فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ششم

وقتی دوک سنتورن برگشت شاهزاده ماریان را با لباس زرد خوشرنگ و افسونگرش دید که در فاصله دورتر ایستاده است. دوک بخاطر این موضوع که ماریان قصد داشت با او صحبت کند برگشته بود.

«شاهزاده میخوان تنها با دوک صحبت کنن.»

«چرا؟»

«این خدمتکار هم باخبر نیست ولی ایشون گفتن موضوع خیلی فوریه.»

دوک کمی فکر کرد بعد رو به خدمتکار ماریان سرش را تکان داد. خیلی محکم فرمان داد:«دنبالم بیا.»

دوک سنتورن با قدمهایی بلند و سریع سراسر محیط باغ تیره را گذراند. وقتی ماریان مجبور شده بود دنبال دوک برود قشقرق براه انداخت پاهای کوچکش نمیتوانستند او را به قدم های سریع و بلند دوک برسانند. برای او اینکار شبیه دویدن با سرعت متوسط بود.

غرغرکنان به خود میگفت:«برای چی اینقدر سریعه؟!»

چند قدم برنداشته بود که از نفس افتاد:«خدای من، دراز بی قواره!»

دوک سنتورن به اندازه یک غول قد بلند بود و در مقایسه با ماریان پاهای بلندی داشت. صورتش زشت و حرکاتش همه پر خشونت بودند درست برعکس یک جنتلمن رفتار میکرد.

«مردک وحشی.»

ماریان ابدا نمیخواست با دوک سنتورن ازدواج کند و بقیه زندگیش را با او بگذراند. در واقع اگر با دوک ازدواج میکرد یا شوهرش را میکشت یا دیوانه میشد. این مرد اصلا برایش مناسب نبود.

ماریان لبه های لباس پف دار خودش را چنگ زد، درحالیکه نفس نفس میزد تقلا کنان پیش می آمد. دوک سنتورن مکثی کرد تا او نیز برسد. چشمانش سرد و بی احساس بودند.

«شاهزاده ماریان، چیزی هست که بخواین درباره ش باهام حرف بزنین؟»

ماریان دهانش را باز کرد ولی برای لحظه ای زبانش بند آمد و در عین حال سعی داشت نفس بکشد. پیش خودش فکر کرد باید وانمود کند خیلی مودب است تا بتواند دوک را وادار به لغو ازدواجشان نماید.

«دوک لیونل، ما باید درباره موضوعی حرف بزنیم. ما نامزد هستیم اینطور نیست؟»

دوک سنتورن ابرویش را بالا برد تمام بار توجهش را روی شاهزاده خانم معطوف نمود:«منظورتون چیه؟»

ماریان از رفتار سرد و گستاخانه او نفرت داشت:«موضوع خصوصیه نباید اینجا صحبت کنیم.»

«پس راه رو نشونم بدین.» لیونل با تکان دادن سرش رو به ماریان مسیر را خواست.

البته همین یک حرکت کوچک کافی بود تا ماریان احساس کند چیزی نمانده سرش از خشم متلاشی شود. بنظر میرسید لیونل قصد ندارد در برابر او زانو بزند، ذره ای ادب سرش نمیشد که باید با شاهزاده ای در جایگاه او چه شیوه ای را بکار بگیرد.

«از این طرف لطفا.»

برای یکبار خودش را کنترل کرد تا جلوی خشمش را گرفته و منفجر نشود. هرچند در زیر هر کلمه ای که برای آرام کردن خودش میگفت آن خشم مانند دیگ جوشانی قل قل میکرد.

همیشه برایش سخت بود تا با این مرد ملاقاتی رو در رو داشته باشد. انگار میخواست با یک مجسمه سنگی حرف بزند. هرچه زودتر از شرش خلاص میشد بهتر بود.

ماریان با سرعت راه میرفت. لیونل دنبالش میرفت هرچند با قدمهایی آهسته و خیلی آرام. حتی این حرکت هم احساسات شاهزاده خانم را آتش میزد.

