فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل پنجم

ریو به گوشهای خودش هم شک کرده بود:«لباسهامو در بیارم؟»

«آره، فقط اینطوری میتونم اندازه هاتو بگیرم. بهرحال تو لباس لازم داری.»

«خب درسته.»

آنا مصرانه گفت:«اگه یه لباس اندازه تنت کنی خیلی بیشتر به چشم میای.»

ریو نفس عمیقی کشید نیاز داشت برای روبرو شدن با خود حقیقیش آماده باشد. از آخرین باری که اینطور خودش را نگریسته بود پنج سالی میگذشت.

«یه دقیقه بهم وقت بده.»

ریو درها را قفل کرد، پنجره ها را پوشاند، چراغ ها را روشن کرد و محکم به لبه های لباس بزرگ و بد شکل خودش چنگ زد. به آرامی آن را از تن خارج نمود. لایه لایه لباسهایی را که پوشیده بود از تن درآورد.

آنا با دیدن ریو که لایه لایه لباس در می آورد چشمانش گرد شده بودند. ریو اکنون از پوسته سیاه بزرگ بانو کاتانا خارج شده و به صورتی آزمایشی از آنا پرسید:«بازم باید در بیارم؟»

«ر-ریو، تو اصلا چی پوشیدی؟ بازم باید لباس دربیاری؟» آنا شوکه شده و زبانش بند آمده بود:«ریو، چند تا لباس تنته؟»

لباسهای ریو روی هم ریخته و یک تپه شنی درست کرده بودند. وقتی او از شر همه لباسهایش خلاص شد و بدن واقعی خود را نشان داد آنا بیشتر از قبل شوکه شد.

«ریو، این دیگه چه وضعیه؟»

ریو، از زیر کوهی لباس بیرون آمده و هیکلش را به نمایش گذاشت ولی بدنش چیزی فراتر از چاق بود، حتی نمیشد او را دارای بدنی نرمال و مناسب دانست. هرچند شدیدا لاغر و مردنی بود.

وقتی با این کوه لباسها هر روز در حرکت بود وزنش چندان زیاد نمیشد. ریو پچ پچ کنان گفت:«این—همینطوریه که هست.» نمیخواست توضیح زیادی بدهد:«من خدمتکار ملکه سلینا بودم.»

خدمتکارهای ملکه سلینا را بخاطر آرایش های عجیبشان همیشه دلقک صدا میزدند. ملکه این دستور را داده بود زیرا یک زمانی شاه خدمتکار زیبای او را به عنوان معشوقه برگزید. ریو سعی داشت لبخند بزند:«خب برای همین...»

هرچند قیافه ش شبیه کسی بود که شکلک درآورده است. آنا گفت:«از کی اینطوری هستی؟»

«فکر کنم از وقتی وارد این کاخ شدم.»

این زمانی که مد نظرش بود آنقدر دور بنظر میرسید که ریو دقیقا آن را بیاد نداشت. آنا گفت:«پس هیچ وقت لباسی که اندازه ت باشه رو پوشیدی؟»

«نمیدونم.»

ریو پیش از آمدن به کاخ هرگز لباسهایی که اندازه باشند نمیپوشید پس نمیدانست سایز لباسهایی که باید بپوشد چقدر است.

«من هیچ وقت لباسهای آماده نداشتم پس نمیدونم چی اندازه س.»

«من میدونم.»

آنا همزمان که اندازه های ریو را میگرفت چند باری آه کشید:«چرا کمرت اینقدر باریکه؟ نکنه اینم قلابیه؟»

ریو با خوش دلی خندید.

دو روز بعد فیلیپ دوم، مهمانی شکار را نزدیک کاخ آیلت را برگزار کرد. شاهزاده ها، دوک ها، اشراف زیادی آمده بودند. در بین آنها دوک سنتورن حضور داشت.

ریو از دور تماشایشان میکرد. در میان آنها، مرد قد بلندی که موهای روشن داشت دوک سنتورن به نظر میرسید. وقتی از آن فاصله مشغول دید زدن چهره های دیگران بود نمیتوانست چهره دوک را درست ببیند.

شاه و گروهش نیز تا عصر آن روز برنگشتند.

«آهاهاهاهاها، چه شکار موفقیت آمیزی بود.»

فیلیپ دوم شاد بود و این شادی را با صدایی بلند و قهقهه ابراز میکرد. با کمک شوالیه ها و دوک سنتورن، شاه در بازی های شکار گوناگونی موفق شد. آنها روباه های قرمز و گرازهای وحشی زیادی دستگیر کردند.

«من تقریبا همه حیوونای توی جنگل رو کشتم.»

زیردستانش همه او را تحسین میکردند:«مهارت شکار شما واقعا برجسته س.»

شاه با خوشحالی به اشراف و خدمتکارانشان که در مراسم شکار شرکت داشتند هدیه می بخشید. غروب مهمانی بزرگی برگزار و اتاق مخصوص مهمانی باز شد. خاندان های سلطنتی و اشراف با لباسهای باشکوه، دسته دسته می آمدند و صدای همهمه اتاق را پر کرده بود.

