فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 40

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل

«واای! دیگه تموم شد، یوگاچی!»

یه روز قبل از آخرین امتحان نهایی ترم دوم بود.

«صدات خیلی بلنده...»

با اینکه همه‌ی کلاس دیگه بهش عادت کرده بودن، اما هنوز هم آزاردهنده بود.

نمی‌تونه حداقل موقع ناهار ساکت باشه؟

«این بده! دیگه تموم شد...»

«چی بده...؟»

به دلایلی، مینای هنوز حتی به ناهارش دست هم نزده بود و کتاب تاریخ ژاپنیش رو رو روی میز باز کرده بود.

چطور ممکنه این دختر درس خوندن رو به غذا خوردن ترجیح بده؟

دنیا داره به آخر می‌رسه؟!

«این قسمتش رو اشتباه نوشتم...»

«اوه.»

این خوب نیست.

«واسه من آه نکش! من خیلییی ناراحتم! این دفعه خیلی درس خونده بودم.»

«دیگه داری بیش از حد واکنش نشون می‌دی، حتی اگه یه ذره‌ش رو اشتباه نوشته باشی، زیاد مشکل‌ساز نیست.»

«خب، یکم از یه ذره بیش‌تره، من بیش‌ترش رو اشتباه نوشتم.»

«ها...؟!»

اصلا با عقل جور درنمیاد.

مطمئنی؟

«سلام بچه‌ها، اوه، مشکلی پیش اومده؟ به نظر میاد اوقات سختی رو سپری می‌کنی مینای چان.»

«سنبا کوون...!»

با همون لحن بی‌خیال همیشگیش، هارومی با یه نون تو دستش از بوفه اومد.

طبق عادت، اون یه صندلی خالی پیدا کرد و روی اون نشست. حلقه‌ی سه نفری متشکل از من، مینای و هارومی دوباره تشکیل شد.

اخیراً، دیدن این جمع سه نفره به منظره‌ای آشنا تبدیل شده بود.

ترکیب ناموزونی بود، احتمالا از نظر بقیه این یه صحنه‌ی عجیب و غریب بود.

«واو، تو هیچ وقت آدم رو ناامید نمی‌کنی، مینای چان.»

«یه جوری حرف می‌زنی، انگار تقصیر منه.»

«بله، این کاملا تقصیر خودته.»

همزمان با یکی به دو کردن با مینای، هارومی کتاب انگلیسیش رو باز کرد و شروع به نگاه کردن بهش کرد.

خب، اینکه هردوشون دارن سخت درس می‌خونن تحسین‌برانگیزه.

احتمالا این به خاطر تاثیر شیزوکی، که درس خوندن رو بیش‌تر از همه جدی می‌گرفت، بود.

«یوگا، موضوعات اولین روز امتحانت چیه؟»

«ادبیات مدرن، دستور زبان انگلیسی، زیست شناسی.»

«تو همه‌شون خوبی، درسته؟ برعکس تو، مینای تو همه‌شون مشکل داره، نه؟»

«آره، به خصوص تو انگلیسی.»

«اونایی که توشون خوبم رو زود تموم می‌کنم. اینجوری وقت بیش‌تری برای موضوعاتی که توش ضعیفم دارم.»

«خب، درسته.»

«مــیــوورریــن مــیــوورریــن!»

یهویی، یکی از دخترهای زرق و برقی، صداش رو بالا برد، انگار که بخواد مکالمه‌ای که تموم شده بود رو دوباره شروع کنه.

فکر کنم اسمش یوکا بود.

با نگاهی هیجان‌زده روی صورتش، دستش رو به سمت در ورودی کلاس تکون داد.

به اون سمت نگاه کردم و دیدم شیزوکی، که ظاهراً جایی رفته بود، برگشته.

یجورایی کنجکاو بودم، برای همین توجه‌م رو به دخترهای زرق و برقی معطوف کردم.

«یوکا چان، چه خبره؟»

«بیاین همه‌مون تو تعطیلات تابستونی پیرسینگ کنیم.»

«عه...»

حتی از این فاصله، می‌تونستم ببینم که شیزوکی بلافاصله بعد از شنیدن این حرف خشکش زد.

«من می‌خواستم یکی از گوشام رو سوراخ کنم، و همه گفتن که اونا هم می‌خوان مال خودشون رو سوراخ کنن، مگه نه؟»

«آه... آمم... خب، آره...»

