فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل دوم

«میخوام زنده بمونم ... میخوام زندگی کنم.»

ریو هرگز نمیخواست از شاهزده ماریان انتقام بگیرد. انتقام وقت تلف کردن بود. او میخواست از این شاهزاده شیطانی رها شده و به عنوان ریو کاتانا زندگی آرام و صلح آمیز داشته باشد.

اگر او شانسش را داشت وقتی زنده بود زندگیش را تغییر میداد و میگفت:- میخواهم زندگی کنم، شاد باشم ، از جلوی چشمهای شاهزاده ماریان دور شوم و زندگی خوشی برای خود بسازم.-

اما ریو مرده بود.

او مینالید و اشک میریخت.

«من نمیخوام اینطوری بمیرم. نمیخواستم کشته بشم. میخواستم زنده و شاد باشم.»

ریو در تمام زندگیش هرگز شاد نبود.

«من نمیخواستم اینطوری بمیرم میخواستم شاد باشم.»

در این زمان نوری از حلقه یاقوت سرخی که در دستش بود درخشید. نور سرخ تمام جسمش را در بر گرفت.

«این چیه؟ چه اتفاقی داره میفته!؟»

فرشته مرگ روبروی ریو ایستاده و میخندید:«جادوگر، میتونی با اون حلقه رویای خودت رو به واقعیت تبدیل کنی.»

جادوگر؟ حلقه؟ ریو هیچ چیزی نمیفهمید. اما فرشته مرگ با چهره اسکلتیش راضی بنظر میرسید:«میتونی یه شانس دیگه داشته باشی ولی این موقته.»

«منظورت چیه!»

«فعلا زنده میمونی ولی سرنوشت تو اینه که دوباره در همین روز و همین زمان بمیری.»

«این حرفا یعنی چی؟!»

روح ریو به جسم خودش دمیده شد که در آن لحظه روی زمین سوخته و از بین رفته بود. بعد زمان به شکلی معکوس چرخید. شعله ها اطراف جسم مرده اش از نو روشن شدند. ریو وحشیانه درون شعله ها تقلا میکرد.

ناگهان سیاهچال خالی شد. عقربه های ساعت درون کاخ خلاف جهت شروع به چرخش کردند. آسمان بی وقفه از شب به روز جا به جا میشد. آنقدر این جا به جایی پیش رفت تا جایی که زمان به نیمه سال قبل برگشت آنگاه ساعت متوقف شد.

او از بیرون صدای جیک جیک پرنده ها را میشنید.

ریو چشمهایش را باز کرد، پرنده ای از پنجره وارد اتاق شد. سرمای صبحگاهی وارد اتاقش میشد. ریو خودش را دید که مانند یک جسد روی تخت خوابیده است.

با گیجی گفت:«هاه؟! چرا من اینجام؟!»

نمیدانست آنچه شاهدش بود تنها رویایی وحشتناک بوده یا واقعا تجربه دنیای پس از مرگ را داشت.

سعی میکرد آنچه در رویا دیده را بیاد بیاورد. او توسط الی خدمتکار ماریان به حد مرگ سوخته بود. بعد فرشته مرگ ظاهر شده و به او شانس دوباره ای داد. ریو نیز جیغ های گوشخراش میکشید و میخواست زنده بماند و با آن مرگ دلخراش نمیرد.

«این واقعا یه رویا بود؟!»

کابوسی ترسناک بود که واقعی بنظر میرسید. حتی اگر همه ش رویا بود که مُرده و دوباره زنده شده است همه چیز آنقدر واضح بود که برای یک رویا زیادی مینمود. او شکم برآمده شاهزاده ماریان را دیده، در سلولی به دام افتاده، روزها هیچ نوری را ندیده و دست و پاهایش از شدت سرما کرخت شده بودند.

درد وحشتناک سوزانده شدن در آن سیاهچال را بیاد داشت. آن لحظات را نمیتوانست فراموش کند.

«عق!»

یادآوری آن خاطرات دردناک وحشتناک بود. ریو متوجه شد پشت دست چپش میسوزد، او چیزی را محکم گرفته بود.

یک علامت روی دست چپ خود دید که میسوخت و میخراشید. خون سرخ از مچش می چکید. وقتی مشتش را باز نمود، حلقه ای دید که نور سرخ عجیبی از آن ساطع میشد.

«این...؟!»

