فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 50

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل پنجاه

بعد از مدتی گریه کردن، شیزوکی تو بغلم آروم گرفت.

قلبم به شدت می‌تپید و ذهنم خالی شده بود.

اما فکر کنم شیزوکی هم همینطوری بود.

این که همچین احساسی داشته باشم طبیعی بود، به هرحال ما زمان زیادی رو تو آغوش همدیگه گذرونده بودیم.

ساعت چند شده؟

سعی کردم با فکر کردن به چیزای بی‌اهمیت حواس خودمو پرت کنم.

اولین کسی که یخ هوا رو شکست شیزوکی بود.

«هاسومی کون...»

«همم؟...»

«معذرت میخوام... حتی با اینکه تصمیم گرفته بودم... دیگه گریه نکنم...»

«نه، نگران نباش، دیگه دارم بهش عادت میکنم.»

«اوووی.... خیلی بدجنسی.»

شیزوکی، که هنوزم تو بغل من بود، با اخم سر تکون داد.

این یه دروغ بود.

من هیچ وقت نمی‌تونم اینقدر راحت به همچین چیزی عادت کنم.

«بعد از سال نو... با همه‌شون حرف میزنم. همه چی رو بهشون میگم و مطمئنم که اونا هم منو میفهمند.»

«که اینطور.»

«اونا از دستم عصبانی میشن، درسته؟»

«نه... مطمئنم که اونا درک میکنند. بالاخره، شما همه‌تون باهم دوستید.»

«آره، اما...»

«اینجوری نیست که تو بخوای رابطه‌تو باهاشون قطع کنی. تو فقط میخوای بهشون بگی که شخصیت آرومتری نسبت به اونا داری و نحوه‌ی تعامل باهاشون رو تغییر بدی، درسته؟»

«من از این میترسم که... نه فقط یوکا چان و دوستاش، بلکه هرکسی که منو تو مدرسه میشناسه، بهم با تعجب و شگفتی نگاه کنه.»

«این اتفاق دیر یا زود میوفتاد، پس زیاد به خودت سخت نگیر و با آرامش باهاش برخورد کن.»

«اما...من احساس بدی در این باره دارم...»

برخلاف حرفاش، صدای شیزوکی کاملاً شاد بود.

با وجود اینکه اون داشت از اتفاقاتی که ممکنه تو آینده پیش بیاد شکایت میکرد، اما فکر کنم که اون از همین الان خودشو آماده‌ی هر اتفاقی کرده.

شیزوکی سرشو از رو سینه‌ام برداشت و بهم نگاه کرد، حتی با اینکه چشماش از گریه زیاد ورم کرده بود، اما هنوز به طرز مسخره‌ای خوشگل بود.

من قبلی به هیچ عنوان نمی‌تونست همچین نگاهی رو تحمل کنه.

اما من مدت‌ها بود که دیگه از اون نقطه گذشته بودم.

«آه، راستی...»

«چیه؟»

«خوب... اگه من اینکارو انجام بدم، مطمئنم که دوباره تو مدرسه تنها میشم... پس ... میدونی ...»

«اوه، فکر کنم مینای...نه، اگه مشکلی باهاش نداشته باشی، من کنارت میمونم...»

«خیلی ازت ممنونم... هاسومی کون...»

شیزوکی دستشو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید.

من دوباره به چهره‌ی شیزوکی نگاه کردم. انگار که میخواستم دوباره احساساتم رو تایید کنم.

«هاسومی کون؟»

اگه بهش فکر کنیم، من همیشه مراقبش بودم، من خیلی مراقبش بود.

اغلب دخالت‌های من غیرضروری بودند.

موندم که یعنی دخالت‌های من واقعاً به نفع اون، به نفع شیزوکی بود؟

هرچی نباشه اون یه غریبه‌اس.

مهم نیست که من چه احساسی دارم، مهم نیست که من نمیتونم تنهاش بزارم، چیزایی هستند که نسبت به احساسات شخصی من ارجحیت دارند.

به خصوص تو همچین مسئله‌ی شخصی‌ایی، امکان نداره که بتونم دخالت کنم.

و در عین حال، من جرات کافی برای فهمیدن اینکه آیا اونم همچین چیزی رو میخواد یا نه نداشتم.

اما حالا...

«هِی، شیزوکی...»

«بله؟»

میخوام درست دخالت کنم.

تو آینده، اون ممکنه هنوزم به کمک احتیاج داشته باشه.

میدونم این اشتباهه، چون اون یه غریبه‌س.