در مسیر باغ تاریک یک گروه نگهبان به صف شده بودند. ماریان وقتی به هزارتوی باغ رسید متوقف شد. خدمتکار ماریان هشیارانه آنها را در پشت پرچین ها پنهان کرده بود. یک لایه سنگین تاریک سراسر مسیر را پوشانده بود و سایه درختان گرداگرد آنها محدوده سایه هایشان را هم میگرفت.

تنها صدایی که شنیده میشد صدای ملخک های پنهان شده در میان شاخه ها بود. هردوی آنها کناری ایستادند. برای یک لحظه سکوت در بینشان باقی ماند.

ماریان چرخید و با نگاه خیره لیونل روبرو شد. از اینکه مجبور بود برای نگاه کردن به او اینطور سرش را بالا بگیرد متنفر بود. از آنجایی که لیونل از او بلندتر بود این طرز نگاه غرورش را خدشه دار میکرد.

«من باید چیزی بهت بگم لیونل.»

«بفرمایین.» لیونل سرش را مغرورانه نگهداشت جوری که رسما به او اجازه صحبت کردن میداد.

ماریان خشمگین بود و این احساس بی قرارش میکرد. بطور کل او از اینکه سمت چپ صورتش که زخم بزرگی داشت را می ترسید تماشا کند ولی در آن موقع مانند فرشته ها لبخند میزد.

«شما میخوای با من ازدواج کنی دوک سنتورن؟»

لیونل اخم کرد:«این آرزوی شاهه.»

ماریان تصمیم گرفت کمی مهربان تر باشد و با لحنی ملایم تر و دل انگیز گفت:«لیونل.»

«..........»

«آیا تو دستورات پدرم رو دنبال میکنی؟»

«..........»

وقتی دوک سنتورن ساکت ماند، شاهزاده ماریان آشفته شد:«من نمیدونم دوک درباره م چه فکری میکنه ولی من نمیتونم باهات ازدواج کنم.»

«چرا اینو میگین؟»

حالا وقتش بود که مهارتی های بازیگری شگفت انگیزش را نشان بدهد. وقتی دوک آن سوال را پرسید ماریان چهره ای ناامید و دلشکسته به خود گرفت:«لیونل، من عاشق کس دیگه ای هستم.»

«شاهزاده ماریان میخوان با اون مرد ازدواج کنن؟»

«بله.»

«خب باهاش ازدواج کنین.»

چشمهای ماریان گرد شدند. حالت چهره دوک مهربان تر شده بود و ماریان سعی داشت خنده پر از شگفتیش را پنهان کند. در واقع آنقدر خوشحال بود که بسختی میتوانست حالات چهره اش را کنترل کند و برق شادی در چشمانش می درخشید.

«پس متوقف کردن مراسم ازدواج چی میشه؟»

«شاهزاده ماریان خودتون میتونین به این مساله رسیدگی کنین. این حق شاهزاده خانمه که مسئولیت همه اعمالش رو بر عهده بگیره.»

در این لحظه پاسخ تلخ لیونل در ته ذهن ماریان می چرخید. او احساسی داشت انگار یک کیسه آب یخ رویش ریخته اند:«چی؟ دیوونه شدی لیونل؟»

«من دلم نمیخواد خاندان سلطنتی وادارم کنه نفقه بپردازم.» او به سردی ماریان را تماشا میکرد:«خب چرا دیوونه شده باشم؟ شاهزاده شما میخواین این نامزدی رو بهم بزنین. پس شما باید لغو نامزدی رو اعلام کنین و از والدینتون بخواین اینو بپذیرن.»

ماریان شدیدا تحت تاثیر جواب لیونل قرار گرفت ولی فهمید منطق او چنان سفت و سخت است که نظرش تغییر نمیکند.

«لیونل همینجا تمومش کن. لطفا ولم کن. متوجه نیستی؟ تو باید این ازدواج رو لغو کنی!!»

لیونل چینی به ابروهای خود داد:«این نامزدی یه فرمان سلطنتیه و ارتباطی به قصد و نیست من نداره. پدر شما کسیه که اصرار داره این ازدواج صورت بگیره.»

بطور ضمنی میگفت: نه من!