شکل و فرم ناهموار حلقه دقیقا مانند آن چیزی بود که در رویایش دید. تنها تفاوت با خاطره عجیبش، سنگ روی حلقه بود که با نور سرخی می درخشید. آیا این میراث دوک بود که ماریان شدیدا از آن نفرت داشت؟ حلقه دوشس سنتورن؟

«این نور چیه!؟»

ریو از دیدن آن حلقه با نور سرخش آشفته شده بود. وقتی به آن فکر میکرد واقعا نگران میشد. اگر کسی این حلقه را میدید دردسر بزرگی درست میشد. با لبه آستینش خونی که روی کف دستش و حلقه قرار داشت را پاک نمود.

«هاه؟!»

در آن لحظه انگار که خیالاتی شده بود اما نور سرخ ناپدید شد. سنگ روی حلقه به رنگ سیاه درآمد. کف دستهای خونینش هم پاک شدند. هیچ اثری از سوختگی نیز وجود نداشت.

ریو بارها و بارها به دست خود نگاهی انداخت.

«چطور این اتفاق افتاد؟!»

احساس بی قراری و گیجی میکرد و نمیتوانست منطقی فکر کند. تنها چیزی که الان میتوانست به آن فکر کند این بود که حلقه را کجا پنهان کند.

«اگه ماریان حلقه رو اینجا ببینه حتما منو میکشه!»

ریو نا امیدانه دنبال جایی برای پنهان کردن حلقه میگشت. در اتاق، یک کمد، تخت، صندلی و میز داشت. اینها زیادی کهنه بودند و معلوم نبود کی امکان داشت بشکنند. حتی کف زمین زیر تخت هم جایی برای پنهان کردن حلقه پیدا نبود.

ریو آنقدر مضطرب و وحشت زده بود که اصلا متوجه نشد اینجا اصلا اتاق کاخ ستاره شمالی نیست که معمولا آنجا میماند. مستخدمان خاندان سلطنتی هفته ای چند بار اتاقهای خدمتکاران را بررسی میکردند. اینکار را بخاطر نگرانی از بابت دزدیده شدن چیزهای مربوط به خاندان سلطنتی انجام میدادند.

«حالا با این چیکار کنم؟!»

ریو نگران بود و ناگهان متوجه گردنبندی شد که دور گردنش قرار داشت.

«آه....»

هیچ کس به بدن ریو دست نمیزد زیرا تصور میکردند باعث بداقبالی میشود. هرچند کسانی بودند که بخاطر انداختن گردنبند قدیمی مادرش او را تحقیر میکردند. ریو حلقه را روی گردنبند گذاشت:«اونا به گردنبندم دست نمیزنن.»

اما این کافی نبود.

«کجا باید یه جای امن تر برای قایم کردن این گردنبند پیدا کنم؟!»

لحظه ای که ریو این را گفت، حلقه دوک و گردنبند با هم یکی شدند.

«هاه!؟»

ریو با گردنبند ضخیم بازی میکرد. حلقه روی گردنبند به شکلی عجیب داغ شده بود.

«چطور این اتفاق افتاد؟!»

او بالاخره متوجه تق تق در شد.

«ریو، بیدار هستی؟ ریو؟!»

ریو با عجله گردنبند را زیر یقه لباسش پنهان کرد، موضوع خوب این بود که او لباس مشکی همیشگی ضخیمش را به تن داشت. لباسهایش چروک و درهم بودند اما گردنبند را نشان نمیدادند.

«اومدم، فقط یه دقیقه...»

ریو نفس عمیقی کشیده و در را باز نمود. خدمتکار آنا پشت در بود. او در را باز نموده و سرش را به سمت ریو کج نمود. آنا همراه با ریو برای ماریان کار میکردند.

«ریو، تو مریض شدی؟!»

ریو وانمود میکرد در بهترین حالت قرار دارد:«من؟ نه، چرا؟!»

«فکر میکنم خیلی عرق کردی، نکنه شبح دیدی؟!؟»

ریو سرش را تکان داد و گفت:«اینطوری نیست.»

بنظر نمیرسید آنا حرفهای ریو را باور کرده باشد اما براه افتاد:«اگه حالت خوبه پس راه بیفت .. خیلی فوریه، شاهزاده ماریان دنبالت میگرده.»

ذهن ریو بیشتر بهم ریخت.

ماریان ... ماریان او را احضار نموده بود؟

ناگهان رویای ماریان که در حال سوزاندن او بود در سرش جریان گرفت. گیج شده بود که بداند خواب دیده یا واقعا این اتفاقات به سرش آمده اند.

«آنا، این یه خوابه؟ من هنوز زنده ام؟!»

«درباره چی حرف میزنی ریو؟»

ریو گیج بود، آنا با عجله از اتاقش بیرون آمد.

«بیا بریم وگرنه شاهزاده عصبانی میشه.»

