فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 41

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل و یکم

شب همون روز.

«باشه، پس من تماسو شروع میکنم.»

همچین پیامی از مینای تو گروه چتی که داشتیم ظاهر شد.

صفحه‌ی نمایش بلافاصله به حالت "تماس ورودی" تغییر کرد.

تمایلی به این کار نداشتم اما دکمه‌ی پاسخ رو فشار دادم.

بیشتر به این خاطر که این اولین بار بود که یه تماس گروهی می‌گرفتم.

«باجه‌ی تلفن....»

«هرجا که باشه...»

[دارن یه آهنگ معروفو میخونند.]

«....»

«....»

به سرعت تلفنم رو روی اسپیکر گذاشتم و اونو از خودم دور کردم.

مهم نیست که داشتم به چی فکر میکردم، از همون اولش، نباید اونو نزدیک گوشم میکردم.

« یوگاچی. شیزوکی چان، اونجایید؟»

«اینجام...»

«منم هستم...»

«چی شده؟ اگه اونجایین، زود باشید دستگاه مخفی خودتونو انتخاب کنید.»

«دستگاه مخفی؟»

«تونل گالیور!...»

[دارن به انیمه‌ی دورایمون اشاره میکنند.]

«اووه، چه انتخاب ظریفی، شیزوکی چان.»

لطفاً زودتر برو سر اصل مطلب.

با این فکر، بی‌صدا آهی کشیدم. مراقب بودم که اشخاص اونطرف خط نتونند صدام رو بشنون.

این تماس توسط مینای برنامه‌ریزی شده بود تا بتونیم گفتگوی مناسبی درباره‌ی اتفاقاتی که تو وقت ناهار افتاده بود داشته باشیم.

امتحانات از فردا شروع میشند و ما باید هرچه زودتر این وضعیتو مرتب کنیم.

به این دلایل، تصمیم داشتیم امروز تصمیممون رو بگیریم.

به عبارت دیگه، این باید یه رویداد جدی و منطقی می بود...

«شیزوکی چان، تو خوبی؟ ...»

«آ-آره... فکر کنم.»

صدای شیزوکی غم‌انگیز بود.

خوب، لازم نبود دلیلش رو بپرسم.

«چیزی گفتی؟»

«نه. جو سنگین و ناجوری بود.»

«می‌فهمم. حدس میزنم.»

«آره...اما به اون بدی که فکر میکردم نبود. فکر میکردم منو سرزنشم کنن یا بازخواست بشم...»

«خوب، دخترای زرق و برقی آدمای بدی نیستند، مگه نه؟ اینجوری نیست که اجازه ندند که با آدمای دیگه هم بگردی.»

«هــه، من این انتظارو از یوگا نداشتم.»

ناگهان، هارومی، با صدایی که به دلایلی خوشحال به نظر میرسید، گفت.

«منظورت چیه؟»

«دارم درباره‌ی رابطتون تو مدرسه حرف میزنم. فکر میکردم نمیخوای توجه کسی رو جلب کنی.»

«آه، درست میگی. به نظر نمیرسید یوگاچی به اینجور چیزا علاقمند باشه.»

«این کاری بود که باید انجام میدادم... مهم نیست اگه توجه چندنفرم جلب شده باشه.»

«خوب، درسته ولی .... میدونی...»

«درسته، درسته، ولی... این یوگاست که ما داریم دربارش حرف میزنیم.»

هارومی و مینای همزمان خندیدند.

این روزا دیگه خیلی پررو شدند.

«اوه، درسته. معذرت میخوام شیزوکی چان. خیلی بهش فکر کردم، اما هیچ راه دیگه‌ای به ذهنم نرسید...»

«نه! خیلی ممنونم ... اگه شما نمیومدین، من...»

«ما هم عجله داشتیم شیزوکی، تو خیلی مضطرب به نظر میرسیدی...»

«میدونستم، پس اینجوری به نظر میومدم هان؟...»

«جوری به نظر میومدی که انگار از ته قلبت ازش متنفری.»

اون موقع، شیزوکی چندین بار بیشتر از وقتی که درباره‌ی قرار گروهیش بهم گفت معذب به نظر میرسید.

وگرنه، من اونجوری رفتار نمیکردم.

البته، سعی نمیکنم حرکت انفجاری خودمو توجیه کنم.

«فکر کنم شیزوکی چان هنوز تو گروه مخالف پیرسینگه؟»

هارومی، که هردو گوشش رو تو تعطیلات تابستونی امسال سوراخ کرده بود، پرسید.

[جنسیت‌زده نباشید، پسرا هم میتونن گوششون رو سوراخ کنن.]

«آمم...اینجوری نیست که مخالف باشم، اما هنوز نمیخوام اینکارو انجام بدم. بعلاوه، حتی اگه یه روز قرار باشه بدنمو سوراخ کنم، ترجیح میدم خودم دربارش تصمیم بگیرم.»

خوب، شیزوکی یه همچین آدمیه...

«آره، درسته، گروه گال‌ دیگه داشتند زیاده روی میکردند. اینجور چیزا فقط و فقط به خود شخص بستگی داره.»

«این من بودم که باید قاطعانه ردشون میکردم... راستش، وقتی یوکا چان گوشش رو سوراخ کرده بود، منم با بقیه همراه شدم و گفتم که بهش حسودی میکنم...»

