فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 44

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل و چهارم

«کرییسسسمسسسس پارتچیی.»

سومین روز تعطیلات زمستانی بود. روز کریسمس.

همه‌ی ما تو خونه‌ی شیزوکی جمع شده بودیم و داشتیم جشنی رو که مردم عادی بهش میگن مهمونی کریسمس برگزار میکردیم.

مینای توی دست راستش یه کلاه بابانوئل کاغذی، که از قصد خریده بود، رو نگه داشته بود.

مثل همیشه، هیجانش هیچ حد و مرزی نمیشناخت.

از روی اون مبل بیا پایین. مینای فشفه‌ای روشن کرد، شیزوکی به آرومی دست زد و هارومی شروع به سوت زدن کرد.

خدارو شکر که این آپارتمان عایق صداست.

«امتحانات... تموم شد

«هورااا!!....»

«همه‌مون کارمون خوب بود.»

«بله کار همگی خوب بود.»

این چیزی بود که منم میخواستم بگم.

شکی نیست که هارومی و بقیه کار بزرگی تو این امتحانات انجام داده بودند، برای همین، منم میخواستم این دفعه تشویقشون کنم.

«من یه نابغم، نابغه‌ی تو امتحانات نمره‌ی قرمز نگرفتن.»

«پس منم که نمراتم بهتر از تو شده حتماً خدام، یوگا، خدا نزول کرده.»

«خدا مرده.»

«خوشحالم که اینو میشنوم، مینای سان، سنبا کون، هر دوی شما سخت تلاش کردین و نتیجه‌شو گرفتین...»

«ازت ممنونم، شیزوکی چان.»

«ممنونم شیزوکی سان.»

«نه سنبا کون، تو اجازه نداری بغل کنی تو باید با یوگاچی کنار بیای.»

«یوووگاااا!»

«نزدیکم نیا .... حق نداری دستتم به من بخوره.»

خوب آخه... هوا گرمه و عرق کردم.

بعد، نوشیدنی‌هایی رو که شیزوکی آورده بود، رو به سلامتی خودمون بالا گرفتیم.

مرغ و ماکارونی‌ایی رو که برای شام خریده بودیم، تقسیم کردیم و مشغول خوردن شدیم.

«اما هنوزم، این خیلی غم‌انگیزه که هیچکدوم از ما برنامه‌ایی واسه کریسمس نداریم.»

«واوو، الان داری اینو میگی سنبا؟»

«آخی... چه جوون افسرده‌ای...»

«تمومش کنید...»

اونا هنوزم خیلی پرانرژی هستند.

اما بیا بهش فکر کنیم، جدا از هارومی، مینای شخص خاصی تو زندگیش نداره؟

«امیدوارم سال دیگه یه دوست دختر خوشگل که اخلاق خوبی هم داشته باشه پیدا کنم، لطفاً، بابانوئل.»

«همچین چیزی غیرممکنه، بابانوئل فقط به بچه‌های خوب هدیه میده.»

«منم پسر خوبیم.»

هارومی ابروهاش رو بالا انداخت و بعد مشغول به نیش کشیدن مرغش شد.

شاید اگه اون یه دوست‌دختر پیدا کنه، یکم آرومتر بشه.

حداقلش، شاید اونجوری دیگه کمتر بیاد کلاس ما.

«شیزوکی، کسی هست که دوستش داشته باشی؟»

«ها؟!!»

با شنیدن حرف مینای، شیزوکی برای چند لحظه خشکش زد.

به راحتی میشد قطرات عرقی رو که از پیشونیش به پایین می‌چکیدند دید.

و بنا به دلایلی، مینای به من نگاه کرد و پوزخندی زد، نه به شیزوکی.

یجورایی معذب شدم و اونطرفو نگاه کردم، اما هارومی اونجا منتظرم بود و دوباره پوزخندی تحویلم داد.

لعنتی... انگار محاصره شدم.

«داری به چی فکر میکنی شیزوکی؟ دوست پسر داری یا نه؟»

«خوب، آمم...»

«عهه! چی؟ تو دوست پسر داری؟ بگو بگو!!»

«...آممم... عههه....»

به طرز عجیبی، شیزوکی نگفت که کسی نیست که دوستش داشته باشه.

با نگاه کردن بهش، احساسات عجیبی تو سینم به وجود اومد.

برای قایم کردن حالت روحیم، بی‌سروصدا مشغول خوردن سیب‌زمینی سرخ‌کردم شدم.

«خوب، این بار میزارم قسر در بری...»

«هووووف...»

شیزوکی، که پشتش داشت توسط مینای نوازش میشد، آهی از سر آسودگی کشید.

«تو چی یوگاچی؟...»

«...»

«کسی هست که دوست...»

«خفه شو.»

نمیتونم بزارم اون بیشتر از این ادامه بده.

شیطان رو قبل اینکه حرکتی بکنه بکش.

«این دیگه یعنی چی؟ نکنه تو یکی رو داری؟ بگو بگو!!»

«تمومش کن. مثل یه بزرگسال رفتار کن و مرغت رو بخور.»

«نوچ! مرغم رو بعداً میخورم، اما الان...»

نه اینکه انتظارش رو نداشتم، اما از این چرخش وقایع خوشحال نبودم.

برعکس، اغراق نیست که بگم میخواستم ازش دوری بکنم.

احساس میکنم این اواخر تجربه‌ی مشابهی داشتم، اما الان، هیچی نگفتن تنها راه فراره...

در واقع، هرکاری بجز ساکت موندن یه اشتباهه...

با این حال، در مقابل گونه‌های پف کرده‌ی مینای، هارومی به طرز عجیبی آرومی بود.

وقتی چشمامون به هم افتاد، چیزی نگفت، فقط لبخند زد.

این پسر آدم شوخ طبعیه.

مطمئناً اون میدونه تو همچین شرایطی چیکار کنه تا من همزمان احساس ناراحتی، بی‌حوصلگی و خجالت کنم.

کتاب‌های تصادفی