پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و ششم
بعد از مراسم باز کردن هدایا، مهمونی کریسمس خیلی معمولی پیش رفت، خوردن کیک، دیدن برنامههای سرگرمی تلویزیونی و بازی کردن چندتا بازی کارتی.
و سرانجام، مهمونی تموم شد.
شیزوکی برای بدرقه کردنم تا بیرون از ساختمون اومد، لبخندی که روی لبش بود جوری بود که انگار از رفتنم متاسفه.
«خداحافظ شیزوکی چان! ممکنه دیگه امسال نتونم ببینمت، پس سال نوی خوبی داشته باشی.»
«اوه، درسته درسته، سال نوی همه مبارک.»
با خودم فکر کردم، «به همین زودی وقت گفتن این جمله رسید؟»
اتفاقاتی که تو این چند وقت اخیر افتاده بود باعث شده بود که رسیدن کریسمس و سال جدید کاملاً از ذهنم محو بشه.
از اونجایی که دوباره دیروقت شده بود، هارومی دوباره مسئولیت رسوندن مینای به خونه رو برعهده گرفت.
شاید به این خاطر بود که اونا این اواخر زمان زیادی رو باهم سپری کرده بودند، یا شاید به خاطر ویژگیهای شخصیتیشون بود، اما احساس میکنم اونا یکم بهم نزدیکتر شدند.
«بعداً میبینمت یوگا، اگه چیزی شد بهم زنگ بزن.»
«منظورت از "اگه چیزی شد" چیه؟»
«خوب، یعنی اگه چیزی شد دیگه... چه میدونم بابا، این یه اصطلاحه دیگه...»
«خوب، باشه...»
آخرش هم نفهمیدم منظورش چیه، ولی نمیخواستم بیشتر از این وارد این موضوع بشم.
هارومی احتمالاً از سر نگرانی برای من اینو گفت...
«یوگاچی، مواظب خرس کوچولوی پشمالو باش.»
«بهش نگو کوچولو.»
«خوب پس، آقای خرس.»
«الانم جنسیتش رو عوض کردیی.»
درحالی که داشت باصدای بلند میخندید، مینای به کیسهی بزرگی که من حمل میکردم ضربه زد.
حتی اگه ببرمش خونه، نه جایی برای گذاشتنش دارم و نه حتی علاقهای...
چند قدم اونا رو همراهی کردم و بعد راهمون از هم جدا شد.
یکم رفتنشون رو تماشا کردم، بعد سراغ دوچرخم، که تو پارکینگ ساختمون بود، رفتم.
{تماس وروی}
«همم؟»
ناگهان، گوشی داخل جیبم شروع به زنگ زدن کرد.
اونم نه یه پیامک، بلکه یه تماس.
بهندرت کسی به من زنگ میزنه، یعنی کی میتونه باشه؟!
«...»
روی صفحهی نمایش اسم " شیزوکی میوری" نوشته بود.
ما که همین چند دقیقهی پیش از همدیگه جدا شده بودیم.
یعنی چیزی تو خونش جا گذاشته بودم؟
«الو؟!»
«الو؟... هاسومی کون؟»
«بله؟»
«آم... هنوز این اطرافی؟»
«تازه سوار دوچرخم شدم، دیگه داشتم راه میوفتادم.»
«پس میتونی یه دقیقه صبر کنی؟»
«باشه.»
شیزوکی نگفت که چه کاری داره.
اما، به هر حال قراره تا چند دقیقهی دیگه بفهمم.
دوچرخمو کنار راه پارک کردم و منتظر شدم تا شیزوکی بیاد پایین.
وقتی شیزوکی پیداش شد، یه بار سرشو خم کرد و بعد به سمت من دوید.
دیدم که اون یه جعبهی کاغذی رو توی دستش نگه داشته.
«معذرت میخوام، هاسومی کون!»
«نه... عیبی نداره، اما چه مشکلی پیش اومده؟»
«آهه... میخواستم یه چیزی بهت بدم.»
با گفتن این، شیزوکی چیزی رو از داخل جعبهی کاغذی دراورد.
اون یه دستمال گردن مردانه بود.
«این...»
«میدونی.. با خودم فکر کردم اگه قرار باشه هدیهها رو عوض کنیم، ممکنه نتونم چیزی به تو بدم، پس...»
«اوه... باشه... متوجه شدم.... اما چرا؟»
«من خیلی.... از کمکت.... ممنونم... و واقعاً میخواستم که... بابت همهچی ازت تشکر کنم.»
صورت شیزوکی کاملاً سرخ شده بود.
بدون اینکه حتی به من نگاه کنه، اون سرشو پایین انداخت و دستمال گردن رو سمت من گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و اونو گرفتم.
از اونجایی که داشتم تو دردسر میوفتادم، همونجا و همون وقت اونو دور گردنم بستم.
واقعاً بابت دستمال گردن ممنون بودم، چونکه وقتی دوچرخه سواری میکنم، کاملاً در معرض باد سرد قرار میگیرم.
اما الان دیگه اصلاً سرد نبود.
«ممنونم، شیزوکی.»
«قابلی نداشت.... من.... واقعاً....»
«...»
«...»
«خیلی برام سخت بود که وقتی تنهاییم اینو بهت بدم.»
«خوب... آره.»
«هاسومی کون...»
«همم؟»
بعد شیزوکی به سرعت و با قاطعیت سرشو بلند کرد.
در حالی که داشت ذهنشو مرتب میکرد، لبهاش انگار بهم بافته شده بود و چشمای مرطوبش میلرزید.
«میخوای در طول تعطیلات زمستونی بازم منو ملاقات کنی؟»
«ها؟...»
«من چیزی مهمی برای گفتن بهت دارم! من حتماً باید در مورد.... یه چیزی باهات حرف بزنم.»
اون دستمو محکم گرفت و به من خیره شد.
یه صحبت مهم.
اصلاً نمیدونستم که چی میتونه باشه، اما فقط میتونستم به یه احتمال فکر کنم.
در هر صورت میدونستم که جوابم قراره چی باشه.
«حتماً... بازم باهات تماس میگیرم.»
«باشه... خیلی ممنونم.»
شیزوکی لبخند زد، به نظر میرسید که خیالش تاحدی راحت شده.
شیزوکی و من تا حالا چندین بار باهم ملاقات کردیم.
اما این اولین باریه که تصمیم گرفتیم برای صحبت کردن همدیگه رو ملاقات کنیم.
کتابهای تصادفی
