پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 49
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و نهم
به نظر میرسید که چهرهی شیزوکی پر از عزم، اظطراب و حتی حس شادابیه.
«درموردش مطمئنی؟»
«بهش فکر کردم، دیگه نمیتونم همهچیو همینجوری که هست رها کنم.»
بیرون پنجرهی خونهی شیزوکی، میتونستم رقصیدن دونههای برف رو ببینم.
اینقدر درگیر حرفای شیزوکی شده بودم که متوجه نشدم برف شروع به باریدن کرده.
«اگه به فریب دادن خودم و بقیه ادامه بدم، مطمئنم که به زودی دیگه به حد خودم میرسم. نه.... من دیگه به حد خودم رسیدم، اما فقط دارم خودمو گول میزنم. برگشتن داره سختتر و سختتر میشه.»
«شیزوکی...»
«میدونم... همش تقصیر خودمه.»
«...»
«تقصیر من بود که نتونستم درونم رو هم تغییر بدم، فقط... ظاهرم و رفتارم. من اونی بودم که برای تغییر دودل بود. من کسیم که ماریکو چان و بقیهی کسایی که باهام دوست شدند رو ناامید کردم...»
همونطور که داشت اینا رو میگفت، شیزوکی به آرومی منو در آغوش گرفت.
اون صورتش رو تو سینم دفن کرد و لباسامو محکم گرفت، انگار بهم چسبیده بود و نفسش میلرزید.
منم، بازوهامو دور شیزوکی پیچیدم.
«همش تقصیر منه... اما منم.... اوقات سختی داشتم....میخوام دوباره معمولی باشم...»
به آرومی پشت شیزوکی رو نوازش کردم.
با این حال، این کافی نبود.
نه برای من و نه برای شیزوکی.
این بار، دستم رو پشت سرش گذاشتم و محکم به آغوش کشیدمش.
«من اوقات خوبی داشتم!... زمانی که با تو، مینای سان و سنباکون سپری کردم واقعاً خوب بود... و من خوشحال بودم....»
«با خودم فکر کردم، آره، این چیزیه که بهش میگن دوستی... آرزو کردم که ایکاش هرروزم اینطوری بود...»
«میفهمم...»
«اما... یوکا چان، ماریکوچان و میکی چان هم خیلی مهربونند! اونا آدمای خیلی خوبیند! فقط اینکه... من یه احمقم... من واقعاً یه احمقم... برای همینم تو این باتلاق گیر کردم.»
«میفهمم... اشکالی نداره.»
این بار شیزوکی شروع به گریه کرد.
به تدریج، من دیگه نمیتونستم بفهمم چی داره میگه.
اما معنای پشت حرفاش واضح بود.
برای زمانی طولانی، شیزوکی رو که داشت گریه میکرد تو آغوشم نگه داشتم.
اون به همچین زمانی احتیاج داشت.
شیزوکی به کسی احتیاج داشت که بتونه باهاش راحت باشه و درحال حاضر من کسی بودم که میتونستم این کارو براش انجام بدم.
«هاسومی! من ترسیدم... نگرانم... میخوام فرار کنم!»
منم همینطور.
«درسته، ولی تو هنوز اینجایی، مگه نه؟ من بخاطر تو اینجام، من کنارتم...»
«هاسومی کون! هاسومی کون! من... من... »
میخوام به شیزوکی کمک کنم.
میخوام کنارش باشم و ازش حمایت کنم.
شاید این یه احساس خودخواهانه باشه.
اما من میخوامش.
دیگه میدونم که چرا.
دیگه نمیتونم وانمود کنم که دلیلش رو نمیدونم.
بالاخره...
«همه چی قراره خوب بشه، همه قراره بفهمند تو چه دختر خوبی هستی.»
کتابهای تصادفی