«خب، این فرصت خوبیه. به هرحال که یه روز باید سوراخشون می‌کردم.»

«میکی، تو هم می‌خوای این کارو انجام بدی؟»

«خب، خواهرم قبلا این کارو کرده، پس...»

«اوه... می‌فهمم...»

«یکی از سال بالایی‌ها قراره بیاد و کمکمون کنه.»

دخترهای زرق و برقی هیجان‌زده بودن.

البته، به جز شیزوکی.

روم رو برگردوندم و هارومی رو دیدم که با حالتی جدی به گروه دخترها خیره شده بود.

مینای هم نگران به نظر می‌رسید.

شاید هر سه‌ی ما داشتیم به یه چیز فکر می‌کردیم.

«کی قراره این کارو کنیم؟»

«من هروقت که بخواین آماده‌م. شنیدم که سنپایم هم وقتش آزاده.»

«میکی، تو هم تو کریسمس بیکاری؟»

«لعنتی، صداشون خیلی بلنده...»

«تو چی، میوری؟»

«چی؟ خب، اوم... من...»

چشم‌های شیزوکی داشت توی حدقه‌ می‌چرخید.

اون از همیشه کمرنگ‌تر به نظر می‌اومد.

هارومی و مینای جوری به من نگاه کردن، انگار که می‌خوان من یه کاری انجام بدم.

«هردوتون...»

«هان...؟»

«چیه...؟»

«آماده شین... تا یه دقیقه‌ی دیگه وارد عمل می‌شیم.»

بعد از اینکه هردوشون سر تکون دادن، بلند شدم.

به سمت گروه دخترهای زرق و برقی راه افتادم، هارومی و مینای هم پشت سر من می‌اومدن.

این مینای بود که اول شروع کرد.

«شیزوکی! بیا واسه تعطیلات زمستونی برنامه‌ریزی کنیم.»

«چی...؟ آمم... مینای؟ منظورت چیه؟»

«ببین! قبلا خودت گفتی، بیاین تو طول تعطیلات زمستونی خوش بگذرونیم و دوستیمون رو عمیق‌تر کنیم، مگه نه؟»

«آره، آره، حتی یوگا هم که همیشه با کار پاره‌وقتش مشغوله، گفته این بار به ما ملحق می‌شه.»

«من نمی‌خوام اون [دورهمی] تو خونه‌ی من باشه، این بار دیگه نه.»

گروه دخترهای زرق و برقی با چهره‌هایی متعجب به ما خیره شده بودن.

خب، همچین چیزی طبیعی بود.

اینکه من، هارومی و مینای بخوایم با هم برنامه بچینیم به حد کافی عجیب به نظر می‌اومد، چه برسه به اینکه شیزوکی هم بهمون اضافه بشه.

اما، الان چاره‌ای به جز استفاده از این ترفند نداشتیم.

حتی اگه الان می‌تونستیم یه جوری گفت‌وگوشون رو قطع کنیم و شیزوکی رو نجات بدیم. نتیجه‌ی نهایی فرقی نمی‌کرد.

اون‌ها می‌تونستن بعداً دوباره به این موضوع اشاره کنن.

«اینجوریه؟ میورین.»

«آهه... آمم... آره! درسته... ببخشید.»

«چه گروه عجیبی. اما برام مهم نیست.»

دخترهای زرق و برقی هنوز با نگاهی پرسشگر به ما خیره شده بودن، اما به نظر می‌رسید که بالاخره قانع شدن.

مسلماً ما قصد توهین به اون‌ها رو نداشتیم.

من براشون احساس تاسف می‌کردم، اما فقط می‌تونستم امیدوار باشم که زیاد به این موضوع توجه نکنن.

مینای دست شیزوکی رو کشید و ما به صندلی‌هامون برگشتیم.

هر چهارتای ما دور هم جمع شدیم و تظاهر کردیم که داریم واسه‌ی تعطیلات برنامه‌ریزی می‌کنیم.

شیزوکی، با ترکیبی از آسودگی و افسردگی روی صورتش، آه عمیق و طولانی‌ای کشید.

دیدن اون تو این حال باعث شد که من هم درون خودم احساس ضعف کنم.

ممکنه که ما با این کار حق انتخابت رو ازت گرفته باشیم، اما خواهش می‌کنم ما رو درک کن، شیزوکی.

کتاب‌های تصادفی