اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سوم
آنا فکر میکرد ریو شوخی میکند:«فکر کنم هنوز بیدار نیستی، جلوی شاهزاده ماریان از این چیزا نگو.»
«میدونم.»
آنا آهی کشید، او مسئول لباسهای شاهزاده ماریان بود. حتی پیش از آمدن ریو، او مسئولیت کمد لباسها را بر عهده داشت و بخاطر شخصیت زود جوش و زیرکش خیلی سریع با همه خدمتکار ها کنار می آمد.
او خیلی با ریو صمیمی نبود اما او هم اغلب توسط ماریان فراخوانده شده و مورد توهین کلامی قرار میگرفت.
«شاهزاده توی اتاق نقره ایه. من باید برم اتاق لباسها بعد میام.»
آنا سریع رفت تا کلاه ماریان را بیاورد، ریو نیز به طرف اتاق لباسها راه افتاد، که نام عمومیش اتاق نقره ای بود. اِل که جلوی در اتاق مانند نگهبان ایستاده بود بلند اعلام کرد:«شاهزاده، بانو کاتانا اینجان.»
«بزار بیاد داخل.»
ماریان لباس سبز زیبایی به تن داشت که از پشت با روبان بزرگی بسته شده بود. یک سگ پشمالوی سفید را محکم در آغوش گرفته بود. ماریان صورت عروسک وارش را بالا گرفت و به ریو خیره شد.
برای سن و سالش زیادی جوان بود، با آن چشمان خرگوشی درشت، بینی استخوانی، لبهای قلوه ای و دست و پاهای ظریف و بدن لاغر و لطیفش مثل بچه بنظر میرسید. ماریان لبهای سرخ خود را جمع کرده و اخم نمود.
غرغر کنان گفت:«دیر کردی ریو، دیگه چرا به خودت زحمت اومدن دادی؟ از بس منتظرت موندم حس و حالم خراب شد.»
ریو به سخنان تلخش واکنشی نشان نداد. خنده دار اینکه ماریان هیچ وقت از شر ریو خلاص نمیشد حتی اگر با سخنان نیشدار به او کنایه میزد، بهرحال ریو توسط مادرش ملکه سلینا برایش فرستاده شده بود.
ماریان متنفر بود از اینکه با ریو ارتباطی داشته باشد.
«اگه بهت دست بزنم بدشگونیت بهم سرایت میکنه.»
«.........»
«فکر نمیکنم اگه بزارم بقیه شوالیه ها هم کتکت بزنن فایده داشته باشه.»
ماریان همیشه به سختی در فکر اذیت کردن ریو بود:«خب، چطوری باید مجازاتت کنم؟!»
در این لحظه، ماریان دستش را سفت کرد، سگ کوچک درون دستانش به سر و صدا افتاده و پیچ و تاب خورد، تقریبا بدنش را خراشید.
«عاه!»
ماریان از روی مبل برخاست و سگ را روی زمین انداخت، سگ با صدای تلپی روی زمین افتاده و درحالیکه پارس میکرد به زمین ضربه میزد، ریو از شنیدن ناله رقت انگیزش خود را به عقب کشید.
ماریان جیغ بلندی کشید:«تو لباسمو خراب کردی! لعنت بهت! این ارباب خودشم نمیشناسه، میدونی این لباس چقدر گرونه؟ سگ کثیف!»
ماریان با خشم لبه های لباسش را بلند کرد، با پاشنه پا لگدی به سگ زد:«گمشو!»
سگ از روی درد ناله ای کرد و گوشهای ریو تیر کشید. ریو چشمانش را بست تا نگاه نکند با وجود احساسات درهمش خودش را وادار کرد تا آرام بماند.
مدتی طولانی پس از آشوب ماریان—
«پرستار، پرستار، خدمتکارها، همین الان این چیزو از اتاق من ببرین!»
«شاهزاده ماریان لطفا آروم باشین.»
سگ کوچک از خیلی وقت پیش دیگر تکان نمیخورد. بی حرکت کف زمین افتاده بود. چنان ساکت افتاده بود که انگار هیچ فرقی با دیگر بالش های پف پفی اتاق ندارد. این سگ هم یکی دیگر از حیواناتی بود که توسط ماریان کشته میشدند.
هنگام غروب، ریو در گوشه باغ سلطنتی برای سگ یک قبر ساخت، قبری کوچک در همسایگی دیگر حیوانات کوچکی که قبل تر آنجا خفته بودند، حیواناتی در اشکال و اندازه های مختلف ... اینجا قبرستان حیواناتی بود که بدست ماریان کشته میشدند.
«متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم. امیدوارم توی بهشت در آرامش باشی.»
ریو زیر لب برای سگ مرده دعایی خواند. موجود بیگناه هیچ کار اشتباهی نکرده بود اما به بیچارگی و رنج دچار شد. او نیز مانند این سگ بدست ماریان کشته میشد، مقدر شده بود نادیده گرفته شده و به او بی اعتنایی شود. شاید حتی یک نفر هم برای او دعا نمیخواند. با مرگ خود تنها 8 ماه فاصله داشت و وزن آن حادثه با هر ضربان قلب به سرش میکوبید.