پس فکر کنم باید باهاش یه رابطه تشکیل بدم.

و... اینو تبدیل به مشکل خودم کنم.

البته، هنوز نمیدونم که شیزوکی چه احساسی دربارش داره.

«دوستت دارم.»

«ها؟...»

دستامو دور صورت مبهوت شیزوکی گذاشتم و گفتم،

«دوستت دارم. پس بذار ازت محافظت کنم.»

«...»

شیزوکی با دهانی باز به من خیره شده بود.

و بعد، به یکباره همه‌ی صورتش سرخ شد.

«عهه... آههه... هاسومی کون... چ-چی دا-داری...م-می-میگی...»

«منظورت چیه؟ واضحه که الان دارم اعتراف میکنم، پس لطفاً باهام بدجنس نباش.»

«چ-چ-چون.... ت-ت-تو.... ت-ت-تو...»

«من آدم مغروری نیستم. میدونم که قراره رد بشم... پس نگران نباش و فقط جوابتو بهم بگو....»

بعد از گفتن این حرف دوباره به شیزوکی نگاه کردم.

چشمانش گشاد شده بود و تند تند پلک میزد، دستشو روی دهانش، که باز مونده بود، گذاشته بود وهیچ صدایی ازش در نمیومد.

با دیدنش تو این حالت، احساس کردم که قلب مواجم داره یواش یواش آروم میشه.

«فکر کنم تقصیر من بود، خیلی یهویی گفتمش، تو شوکه شدی، مگه نه؟»

«من غافلگیر شدم... باورم نمیشه... این...»

«متاسفم. اما دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم، و می‌خواستم... می‌خواستم بتونم بیشتر بهت کمک کنم... بعد فکر کردم که رابطه‌ای که ما الان باهم داریم کافی نیست...»

درحالی که داشت به حرفام گوش میکرد، قطره‌های اشک دوباره شروع به غلتیدن از گونه‌های شیزوکی کردند.

وقتی سعی کردم اونا رو با انگشتام پاک کنم، شیزوکی صورتشو با خجالت ازم دور کرد و دستمو گرفت.

«داری میگی... بزار ازت محافظت کنم... این عجیبه... و خنده‌دار.»

«چ-چرا؟»

«چونکه.... تو.... تو همیشه کمکم کردی... اگه حمایت‌های تو بود من هیچ وقت نمی‌تونستم خود واقعیم رو قبول کنم...»

«خوش‌حالم که همچین احساسی داری.»

«اما برای همینه که من... من باید کسی باشم که... بابت همه‌چی ازت تشکر میکنم... و... بهت میگم که چه احساسی بهت دارم.»

شیزوکی دوباره خودشو تو سینه‌ی من دفن کرد.

الان که بهش فکر میکنم، ما زمان زیادیه که همدیگه رو بغل کردیم.

بدون اینکه بفهمیم، دیگه در برابر تماس بدنی بینمون مقاومت نکردیم، و احساس میکنم که مرز بین منو شیزوکی درحال محو شدنه.

«منم دوستت دارم هاسومی کون! من خیلی دوستت دارم!...اگه میخوای... اگه میشه...هاسومی کون...لطفاً برای همیشه کنارم بمون...»

چشمانی می‌لرزیدند

اما صداش محکم بود.

صورتش، که رو سینم بود، و دستی، که باهاش دست منو نگه داشته بود، ناگهان شروع به داغ شدن کردند.

شیزوکی رو، که از مدت‌ها پیش به سینم چسبیده بود، بلند کردم و اونو در آغوش گرفتم.

گونه‌ها و موهامون همدیگه رو لمس میکردند و نمی‌تونستم بگم که صدای ضربان قلبی که میشنیدم مال کدوم یکی از ماست.

عجیب‌تر اینکه احساس خجالت نمی‌کردم، بلکه احساس امنیت، شادی و عشق میکردم.

«یجورایی...مثل یه رویا میمونه.»

«خوب، حتی اکه یه رویا هم باشه، واقعاً خوش‌حالم.»

«ن-نه!... اگر این یه رویا باشه... گریه می‌کنم.»

«همین حالاشم خیلی گریه کردی.»

«این بار دیگه تقصیر تو بود هاسومی کون...»

«عههه، اینجوریه؟»

ما این حرفا رو تو گوش هم زمزمه کردیم و خندیدیم.

قبل اینکه بفهمم، گونه‌هام از اشک خیس شده بود.

کتاب‌های تصادفی