آشپز سلطنتی غذای خوشمزه ای پخته بود و شراب با کیفیت نیز به وفور یافت میشد. شکارهای شاه به عنوان بخشی از غذای مهمانی سرو شده بودند.

«امروز، واقعا که روز خوشایندی بود.» فیلیپ دوم به دوک سنتورن خیره شد، مرد جوان با موهای درخشان سفیدش در سمت راست شاه نشسته بود.

چهره دوک سنتورن هیچ حالتی نداشت ولی شاه اهمیتی نمیداد و به شخصیت سرد او عادت داشت.

«لیونل دِسنتورن، داماد آینده من، امروز توی شکار بهم کمک کرد. به لطف اون یه روباه زیبا رو شکار کردم.»

شاه اصلا از یاد نبرد که داستان سرایی کند پس موفقیتش حین شکار را با حرکات تند و سریع دست به شکلی اغراق آمیز توضیح داد.

«با کمک دوک سنتورن، من بهترین حیوان و همینطور سه تا گراز وحشی شکار کردم.»

«بی نظیره سرورم من!»

وقتی دوک سنتورن به حساب گراز مادر رسیده بود شاه سه توله او را که توسط خدمتکارانش فریب داده شده بودند کشت. البته اینها اهمیت چندانی نداشت آنقدر موضوع مهمی نبود که شاه اینطور درباره ش اغراق میکرد.

فیلیپ دوم همچنان به بلوف زدن درباره مهارت شکارش ادامه میداد:«من حتی به یه پرنده در حین پرواز تیر اندازی کردم. سگهای شکاریم نصف پرنده رو خوردن.»

صدای خنده از همه جا برخاست. برخی از مهمانان با هر سخن او می خندیدند و برخی وانمود میکردند میخندند!!

«در بین اون پرنده ها نزدیک 10 تا رو گرفتیم.»

«همونطوری که از شاه انتظارش میره، واقعا که کار برجسته ایه.»

«همش به لطف دوک سنتورن و دوستانم بود. اونا شکار رو تا جایی که من بودم کشوندن وگرنه از بس اون شکارها رو دنبال کردم انرژیم تموم شده بود.»

شاه، مردی میانسال بود که از بس درون کاخ غذا میخورد شدیدا چاق شده و بسختی می توانست از زین اسب بالا برود. دوک سنتورن با نگاهی به شاه جواب داد:«اعلی حضرت تیرانداز ماهری هستن.»

«آها، من تیر انداز ماهریم. آهاهاهاها.»

فیلیپ دوم دوباره خندید و دوک سنتورن را ستایش کرد بنظر میرسید کاملا از تعریف خود خوشش آمده است:«دوک سنتورن، ما بزودی یه خانواده میشیم. راحت باش و سعی کن با من بیشتر احساس نزدیکی کنی. از حالا سعی میکنم بیشتر برای شکار برم.»

شاه پشتش را به مردم کرده و با صدای بلندی که شبیه فریاد بنظر میرسید برای همه مهمانانی که منتظر شروع سخنرانیش بودند گفت:«بخاطر شکار موفقیت آمیزمون بیاین از مهمانی امشب لذت ببریم.»

پس از اینکه زمان شام دوستانه گذشت شاه فهمید دوک سنتورن و دخترش شاهزاده ماریان حتی بهم نگاه نکرده اند چه رسد به خوشامدگویی... شاه دختر خود شاهزاده ماریان که مانند یک فرشته ای در لباسی زرد بود را مواخذه کرد.

«ماریان، چرا با نامزدت صحبت نمیکنی؟» همه چشمهای درون تالار به شاهزاده ماریان و دوک سنتورن خیره شدند.

ماریان جواب داد:«پدر، من از وحشی ها متنفرم.»

کلمه "وحشی" تمام تالار را در سکوت فرو برد. این سکوت چنان سنگین و غم انگیز بود که انگار پتویی سنگین با نسیمش تمام شمعها را خاموش کرده است. چهره شاه عوض شده و به حالتی زشت درآمد.

دوک سنتورن و شاهزاده ماریان همیشه رابطه بدی داشتند. دوک مردی بدون احساس و کم حرف با چهره ای خالی بود. بیشتر از اینها به عنوان یک سرباز طبیعی بنظر میرسید. او هیچ چیز دوستانه ای نمیگفت و نمیدانست چطور بدون اینکه ترسناک بنظر برسد لبخند بزند. ماریان از کل وجودش بیزار بود.

شاه به اشتباه تصور میکرد با گذشت زمان رابطه آندو بهتر میشود. او به دخترش هشدار داد:«ماریان، حرفت مودبانه نیست.»

سکوت سرد جو زشتی را در تالار بوجود آورده بود. شاه به دخترش نگاه میکرد و ماریان از نگاه پدرش دوری میکرد. اشراف سعی کردند با دخالت در این وضعیت جو متراکم و خیلی بد را عوض کنند.

«نه، خب شاید فقط اشتباه گفتن و قصد داشتن بگن دوک در شکار خیلی مهارت دارن.»