«باید یجوری از این کاخ برم.»
چطور میتوانست سرنوشت خود را تغییر بدهد؟
اگر کاری میکرد که قبلا انجام نداده بود شاید میتوانست سرنوشتش را تغییر دهد، اهمیت نداشت این شانس چقدر میتوانست کوچک باشد.
ریو عمیقا در فکر بود که متوجه شد او هیچ وقت با دوک سنتورن ملاقات نکرده یا با او حرف نزده بود. او خدمتکار ماریان بود ولی در مراسم ازدواجشان شرکت نداشت.
میتوانست به ملاقات دوک سنتورن برود؟
«ولی اون چجور مردیه؟!»
ریو چیز زیادی درباره دوک سنتورن نمیدانست. همه اطلاعاتش این بود: او نامزد شاهزاده ماریان و سربازی بود که لقب دوک سابق را در اواخر دوره 20 سالگی بدست آورد. ریو از ظاهر و علایق دوک خبر نداشت، چه شایعاتی درباره ش میگفتند، این چیزها جالب بود اما منبع قابل اتکایی برای اطلاعات نبودند.
هرچند ریو میدانست شاهزاده ماریان از همسر خودش دوک سنتورن نفرت عمیقی دارد. این نفرتی مسموم و وحشتناک بود. نفرتش میتوانست به اندازه ای باشد که مثلا کسی مانند ریو را در آتش بسوزاند.
در خاطرات ریو، چیزی وجود نداشت که نشان بدهد شاهزاده ماریان و دوک سنتورن یک رابطه زناشویی نرمال داشته اند، این تردید وجود داشت که آنها اصلا پس از ازدواج با هم دیدار کرده بودند یا خیر ...
دوک سنتورن برای نیمی از سال، جدای از شاهزاده زندگی میکرد. ماریان هم پس از ازدواج به زندگی در کاخ ادامه داد. دوک به دیدار شاهزاده نمی آمد پس میشد گفت اساسا ازدواجی رخ نداده بود. دوک هیچ وقت به کاخ نیامد تا شاهزاده را ببیند.
«شاید اون تمام مدت توی جنوب بوده!؟»
البته حالا این سوال پیش می آمد :«چرا با ماریان ازدواج کرد؟!»
ماریان فرزند یکی از معشوقه هایش را باردار بود. حتی پس از مرگ ریو، نه، غیرممکن بود او در کنار شاهزاده بماند و به او وفادار باشد. ماریان هرگز نمیخواست با او ازدواج کند.
این تصمیم فیلیپ دوم، پدر ماریان بود که موضوع را پیش کشید و مصرانه روی این ازدواج تاکید داشت. ازدواج، پوششی برای رسوایی های اخلاقی ماریان بود. وقتی دوک سنتورن دستورات را اطاعت میکرد چه چیزی در سر داشت؟ آیا واقعا عاشق ماریان بود یا بخاطر قدرت با ازدواج موافقت نمود؟
حتی با اینکه آنها ازدواج کرده بودند رسما باید کنار هم می ماندند.
ماریان و دوک هرگز چنین نمایشی را اجرا نکردند. گرچه ماریان موقعیت و جایگاه بالایی داشت ولی دوک سنتورن هم پول و زمین های بسیار داشت، چیزی بیشتر از آنکه نیازمند باشند.
دوک برادران بزرگتری هم داشت پس حتی اگر ماریان با او ازدواج میکرد باز هم نمیتوانست به تخت بنشیند. پس چرا؟
ریو حالا به سوال اساسی رسید: چرا دوک سنتورن با این ازدواج موافقت نمود؟
اگر ازدواجش با ماریان انجام نمیشد پس احتمالا او نیز بی رحمانه بدست شاهزاده کشته نمیشد. او اینطور فهمید که باید شخصا به دیدار دوک سنتورن میرفت. هرچند چطور باید با دوک ارتباط بر قرار میکرد؟
ریو یک خدمتکار اشرافی بود که مستقیما به خاندان سلطنتی خدمت میکرد ولی جایگاه ناچیزی داشت. خاندان سلطنتی همیشه خدمتکاران مسئول رسیدگی به زندگی روزانه شان را از خاندان های سنت گرای اشرافی انتخاب میکردند.
مثلا ریو مسئول رسیدگی به همه امور زندگی ماریان بود و باید به کارهای کوچکش میرسید ولی همش همین بود. پیش از مرگش هرگز شانس دیدن دوک را نداشت چون مجاز نبود در ملا عام حضور پیدا کند.در حقیقت ریو زشت بنظر میرسید و توسط خانواده خودش دور انداخته شده بود پس اگر ناگهان ناپدید میشد هیچ کس اهمیت نمیداد.