«وایسا، وایسا»

ریو سعی داشت چروک های کوچک لباسش را با دست درست کند. به آینه روی در نگاه کرد به صورت خودش خیره ماند. واقعا جوری بنظر میریسید انگار مرده و دوباره به زندگی برگشته است.

به تندی موهای ژولیده خود را مرتب کرد:«بیدار شو، ریو کاتانا.»

نفس عمیقی کشید، پشت سرش را نگاه کرد، خیلی دیر متوجه تغییرات اتاق شد:«هاه؟!»

این اتاق خیلی بزرگتر از چیزی بود که او بیاد داشت و یک پنجره بالای تختش بود. اینجا کاخ ستاره شمالی نیست!!

ماریان پس از ازدواج با دوک سنتورن به کاخ ستاره شمالی نقل مکان کرد. اتاقی که ریو در آن زندگی میکرد پنجره نداشت. از این اتاق وقتی استفاده میکردند که قرار بود به کاخ ستاره شمالی نقل مکان کنند. ریو پایین را نگاه کرد و از لای پنجره بالای تخت به منظره سبز تیره بیرون نگاه کرد.

«هاه؟!»

میانه زمستان بود که او درون سیاهچالی سرد سوخته و مرد اما چرا الان درختان سرسبز را میدید؟ دمای هوا با آن زمستان سرد تفاوت داشت. فصلها تغییر کردن، این متفاوته... ریو مکالمه ای که با فرشته مرگ داشت را بیاد آورد.

[ تو یک شانس دوباره داری اما این موقته... ]

[ منظورت چیه؟ ]

[ تو زنده میمونی اما مقدر شده که دوباره در همین روز و همین زمان بمیری. ]

[ منظورت از این حرفا چیه؟! ]

فرشته مرگ به ریو شانس دوباره ای داده بود اما گفت مرگش دوباره در همین روز و به همان شکل انجام خواهد گرفت. پس او به چه زمانی برگشته بود؟

ریو بیرون رفته و از آنا پرسید:«شاهزاده ماریان کی ازدواج میکنه؟!»

«ریو؟ هنوز بیدار نشدی؟ شاهزاده ماریان هنوز به سن ازدواج نرسیده ... درباره چی حرف میزنی؟»

درحالیکه آنا چهره ای جدی به خود میگرفت، ریو درحال دیوانه شدن بود.

«خب، آیا تو سنی هست که بتونه تا سال دیگه ازدواج کنه؟!»

«روزهای زیادی تا اون زمان باقی نمونده ... چت شده ریو؟!»

مراسم ازدواج ماریان باید در روز تولد 18 سالگیش انجام میگرفت هرچند عروسیش با دوک سنتورن حدود یک ماه بعد از تولدش انجام شد. ولی ممکن بود شاهزاده ماریان پیش از تولدش ازدواج کند؟

ریو یادش آمد که انتهای دسامبر مُرد یعنی پایان سال، پس اکنون بهار بود و شاید در ماه آوریل بودند. ریو برای 8 ماه در زمان سفر کرده و به عقب برگشته بود. این یعنی تا زمان مرگش 8 ماه فرصت داشت.

«ریو! بیدار شو.»

«احمق نباش ریو، ازدواج شاهزاده ماریان هیچ تفاوتی توی زندگی ما ایجاد نمیکنه.»

حرفهای آنا ضربه محکمی به ریو زدند. انگار او بدون اینکه تجربه کند آینده را میگفت.

«آنا، من میخوام این کاخ رو ترک کنم.»

آنا جوری که انگار طبیعی به نظر میرسید جواب داد:«فقط تو نیستی ریو، آدمای زیادی هستن که میخوان اینجا رو ترک کنن ... خب چرا اینو میگی!؟»

آنا زمان را بررسی نمود، آستین ریو را کشیده و با خودش برد:«اگه عجله نکنی مجبوری غرغرهای شاهزاده رو بشنوی پس عجله کن.»

آنها با عجله به سمت اتاق آرایش شاهزاده میرفتند. چند دقیقه بعد به آنجا رسیدند و نفسی کشیدند.

«ممنون که مراقبم هستی آنا.»

«موضوع اینه که اگه بانو کاتانا رو به موقع نرسونم سرزنش میشم.»

ریو از سخنان صادقانه و رک آنا دلگیر نشد:«ممنونم.»

آنا با گیجی سر خود را کج نمود:«امروز داری عجیب رفتار میکنی ریو.»

ریو با چهره ای که هیچ احساسی از آن آشکار نبود گفت:«چون مُردم و دوباره زنده شدم.»

کتاب‌های تصادفی