فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل و هفت

«سنبا کون...»

تو راه برگشتن به خونه از مهمونی کریسمسی که توسط یه گروه از آدمای عجیب و غریب برگزار شد، اما به طرز شگفت‌انگیزی خوب پیش رفت.

مینای چان، که داشت کنارم راه میرفت، با صدایی آروم، انگار که داشت با خودش زمزمه میکرد، گفت.

یه شب تاریک و سرد زمستونی بود.

چراغای خیابون روشن شده بود، اما بازم نمی‌تونستیم صورت همدیگه رو خیلی خوب ببینیم.

این چیز خوبی بود.

«چیه؟»

«تو چی فکر میکنی؟ راستشو بگو.»

«درباره‌ی چی؟»

«درباره‌ی من.»

«تو نازی، اما سلیقه‌ی من نیستی.»

«هوی.»

مینای چان ضربه‌ای به پشت من زد و خندید.

وقتایی که بااونم هیچ وقت خسته‌کننده نیست.

اون در شیوه‌ای متفاوت با یوگا سرگرم کننده‌ست.

در واقع، اون خیلی شبیه به منه.

«پس، واقعاً داشتی درباره‌ی چی حرف میزدی؟»

«میدونی دارم از چی حرف میزنم، اون دوتا.»

دیدن اینکه مینای اینطوری با ناامیدی سر تکون میده غیرمعمول بود.

شاید به این دلیل بود که من عادت دارم همیشه باهمه چی شوخی کنم، اما مینای چان بعضی وقتا که من خودمو میزنم به گیجی، نمیتونه بفهمه که دارم شوخی میکنم.

«واقعاً میخوای در اون مورد حرف بزنی؟»

«آره، در بدترین حالت، ما باید یه کاری بکنیم.»

«فکر نمیکنم لازم باشه.»

من واقعاً درباره‌ی رابطه‌ی اون دوتا خوش بینم.

منطورم از "اون دوتا" یوگا و شیزوکی سانه.

بهترین دوستم و محبوبترین دختر مدرسه، که قبل از اینکه بدونم باهم دوست شده بودند.

تمام این مدت، شیزوکی یه شخصیت دروغین از خودش تو مدرسه ساخته بود.

یا حداقل، میشه گفت اون یه ماسک به صورتش زده بود.

به طور خلاصه، اون خود واقعیش رو قایم کرده بود.

البته اون این کارو به دلیل بدی انجام نداده بود، اون فقط سعی میکرد بقیه دوستش داشته باشند.

اون در واقع یه دختر آروم و خجالتیه، اما برای اینکه بتونه دوست پیدا کنه، اون سعی کرده هم شخصیت و هم ظاهرش رو عوض کنه.

امیدوارم یوگا حداقل یکم ازش یاد بگیره.

برخلاف اون، یوگا هیچ تلاشی برای پیداکردن دوست نمیکنه.

البته، این فکر خوبی نیست که مثل شیزوکی چان زیاده‌روی کنی.

«شیزوکی، امیدوارم اون دختر حالش خوب باشه.»

«نمی‌دونم. اما اول، ما باید درباره‌ی کاری که اون باید انجام بده صحبت کنیم، مگه نه؟»

«خوب، نمی‌دونم. نمی‌دونم اون میخواد چیزا همین‌طوری که هست بمونه یا میخواد اونا رو تغییر بده.»

«شاید اون هنوز نتونسته تصمیمش رو بگیره.»

وضیعت شیزوکی ... خوب، یجورایی پیچیده‌س.

ممکنه که در نگاه اول خیلی ساده به نظر بیاد، اما در حقیقت خیلی مشکل‌سازه.

اون با تصور یه شروع دوباره تو دبیرستان، تصویری دروغین از خودش ساخته و تونسته با اون تصویر دروغین برای خودش دوست پیدا کنه.

اما اون نتونسته با تفکرات و علایق دوستای جدیدش سازگار بشه، و حالا در نتیجه ی اعمال خودش تو دردسر افتاده.

اگه شرایط خیلی براش سخت شده، پس چاره‌ای جز برگشتن به خود واقعیش نداره.

اما الان موضوع فقط گروه دخترای گال نیست، اون به راحتی هر وقت که بخواد میتونه از اون گروه خارج بشه، بلکه تغییر جایگاه اون تو کل مدرسه‌ست.

اون تو مدرسه به عنوان یه گال پرشور و شوق شناخته میشه، اگه الان بخواد خود واقعیشو نشون بده، مسلماً توسط عده‌ی زیادی مورد قضاوت قرار میگیره.

«من هیچ دلیلی برای عادی نبودن تو مدرسه نمیبینم.»

«تنها چیزی که میتونه یکم شرایطو براش بهتر کنه اینه که دیگه سال دوم داره شروع میشه.»

«بااین‌حال، من هنوزم فکر میکنم این خیلی غیرطبیعیه باشه که اون بخواد یهویی اینهمه شخصیتش رو عوض کنه.»

«بهتر نیست که اون اول از گروه دخترای گال خارج بشه، بعد یواش یواش حالتش رو عوض کنه؟»

«شاید، اما این خیلی زمان میبره، بعلاوه، اینجوری سختتره، مگه نه؟»

«خوب، گمون کنم...»