«مهارت شکار دوک به طرز وحشیانه ای قدرتمنده، آهاهاهاها.»

همانطور که جو میرفت تا بدتر شود شاه و ملکه آه کشیدند. برای شاه، ماریان دختر ارزشمندش بود که دوست نداشت ناراحتیش را ببیند.... او دخترک فرشته وار و دوست داشتنی و زیبایش بود. جفت شدن ماریان با دوک جوانی از یک خاندان برجسته و ثروتمند بهترین انتخاب در ذهن شاه بود.

ولی شاه چنین نتیجه ای را پیشبینی نمیکرد. او آهی کشید و پیشانیش چین خورده و اخمش عمیق تر شد. شاه به آرامی دخترش را نصیحت کرد:«ماریان، میخوام از نامزدت عذرخواهی کنی.»

اما ماریان با زودرنجی حاضر نبود گوش بدهد. ملکه سلینا فورا دخالت کرد:«سرورم، برای ماریان خیلی خجالت آوره که بخواد اینطوری با نامزدش ملاقات کنه.»

«که اینطور.»

اشراف به شاه و شاهزاده ماریان احترام گذاشتند و سپس جو به شکلی خوشایند شروع به تغییر کرد و گفتگوهای دوستانه از سر گرفته شد. فقط دوک سنتورن درون آن جمع شبیه نفت روی آب مانده و چهره ای ناخوشایند داشت.

«این دیگه چه سر و وضعیه؟»

ماریان حتی از لباسهای دوک سنتورن نفرت داشت. اشراف درون تالار همه کلاه گیس هایی سفید به سر داشتند و پودرهای سفیدی به صورتشان زده بودند تا جایی که قیافه هایشان مانند موم شده بود. همه شان بهترین لباس و رداهایی که ذره ای چین نداشتند را پوشیده بودند.

برعکس، دوک سنتورن کلاه گیس هم نداشت چه رسد به آرایش. موهای سفید نقره ای رنگش با حالتی خشن کوتاه شده و لباسی مچاله به تن داشت. وقتی صورتش را می چرخاند زخم روی گونه چپش شدیدا خودنمایی میکرد. حالتی مردانه، شانه هایی پهن، عضلاتی سفت و سخت و چشمانی تیز داشت.

در بین این اشراف خوش پوش او شبیه یک زخم زشت بنظر میرسید. همه چیزی که به دوک ربط داشت نفرت ماریان را بر می انگیخت. چرا او باید نامزد ماریان میشد؟ چرا؟

هرکس میخواست با او حرف بزند پس از رویارویی با زخم و آن چشمهای وحشی به وحشت می افتاد.

«ببین، همه از دوک می ترسن.»

ماریان از فرصت استفاده کرد تا پیش خدمتکارانش غرغر کند:«حضورش آزار دهنده اس.»

با وجود حس و حال ماریان مهمانی همچنان ادامه داشت. نوشیدنی و غذاها همچنان از راه میرسیدند موزیسین ها مینواختند و اشراف می رقصیدند. برخی شرکت کنندگان در شکار آوازهایی را به شاه تقدیم میکردند تا موفقیتش در مراسم امروز را تحسین کنند.

بالاخره همسر مارشال کاراستا آواز ویژه اوپرای خود را خواند. آوازی تک نفره و با نوت های بالا و بسیار ظریف را آغاز نمود. دوک سنتورن که تمام مهمانی را با بی علاقگی دنبال میکرد تالار را ترک کرد تا نفسی تازه کند.

آنجا چیزی نبود که برایش جالب باشد. خدمتکار ماریان سریع متوجه عدم حضور دوک شد و ماریان را مطلع کرد.

این فرصتی برای ماریان بود زیرا سعی داشت بطور خصوصی با دوک سنتورن حرف بزند هرچند قدمهای دوک خیلی بلند و سریع بودند او به سختی میتوانست دنبالش کند.

«فعلا باید به دوک برسیم.»

«بسیار خب شاهزاده.» خدمتکار ماریان در تالار بدنبال دوک رفت.

دوک سنتورن از باغ سلطنتی می گذشت بدون اینکه به صدای قدمهای دیوانه واری که دنبالش می آمدند اهمیت بدهد.

«وایسین، دوک سنتورن.» با شنیدن عنوانش، دوک پشت سر خود را نگریست خدمتکاری که نفس نفس میزد و از کاخ تا اینجا دنبالش آمده بود را با بی تفاوتی نگاه کرد.

«چیزی لازم داری؟»

دوک سنتورن از مکالمه های پوچ و بدور از معنا نفرت داشت نه فقط برایش آزار دهنده که وقت تلف کردن بودند. خدمتکار درحالیکه با نفسهای سنگین سعی داشت سخن بگوید به او گفت:«سرورم، شاهزاده ماریان علاقمندن با شما صحبت کنن.»

صدای دوک سنتورن جدی بود هرچند چینی به ابروهایش نشست و سعی داشت نارضایتی خود را نشان ندهد:«شاهزاده چشون شده؟!»

کتاب‌های تصادفی