی دستشو جلوی صورتش گرفته بود و داشت سعی میکرد خندشو قایم کنه. مثل همیشه خوشحال به نظر میرسید.

«نمیدونم باید اینو بپرسم یا نه...»

«لطفاً ادامه بده، چیه؟»

«چرا تو مدرسه شخصیتت رو عوض میکنی، شیزوکی چان؟»

«آمم...»

در واقع این چیزی بود که منم دربارش کنجکاو بودم.

اما همونطور که مینای گفت، من نتونستم ازش بپرسم چون می‌ترسیدم اون دوست نداشته باشه دربارش حرف بزنه.

همونطور که گفته بودم، رک بودن یکی از ویژگیهای مثبت مینای بود.

«...»

شیزوکی برای مدتی به زمین خیره شد، بعد به آرامی دستشو روی سینه‌اش گذاشت.

هر سه تای ما تو سکوت داشتیم به صدای نفسای عمیق شیزوکی گوش میکردیم.

«من...»

«بله؟»

« وقتی تو راهنمایی بودم خیلی ساده و معمولی بودم، حتی بیشتر از الان...»

«برای همین حتی یدونه دوستم نداشتم...همیشه تو کلاسم تنها بودم، از خودم خیلی متنفر بودم...»

«...»

«پس میخواستم تبدیل به یه آدم جدید بشم...وقتی میخواستم برم دبیرستان، من شروع کردم به تحقیق درباره‌ی آرایش و مد...الان که به اون زمان نگاه میکنم، فکر میکنم واقعاً آدم افتضاحی بودم.»

مینای بدون اینکه حتی متوجه بشه، دست شیزوکی رو نگه داشته بود.

هارومی به دیوار تکیه داد و به نور فلورسنت خیره شد.

من سرمو پایین انداختم و چشمامو بستم، و سعی کردم با دقت به حرفای شیزوکی گوش بدم.

«چند ماه بعد، من به والدینم التماس کردم که بزارن خودم تنهایی زندگی کنم و به یه دبیرستان دور از خونه‌ام برم.... فکر کنم دیگه واقعاً ناامید شده بودم.»

«اما...اما بعد اینکه اینکارو کردم...یجورایی خیلی خوب جواب داد.»

«من بخشی از یه گروه از دخترای گال شدم که قبلاً هیچ وقت باهاشون سروکار نداشتم. نمیخواستم اینقدر پیش برم، اما اون زمان اینقدر اعتماد به نفس نداشتم که بخوام تمومش کنم...و حتی هنوز هم...»

مینای سر تکون داد و بازوی شیزوکی رو نوازش کرد.

«وقتی نتونستم ازش خارج بشم، فقط سعی کردم تا با سرعت یوکا چان، میزوکی چان، ماریکو چان و بقیه ادامه بدم...و این چیزی بود که آخرش اتفاق افتاد.»

«...من واقعاً یه احمقم، مگه نه؟ من حتی دیگه به خودمم فکر نمیکنم و زیاده‌روی کردم... من حتی اون دخترایی رو که منو دوست خودشون میدونستند فریب دادم....و برای هاسومی ک+ون و بقیه دردسر درست کردم.... من... من...»

«شیزوکی.»

ناخودآگاه شروع به حرف زدن کردم.

نه فقط شیزوکی، بلکه مینای و هارومی هم غافلگیر شدند.

«هیچی...ببخشید...لطفاً ادامه بده.»

دوباره چشمامو بستم و گوش دادم.

میخواستم چی بگم؟

و چرا متوقف شدم؟

احتمالاً در این لحظه نمیتونم پاسخ مناسبی به این سوالات بدم.

«برای همینه که همیشه احساس میکنم که درحال وانمود کردنم...یوکا چان و دوستاش آدمای خوب و مهربونی هستند اما طرز تفکر و نحوه‌ی زندگیشون با من جور در نمیاد.»

دست مینای که داشت بازوی شیزوکی رو نوازش میکرد بالاتر رفت و به آرامی پشت سرشو نوازش کرد.

«اما...احساس کردم میتونم خود واقعیم رو به هاسومی ک+ون، مینای سان، و سنبا ک+ون ...نه، اگه بخوام راستش رو بگم...من میخواستم جلوی همه خود واقعیم باشم..»

«....»

«برای همینه که، من واقعاً از همه‌ی شما ممنونم.»

بعد از گفتن همه‌ی اینا، شیزوکی عمیقاً تعظیم کرد.

مینای، که کنار شیزوکی ایستاده بود، سعی کرد اونو بلند کنه، اما اون مدتی به اون شکل موند و شونه‌هاش به شکل خفیفی شروع کردند به لرزیدن.

لب‌های شیزوکی میلرزید و به نظر گیج شده بود.

با اینکه باید خیلی براش سخت بوده باشه، اما اون هنوزم تمام ماجرا رو جزء به جزء تعریف کرد.

آدمی مثل من، که همیشه از جایگاهش راضی بود و هیچ وقت تلاشی برای تغییر وضعیتش نکرده، صلاحیت گفتن همچین چیزیو نداره...

اما فکر نمی‌کنم اون کار اشتباهی کرده باشه....

تمایل اون به تغییر خیره‌کنندست.

اینکه بتونی خودتو برای نزدیک شدن به افرادی که دوستشون داری تغییر بدی کافیه تا شگفت‌انگیز باشی.

پس، حتی اگه اگه تو این کار شکست بخوری...

حتی اگه پشیمون بشی، نباید خودتو انکار کنی.

در واقع، چیزی که شیزوکی احتیاج داره اینه که...

من باید یکم تحسینش کنم.

یکی باید این دخترو که اینقدر سخت تلاش کرده و همه‌چی رو تو خودش ریخته ستایش کنه.

و اگه تعریف از خود نباشه، من کسی هستم که قابلیت انجام این نقشو داره.

کتاب‌های تصادفی