«ولی--»

«اگه دوست دارین این ازدواج لغو بشه باید عجله کنین.»

«چرا من باید این نامزدی رو بهم بزنم؟ من خیلی جوونم، اونا بهم گوش نمیکنن.»

ماریان با خشم جیغ کشید ولی لیونل بدون اینکه تغییری در چهره اش داشته باشد جوابش را داد:«خب من به اندازه شاهزاده خانم مخالف این ازدواج نیستم.»

«چی؟ منظورت از این حرف چیه؟»

«شاهزاده ماریان خیلی جوون هستین. از دید من هنوز یه بچه ای. من اصلا نمیتونم مردایی که بهت جذب میشن رو درک کنم.»

«تو—تو الان چی گفتی؟» ماریان آنقدر خشمگین بود که بر سر لیونل فریاد کشید.

«چطور ممکنه من برم و خواستار لغو این ازدواج بشم و اعتبار خودمو زیر سوال ببرم؟ برای همین شما باید اینکارو بکنی.»

«من که ازت نخواستم با این شیوه زشت عوامانه نامزدی رو بهم بزنی درسته؟»

«پس یه بهونه بیارین و این نامزدی رو بهم بزنین! واسم مهم نیست! برو بگو یه بچه نامشروع یا یه معشوقه دیگه در بینه!»

«اینکار فایده نداره!»

ماریان از شدت خشم موهای خودش را میکند. هر کلمه ای که با این مرد میگفت شبیه توپ لاستیکی بود که به دیوار بتونی برخورد کند. فقط حرفهای همدیگر را جواب میدادند.

هرچند اساسا حرفهای دوک غلط نبودند. دقیقا مشخص نبود شاه نامزدی را بهم میزد اگر میشنید دوک معشوقه ای دیگر یا فرزندی نامشروع دارد زیرا خود پادشاه تعداد زیادی از این معشوقه ها و بچه ها داشت.

با شنیدن حرفهایش ماریان خشمگین تر شده بود:«من ترجیح میدم بمیرم تا با آدم سنگدل و وحشتناکی مثل تو ازدواج کنم.»

«میل خودته!»

«چی—تو؟ چی؟ عاااااااااااااااااا!» ماریان درحالیکه با خشم جیغ و داد میکرد روی زمین افتاد، جیغ میکشید و نمیتوانست در برابر رفتار بالغانه او پیروز شود. خدمتکارانش با عجله کمک کردند تا برخیزد.

«ش-شاهزاده!!»

«آروم باشین.»

حتی وقتی خدمتکاران ماریان برای کمک آمدند تا او را به کاخ برگردانند. لیونل روی مسیر سنگی بی حرکت ایستاد. بازگشت به تالار مهمانی و تحمل همه آن نگاه های خیره زیادی آزار دهنده بود.

بعلاوه یک دلیل دیگر وجود داشت که نمیتوانست آنجا را ترک کند. یک سایه سیاه ساعتها بود دنبالش میکرد. این حریف ناشناخته شدیدا روی اعصابش بود.

کمی روی پاشنه پا چرخید و جلوی ورودی باغ هزارتو ایستاد. به درون تاریکی و سایه های پنهان درونش خیره شد:«تو، دختر! پنهان نشو... خودتو نشون بده!»

کمی قبل، وقتی شاهزاده از تالار بیرون آمد تا دوک را دنبال کند، ریو پنهانی براه افتاد. تاریکی پوشش خوبی بود اما سخت میشد سر و صدا نکند پس کفشهایش را درآورده و جوراب به پا داشت در سایه امن یک درخت پنهان شده و از نزدیک دوک و شاهزاده را زیر نظر داشت.

خدمتکاران شاهزاده همه جا پراکنده بودند او نمیتوانست نزدیکشان شود یا به نقطه بهتری برود. پس تصمیم گرفته بود فاصله اش را حفظ کند و از دور موقعیت را بسنجد. بنظر میرسید ماریان از دست دوک خشمگین شده و جیغ میکشد، مکالمه شان زیادی کوتاه بود ولی او هنوز تا دقایقی قبل بر سر دوک جیغ میکشید.