«مطمئنم همه فکر میکنن مشکلی نیست اگه بشه یه روزی از شر من خلاص شن.»
حتی به عنوان خدمتکار شاهزاده، ریو نمیتوانست در مراسم عروسی رسمی شاهزاده شرکت کند. فقط از دور مهمانی را دزدکی نگاه میکرد. باوجود اینکه خدمتکار ماریان بود
اجازه نداشت به تالار مهمانی نزدیک شود.
«خب، از اینجا به بعد چطوری قراره پیش برم!؟»
اگر نمیتوانست در اجتماع دوک سنتورن را ببیند پس کی میتوانست؟ دائم به این مشکل فکر میکرد، ریو خودش را در اتاق زندانی کرده و فکرش آشوب بود. حتی نتوانست شام بخورد.
«الان باید چیکار کنم؟!» او در تخت غرق شده و با گردنبند مادرش بازی میکرد.
برآمدگی که توسط حلقه یاقوت سرخ بوجود آمده را نوازش میکرد. زخم سوزان پشت دست چپش زق زق میکرد. سعی داشت تک تک ماجرا را بررسی کند.
«من الان نمردم ولی در آینده نزدیک می میرم.»
او یکجورهای هشت ماه در زمان حرکت کرده بود. اما هنوز کارهایی را تکرار میکرد که به قیمت جانش تمام میشد. اتفاق امروز هم بخشی از خاطرات ریو بود و او اعمال وحشیانه ماریان را هم بیاد می آورد.
«نباید بزارم ماریان ازدواج کنه یا باردار بشه!؟»
چه باید میکرد؟ اصلا چه کاری از دستش بر می آمد تا پایان زندگیش را تغییر دهد؟
وقتی به هشت ماهی که زنده بود فکر میکرد مضطرب میشد:«باید با آینده م چیکار کنم!؟»
ریو مشکلات دردناک زیادی داشت، پچ پچ کنان درحالیکه با حلقه بازی میکرد گفت:«بیا بیرون حلقه!»
حلقه جواهر نشان قدیمی از گردنبند جدا شد. ریو حلقه سرخ خونین که مانند یاقوت نوری از آن ساطع میشد را بیاد داشت پس تصمیم گرفت آن را حلقه یاقوت صدا کند.
«ولی این حلقه واقعا یه میراثه؟!»
فرشته مرگ این را به ریو داد پس چیز مهمی بود. حتی او را جادوگر صدا زد.
یعنی من جادوگرم؟
وقتی ریو مُرد حلقه یاقوت را همراهش داشت. حتی وقتی به زندگی برگشت نیز آن را با خود داشت. یعنی امکان داشت این ابزار جادویی با خون جادوگر کار کند؟ یعنی واقعا او یک جادوگر بود؟
آنچه فرشته مرگ گفت، قطعا، حقایقی درباره بازگشت به زندگیش بودند. او نمیخواست بدست ماریان بمیرد، بهمین دلیل باید آینده خود را تغییر میداد.
ریو وقتی مُرد که درباره بارداری ماریان فهمید. پس چطور باید در بارداری او دخالت میکرد؟
بارداری ماریان در آینده دور رخ میداد ،جدای از اینها ازدواج دوک سنتورن و شاهزاده ماریان نزدیک بود.
«میتونم ازدواجشونو متوقف کنم؟!»
چه میشد اگر با دوک سنتورن ملاقات میکرد و زندگی خصوصی ماریان را به او لو میداد؟ ازدواج سر جایش میماند؟ اگر دوک درباره رسوایی های اخلاقی و جنسیش میدانست چه؟
«مهمتر از همه اینا، من باید از پیش ماریان برم.»
ریو تصمیم داشت برای فرار از کاخ راهی پیدا کند و در عین حال باید با دوک سنتورن ملاقات میکرد. هرچند او الان مجاز نبود در مراسمات رسمی خاندان سلطنتی شرکت کند و این موضوع نقشه هایش را بهم میریخت.
«من باید زودتر به عمارت دوک برم.»
چیز زیادی به سن ازدواج ماریان نمانده بود. آن موقع به او دستور میدادند به عمارت دوک برود ولی دوک در خانه نبود. آن موقع برای ارتباط برقرار کردن دیر میشد. او دیگر کجا میتوانست با دوک سنتورن ملاقات کند؟
«مراسم شکار قبل از جشن تولد ماریان!؟»
شاه همراه با ملازمانش به شکارگاه پشت کاخ آیلت میرفت و دوک سنتورن نیز همراهشان بود. آن شب شاه برای همه یک مهمانی بزرگ ترتیب میداد، چه میشد اگر او موقع مهمانی به دیدن دوک سنتورن میرفت؟
ریو سعی داشت راهی برای دیدار با او پیدا کند.
«مراسم شکار تقریبا در این زمانه رخ میده»
باید با این چیزهایی که میدانست چه میکرد؟
کتابهای تصادفی
