پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و هشتم
دوباره داشتم شیزوکی رو تا خونش همراهی میکردم.
همون ژاکت دیروزی رو بهش دادم و دوباره تو همون مسیر دیروزی به راه افتادیم.
«...»
«...»
شیزوکی حتی یه کلمه هم حرف نزد.
منم چیزی نگفتم.
تا وقتی که جلوی در آپارتمان شیزوکی رسیدیم.
از ساعت هشت گذشته بود و هوا کاملاً تاریک شده بود، اما دیروقت نبود.
وقتی برگشتم خونه باید بازم درس بخونم.
امروز پیشرفت چندانی نکردم.
با این فکر، ژاکتم رو از شیزوکی، که هنوزم نگاه غمانگیزی روی صورتش داشت، گرفتم.
راستش، من یکم نگرانش بودم.
«تو خوبی؟...»
ناخودآگاه پرسیدم.
«ها؟...»
«خوب، خیلی خوب به نظر نمیای... برای همین ...»
«هاسومی کو+ن...»
صورت شیزوکی یکم روشنتر شد.
نه، بیشتر انگار چشماش از تعجب گشاد شد.
«من خیلی...احساس خوب بودن نمیکنم...هاهاها...ببخشید.»
«ا-اشکالی نداره...»
«من دقیقاً...احساس خوب بودن نمیکنم، ولی مشکلی نیست. خیلی ازت ممنونم...که امروز... به حرفام گوش کردی...»
این چیزی نیست که لازم باشه بابتش ازم تشکر کنی.
من فقط به حرفاش گوش کردم، نه چیز دیگهای.
نتونستم مثل مینای دلداریش بدم.
بعلاوه...
«متاسفم...»
«ها؟...»
«همیشه میخواستم بدونم که تو... چطور شد که به اینجا رسیدی... من باید قبلاً ازت در این باره میپرسیدم...من خیلی خیلی متاسفم...»
«این...»
شیزوکی جوری دستاشو جلوی سینش جمع کرد که انگار میخواد دعا کنه...
بعد به آرومی سرشو تکون داد و به من خیره شد.
«اما احتمالاً نمیتونستی ازم بپرسی چون میترسیدی که من ناراحت بشم، مگه نه، هاسومی کو+ن؟»
«خوب، اون...»
«من میتونم از کلمات و حالت چهرت بگم که تو فقط به فکر من بودی هاسومی ک+ون... به طور تعجبآوری، حتی منم میتونم اینو بفهمم.»
«شیزوکی...»
«مشکلی نیست، راستش... اگه تو قبلاً در این باره ازم میپرسیدی... احتمالاً من بهت چیزی نمیگفتم...»
«میفهمم...»
«من خوشحالم که امروز چندتا آدم خوب پیدا کردم که به حرفام گوش بدن...بعلاوه...»
در این لحظه، مرد جوانی که به نظر از یکی از ساکنین آپارتمان بود از کنار ما گذشت.
بلافاصله، من و شیزوکی از هم دور شدیم و تا وقتی که مرد داخل آپارتمان ناپدید شد ساکت موندیم.
وقتی دوباره کنار هم برگشتیم، صورت شیزوکی یکم قرمز شده بود.
«...بعلاوه، همش به لطف تو بود هاسومی ک+ون، که من تونستم خودمو برای حرف زدن درموردش آماده کنم. تو منو همونجوری که هستم قبول کردی و بهم فرصت دادی تا بتونم با خودم صادق باشم.»
«...»
«معذرت میخوام که این همه وقت درست و حسابی بهت نگفتم. ... خیلی خیلی ازت ممنونم.»
«خواهش میکنم...»
«شیزوکی...»
«بله؟...»
تو گفتی که من تو رو "همونجور که هستی" قبول کردم. ولی...
«...»
نگاهمون به همدیگه گره خورد.
وقتی که لبخند روی صورت شیزوکی رو دیدم، احساس خجالت کردم و ناخودآگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم.
منظورش از "همونجوری که هستم" چی بود؟
داشت دربارهی کدوم خودش حرف میزد؟
«تو دوست میخواستی... میخواستی تغییر کنی... و برای این تغییر تلاش کردی. تو شیزوکی واقعی هستی مگه نه؟»
شیزوکی خودش گفت.
اون گفت هارومی، مینای و من همونجور که هستیم رفتار میکنیم.
اون گفت که ما نگران افکار بقیه نیستیم، که ما شگفتانگیزیم.
اما این فقط جوری بود که اون همیشه میخواست زندگی کنه...
اگه اینجوری باشه، پس اون همیشه بین تمایل به تغییر و رفتار متفاوت از خود واقعیش درگیر بوده...
«هاسومی ک+ون؟...»
«پس تو میتونی بخاطر سخت کوشیت به خودت افتخار کنی...»
«ها؟...»
لبهای شیزوکی شروع به لرزیدن کرد و بیان روی صورتش صورتش گیج و سردرگم شد...
حرفای من باعث شده بود اون گیج بشه... اما یواش یواش داشت متوجه معنیش میشد...
آدمی مثل من، که همیشه از جایگاهش راضی بود و هیچ وقت تلاشی برای تغییر وضعیتش نکرده، صلاحیت گفتن همچین چیزیو نداره.
اما فکر نمیکنم اون کار اشتباهی کرده باشه....
تمایل اون به تغییر خیرهکنندست.
اینکه بتونی خودتو برای نزدیک شدن به افرادی که دوستشون داری تغییر بدی کافیه تا شگفتانگیز باشی.
پس، حتی اگه تو این کار شکست بخوری...
حتی اگه پشیمون بشی، نباید خودتو انکار کنی.
در واقع، چیزی که شیزوکی احتیاج داره اینه که...
«کارت خوب بود، شیزوکی... »
بلافاصله، چشمای شیزوکی پر از اشک شد.
اونا آروم آروم شروع به غلطیدن از رو گونههای شیزوکی کردن.
صورتش خیس شد و شروع به گریه کرد.
ناگهان، شیزوکی محکم منو بغل کرد.
جلوی در ساختمون، شیزوکی صورتش رو تو سینهی من دفن کرده بود و داشت با صدای آروم گریه میکرد.
«هاسومی ک+ون...من ... همیشه ... همیشه...»
«حتماً خیلی سخت بوده، تو واقعاً عالی بودی...»
«من همهی تلاشمو کردم...من سعی کردم...اما...»
«اشکالی نداره، میفهمم. کارت خوب بود، شیزوکی.»
ژاکتم رو رو شونههای شیزوکی انداختم و به آرومی سرشو نوازش کردم.
مینای، فقط همین یه بار، خواهش میکنم نگو که دارم به شیزوکی آزار جنسی میرسونم.