ما در این باره تو راه برگشتن از جلسه‌ی مطالعه‌ای که تو خونه‌ی یوگا برگزار می‌شد هم حرف زده بودیم.

فکر کنم هردوی ما آدمای مداخله‌گری هستیم.

خوب، اگه از من بپرسی، تنها کسی که مداخله‌گره مینای چانه.

«شیزوکی چان، اون دختر خیلی خوبیه، ایکاش می‌تونستم یه کاری براش بکنم...»

«آخرش، این به خود شخص بستگی داره، نه؟ ما نمی‌تونیم خودمون مشکلو حل کنیم.»

«میدونستم سنبا کون شخصیت خشک و یُبسی داره، اما هنوزم دوستشونی، درسته؟»

«اگه ازم کمک بخواد، من حتماً بهش کمک میکنم، اما نمی‌خوام تو روند تصمیم‌گیریش دخالت کنم، من به اندازه‌ی کافی برای این کار خوب نیستم.»

«همم.»

مینای چان دستاشو پشت سرش قفل کرد و به آسمون خیره شد، انگار که داره به اون دوتا نگاه میکنه.

این خوبه که مینای چان میتونه اینقدر جدی به دوستاش فکر کنه، حتی با اینکه اون تو حالت معمولش اینجوری نیست.

علاوه‌ بر این، اون آدم خیلی قوی‌ایه.

از خیلی جهات.

«خوب...، درباره‌ی یوگاچی چی؟»

«یوگا... همم...»

وقتی این مکالمه رو شروع میکردیم، مینای چان گفت،

«درباره‌ی اون دوتا.»

اما این مساله باید فقط درباره‌ی شیزوکی چان باشه.

پس چرا اون اسم یوگا رو هم همراه شیزوکی آورد؟

مسلماً، برای این...

«فکر کنم عشقه.»

«کدوم یکیشون؟»

«هردوشون.»

«درسته...»

این فرضیه، که در ابتدا یه سوء‌ظن ساده بود، الان تو ذهن من و مینای چان به قطعیت رسیده.

«فکر میکنی اونا ازش آگاهن؟»

«آم، نه... من همچین فکری نمی‌کنم.»

«ممکنه.»

«آره، یعنی... با توجه به شکلی که اونا امروز رفتار می‌کردند...»

هم شیزوکی چان و هم یوگا.

کسی هست که دوستش داشته باشی؟ وقتی اینو ازشون پرسیدیم، اونا انکارش نکردن.

سکوت کردن در این باره، با قبول کردنش فرقی نداره.

نه، نیازی به اینجوری استدلال کردن نیست، فقط با نگاه کردن به حالات و رفتارشون میشه اینو فهمید.

برای همینه که این "داستان شیزوکی" نیست. بلکه "داستان اون دوتا"ست.

«اوه، خدایا!... چرا فقط اعتراف نمیکنی؟»

«کدوم یکی؟»

«فرقی نداره!»

اون باید به قدری ناامید شده باشه که دیگه نمیتونه تحملش کنه.

«اما فکر نمی‌کنم شیزوکی چان الان بتونه این کارو انجام بده، فکر کنم باید به یوگاچی تکیه کنیم.»

«لطفاً زیاد بهش فشار نیار. اون خیلی پیچیده‌تر از چیزیه که تو فکر میکنی.»

«هست؟ خوب.... باشه.»

«اون آدم خوبیه، و اون به فکر بقیه‌س... به روش خودش.»

«درسته، اما مگه به همین دلیل نیست؟ اگه اونا بهم بچسبند، اون میتونه حتی بیشتر از الان از شیزوکی چان محافظت کنه.»

«در واقع اینطوریه، اما این به تصمیم اونا بستگی داره.»

«عهههه... این غیرقابل قبوله.»

«من هنوزم بهترین دوست اونم، بعلاوه، شیزوکی سانم دوست منه، پس من نگران اونم هستم.»

«پس، من شیزوکی رو تو اولویت میزارم. اون همچین دختر خوبیه، امیدوارم زندگی بدون مشکلی داشته باشه.»

بعد از گفتن این حرف، شیزوکی چان آه آرومی کشید.

این همون مینای چانی هست که میشناسم.

«خوب، شاید اونا خودشون بتونن از پسش بربیان.»

«شَک دارم، بعلاوه... »

«بعلاوه؟»

«من نمیتونم مدام نگران مشکلات آدمای دیگه باشم.»

اینو گفتم و به مینای چان چشمکی زدم، اینقدر جلف بود که خودمم تعجب کردم.

مینای چان اخمی کرد و ازم دور شد.

«هنوزم چندشی... سنبا کون.»

«درسته.»

«فکر کنم سال بعد هم نمی‌تونی دوست‌ دختر پیدا کنی.»

«خفه‌شو! برای گفتن این حرف اول باید خودت بتونی یه دوست پسر پیدا کنی.»

«من هروقت که بخوام میتونم یکی داشته باشم.»

«منم اگه بخوام میتونم دوست دختر پیدا کنم.»

درحالی که داشتیم باهم یکی به دو میکردیم، دوباره تو تاریکی شب به راه افتادیم.

امسال خوب بود. اما سال آینده مطمئناً سرگرم‌کننده‌تره.

کتاب‌های تصادفی