هرچه زمان میگذشت ریو بیشتر مضطرب میشد. فکر کنم یه چیزی درباره –لغو کردن- شنیدم.

ماریان که بخاطر خشم میزان صدایش همانطور بالا میرفت ناگهان به شکلی خطرناک به نوسان افتاده و بعد بر زمین افتاده بود جوریکه خدمتکارانش برای کمک رفتند ولی دوک سنتورن بی حرکت ایستاده و نسبت به او بی تفاوت بود.

الان چیکار کنم؟ او فکر میکرد چطور باید به دوک سنتورن نزدیک شود.

بعد صدای سرد دوک سنتورن در گوشش طنین انداخت: :«تو، دختر! پنهان نشو... خودتو نشون بده!» کل بدن ریو بخاطر لو رفتنش تکان خورد.

ریو در میان انتخاب هایش درگیر بود. تنها انتخاب الان او ملاقات رو در رو با دوک سنتورن بود. نمیتوانست به هیچ کدام از چیزهایی که نقشه کشیده بود وقتی او را دید انجام دهد فکر کند. در آن حالت پر از پریشانی، ذهنش مانند یک کاغذ سفید عمل میکرد.

چطوری باید رفتار کنم؟ باید بهش چی بگم؟ سوالاتی که شب قبل آنقدر به آنها فکر کرده بود حالا به ذهنش نمی آمدند. ذهنش کاملا خالی و سفید بود.

دوک سنتورن هاله ای دستپاچه کننده داشت که از دور روی همه تاثیر میگذاشت. باوجود اینکه میخواست سرنوشتش را تغییر بدهد با شنیدن صدای دوک کل بدنش به لرزه افتاد و مردد شد.

او چهره جذابی داشت اما مردی تیز و سرد بسان یک چاقو بود و چه با سخنانش و چه با نگاهش به شخص ضربه میزد. نام مستعار دوک سنتورن دقیقا بخاطر همین دوک بی احساس بود زیرا در صورتش هیچ چیزی نبود و نمیتوانست بخوبی حالاتش را نشان بدهد.

کاملا قابل درک بود که چرا ماریان اینقدر از او نفرت داشت.

«فکر کنم بهت گفتم پنهان نشی.»

بخاطر لحن تند دوک، ریو به خود لرزید : یعنی واقعا گیر افتادم؟

برایش سخت بود باور کند دوک به آسانی جایش را پیدا کرده است. او با فاصله مشخصی از آندو پنهان شده بود تا جایی برایش مناسب بود که میتوانست وقتی شاهزاده در مکالمه شان داد میزد حرفهایشان را بشنود. پیش از اینکه بفهمد، هیکلی سیاه روبرویش ظاهرشد. دوک سنتورن آنجا ایستاد.

با چشمان پر از خشمش به او خیره شد. وقتی نگاه ریو به چهره پر از خشم او افتاد پاهایش لرزید. سعی میکرد خودش را تشویق کند: اصلا نترس!

سریع خودش را جمع و جور کرد. دستان لرزانش را درهم کرده و پشت خود پنهان نمود. کمرش را صاف گرفت تا با دوک رو در رو شود. تازه در این لحظه بود که توانست احساس کند کمی حس برقراری ارتباط در وجودش برانگیخته میشود.

اما یک مشکل دیگر وجود داد: چرا این مرد اینقدر قد بلنده؟ ریو همین که روبرویش ایستاده بود احساس پریشانی میکرد.

خود ریو قد بلند بود یا حتی از برخی مردها بلندتر به نظر میرسید معمولا مردها وقتی با او رو در رو میشدند حیرت میکردند اما در صورت دوک سنتورن هیچ نشانی از شگفتی دیده نمیشد چه رسد به اینکه از دیدن او حیرت کند. بهرحال دوک از ریو هم بلندتر بود.

چهره خشن دوک حاکی از وحشیگری گذشته بود و چشمان کهرباییش از روی خشم می درخشیدند. در رویارویی با این دقت و تردید، ریو دریافت فکر کردن برایش آسان نیست، لرزش دست و پاهایش شدت گرفتند.

من می ترسم!

کتاب‌های تصادفی