«میفهمم، پس طبیعی بود که فکر کنند تو موافق این کاری...»

«آره...اون موقع فکر نمیکردم که بعداً با همچین مشکلی مواجه بشم...»

«به نظر میاد دخترای زرق و برقی خیلی به انجام این کار علاقه دارند.»

«حدس میزنم اینجوریه، اما خوشحالم که وضعیت شیزوکی چان بدتر نشد.»

صدای مینای آسوده به نظر میرسید.

منم نفس راحتی کشیدم.

این دقیقاً همون چیزی بود که بیشتر از همه نگرانش بودم.

حتی اگه تونسته بودم شیزوکی رو از اون وضعیت نجات بدم، اگه باعث ناراحتی بقیه‌ی گروه میشدم، تبدیل به یه فاجعه‌ی کامل میشد.

تنها کاری که میتونستم بکنم دعا کردن بود، اما خوشحالم که میشنوم همه‌چی خوب به‌نظر میرسه...

«مطمئنی که نمیخوای بهشون ملحق بشی؟»

«آره، من تصمیم گرفتم بیشتر تعطیلات زمستونی رو با شما بچه‌ها بگذرونم.»

«باشه، پس بیاید دیگه این بحثو تموم کنیم.»

«باشه.»

«آره.»

«معذرت میخوام که براتون مشکل درست کردم... و ازتون ممنونم.»

میتونستم حس کنم که شیزوکی داره اونطرف گوشیش تعظیم میکنه.

راستش، مطمئن نیستم که کاری که کردم خوب بوده یا نه.

و هنوز نمیدونم که چه اتفاقی قراره در آینده بیوفته.

با این حال، از اونجایی که دیگه خودمو درگیر کردم، باید بخشی از مسئولیتش رو به عهده بگیرم...

وقتش که برسه، من آماده‌ی عواقب کارم خواهم بود.

«واسه‌ی تعطیلات زمستونی چه برنامه‌ای داری، شیزوکی چان؟»

«فکر کنم احتمالاً خونه بمونم. میترسم اگه برم بیرون به یوکا چان و بقیه بر بخورم.»

«خوب، آره. اونجوری خوب نمیشه.»

«خوب پس، از اونجایی که همه‌مون اینجایم، بیاید واقعاً تو تعطیلات زمستونی باهمدیگه خوش بگذرونیم. ما به مناسبت تموم شدن امتحانات جشن میگیریم.»

«اوه، فکر خوبیه، مینای چان.»

مینای و هارومی داشتند خوش میگذروندند.

نمیدونستم چرا ولی یجورایی احساس میکردم که رفتار بی‌شرمانه‌ی این دوتا یکم قابل تحملتر شده.

«بیاید یه کریسسسمسسس پارتچیی بگیریم!!»

«کریسمس پارتچی دیگه چیه؟»

«چی گفتی؟ یوگا، یعنی تو نمیدونی؟»

«نمیدونم.»

من تا حالا هیچ وقت تو یه کریسمس پارتی نبودم، چه برسه که بخوام خودم یکی بگیرم.

«به هر حال، این دیگه چجور مهمونی‌ایه؟»

«ما کیک میخوریم، هدیه رد و بدل میکنیم، حرف میزنیم و ...»

«هممم...»

«واسه من هممم نکن!»

نمیدونم ممکنه سرگرم کننده باشه یا نه، اما حداقل، مطمئنم که واسه من ساخته نشده.

«اما این اشکالی نداره؟... یجورایی حس بدی واسه میکو و دوستاش پیدا میکنم.»

«مشکلللی نیست. تو اونا رو به بهونه‌ی اینکه قبلاً برنامه ریختی رد کردی، پس اگه کاری نکنی که بدتره.»

«درسته، و این عادیه که مردم دعوت‌هایی رو که نمیخوان قبول کنند به بهونه‌ی کارهایی که قرار نیست انجام بدند رد کنند.»

«این... منطقی به نظر میرسه.»

تردیدهای شیزوکی آروم آروم داشتند محو میشدند و آماده‌ی همراهی با اونا شده بود.

خوب، اون دوتا درست میگن، حالا که اون به دخترای زرق و برقی دروغ گفته، چرا واقعاً برنامه نچینه؟

«پس تصویب شد!! هورا!! من خیلی خوشحالم.»

«اما اول، امتحانات.»

«هی، منو به واقعیت برنگردون.»

«نگران نباش مینای سان، تو خیلی سخت تلاش کردی، مطمئنم که موفق میشی.»

«اووه، شیزوکی چااان!»

بعد از گریه‌ی اغراق آمیز مینای، جلسه تموم شد.

قرار شد اونا بعد از امتحانات دوباره برنامه‌ریزی کنند.

تلفن رو قطع کردم و دوباره برگشتم سر کتاب انگلیسیم.

[منم دو روز دیگه آزمون دارم، اونوقت ساعت یک نصفه شب نشستم دارم ترجمه میکنم!!]

احتمالاً توش مشکلی نداشته باشم، اما نباید دستکم بگیرمش.

{دینگ}

«همم؟»

یه پیام دیگه دریافت کردم.

این یه پیام از گروه چت نبود، بلکه یه پیام خصوصی از شیزوکی بود.

«خیلی ممنون.»

همش همین بود.

به طرز غیرقابل باوری احساس آرامش کردم.

کتاب‌های تصادفی