پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و سوم
با این حال، منظور از حرف زدن رفتن به رستوران یا کارائوکه نبود.
شینانو و من روی یکی از نیمکتهای جلوی ایستگاه نشستیم. به اندازهی یه نفر فاصله بینمون بود.
از اونجایی که شینانو کیفش رو پایین گذاشت، به نظر میرسید که این قرار نیست به این زودیا تموم شه.
با دونستن این موضوع، منم جعبهی تحویل رو از پشتم برداشتم.
«ما تاحالا باهم صحبت نکرده بودیم، مگه نه؟»
«خوب، فکر نمیکنم تا حالا این کارو کرده باشیم.»
«منم همین فکرو میکردم.»
هنوزم، شینانو داشت خیلی معمولی صحبت میکرد.
اما، با تشکر از این حرفا، منم یکم احساس راحتی کردم.
«خوب، میخوای چی بپرسی؟ من فکر میکردم شما بچهها شیزوکی رو بهتر از من میشناسین.»
«منم همینطور فکر میکردم. اما ما چیزای متفاوتی دربارش میدونیم، نه؟ میخوام دربارهی چیزایی که هنوز نمیدونم بدونم.»
«...»
لحنی خشک تو صدای شینانو وجود داشت.
فکر کنم اون واقعاً میخواد در این باره از من بشنوه.
من گفتم "شما بچهها"، اما شینانو به جای "ما" گفت "من".
اون اینقدر سریع پیش رفت که فرصتی برای پیدا کردن معنای حرفاش نبود.
«تو و میوری بهم نزدیکید؟»
«خوب، از بعضی جهات.»
نمیتونستم انکارش کنم.
از اونجایی که من تو تعطیلات زمستونی برنامههایی با شیزوکی دارم، هیچ راه دیگهای برای جواب دادن به این سوال وجود نداشت.
خوب، مجبورم نیستم ردش کنم.
«نگران نباش، من نمیخوام ازت بپرسم که کِی و چطور. من که پدرمادرتون نیستم.»
«...»
«میوری... ازش متنفر بود؟»
«ها؟...»
«پیرسینگ. ... با توجه به نگاه رو صورتش، فکر نمیکنم بهش علاقه داشته باشه؟»
«...»
این بار نمیدونستم باید چه جوابی بهش بدم.
البته، جواب این سوال قطعاً بله بود.
اما، اشکالی نداره به اون، یکی از اعضای دخترای زرق و برقی، راستشو بگم؟
نه، این خوب نبود...
این یه اشتباهه...
از همون اولش نباید خودمو درگیر این گفتگو میکردم.
«نمیخوام به این سوال جواب بدم...»
«منظورت چیه؟»
برای اولین بار در این روز، شینانو به نظر یکم سردرگم شده بود.
اما نمیشد کمکی بهش کرد.
دلایلی وجود داشت که ما نمیتونستیم دربارش صحبت کنیم.
«جواب ندادن مثل اعتراف کردنه.»
«اگه میخوای اینجوری فکر کنی... پس اینجوری فکر کن. من قرار نیست جوابی بهت بدم.»
«آه... فهمیدم.»
شینانو روشو ازم برگردوند، لباش درحال تکون خوردن بودند، انگار که داشت زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد.
برخلاف ظاهرش، عکسالعملش به طور شگفتآوری بچهگونه بود.
بعد از یه وقفهی کوتاه، شینانو آهی کشید و دوباره به سمت من برگشت.
«بیخیال... انتظار داشتم که تو همچین چیزی بگی...»
«...»
«پس، میوری در مورد ما چی گفته؟»
«اون گفت شماها خوب و مهربونید.»
«فهمیدم...»
شینانو ناراضی به نظر میرسید.
اما این دقیقاً همون چیزی بود که شیزوکی گفته بود.
«اون دختر... چیزایی برای گفتن داره، اما اغلب اونا رو به زبون نمیاره.»
«...»
«فکر کردم شاید به تو چیزایی رو گفته باشه که به ما نمیگه.»
«معذرت میخوام.»
خودمو درحال عذرخواهی از شینانو پیدا کردم.
به این دلیل بود که انتظار نداشتم اون همچین حرفی بزنه.
من فکر میکردم که دخترای زرق و برقی هر کاری که دلشون بخواد انجام میدند و به شیزوکی هم توجهی نمیکنند.
اما، ظاهراً این دختر اونجوری نبود.
به تدریج، احساس گناه فزایندهایی نسبت به شینانو پیدا کردم.
«من سعی دارم بفهمم که شیزوکی به چی فکر میکنه، اما هنوزم...»
«...»
«اما اون واقعاً چیزی به نمیگه... شاید تقصیر ما هم باشه... ولی هنوزم مجبورکردنش به حرف زدن چیز خوبی نیست، مگه نه؟»
«موافقم...»
«به همین دلیل... منم تو دردسر افتادم. نمیدونم که اون چی میخواد بگه یا چیکار میخواد بکنه.»
برای مدتی ساکت موندم و با بیانی خالی به نور چراغهای خیابون زل زدم.»
شینانو... اون آدم خوبیه.
برای اون طبیعی نیست که بخواد به همچین چیزایی فکر کنه و حتی با من درموردش حرف بزنه.
نمیتونم هیچ چیزی درباره ی شیزوکی بهش بگم.
با این حال، فقط و فقط یه چیزه که میتونم به شینانو دربارش بگم
«تو خیلیم بد نیستی...»
«چی؟...»
«تو مقصر نیستی... البته، این تقصیر شیزوکی هم نیست.»
«هاسومی؟...»
«من فکر نمیکنم به این سادگیها باشه. حتی اگه نه تو و نه شیزوکی هیچ اشتباهی هم نکرده باشید، بازم اوضاع میتونه اشتباه پیش بره، مطمدنم که گاهی اوقات همچین اتفاقاتی میوفته.»
«...»
«پس لطفاً صبر داشته باش و بهش زمان بده. این مشکل شیزوکیه و اون دربارش میدونه، و مطمئنم که شیزوکی هنوز داره باهاش مقابله میکنه. من احساسات تو رو میفهمم. اما لطفاً صبور باش و منتظر اون بمون.»
بعد از اینکه این حرفا رو با صدای بلند گفتم، میتونستم احساس کنم که صورتم کاملاً سرخ شده.
بلافاصله، بلند شدم، پشتمو به شینانو کردم و جعبهی تحویل رو برداشتم.
اخیراً، احساس میکنم که خود همیشگیم نیستم.
نه، شاید همیشه همینطور بودم.
من فقط از اینکه همیشه بیطرف باشم و هیچ کاری نکنم خسته شدم.
سوار دوچرخه شدم و پامو روی پدال گذاشتم.
قبل اینکه شروع به پدالزدن کنم، صدای شینانو رو از پشت سرم شنیدم.
«هاسومی!»
«...»
«مواظب میوری باش!»
«...»
به عنوان پاسخ، تا جایی که میتونستم سریعتر رکاب زدم.
با اینکه هوای سرد بهم میخورد، اما صورتم هنوز گرم بود.
اتفاق عجیبی بود.
اما گمون گنم همچین چیزایی هر چند وقت یه بار لازم باشه.
کتابهای تصادفی

