اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل یازدهم
روز بعد، یک کالسکه خاندان سلطنتی آمد تا ریو را پیش دوک سنتورن ببرد. کالسکه برای 40 دقیقه در مسیر سلطنتی حرکت کرد و بعد وارد یک عمارت شد که در انتهای خیابان قرار داشت.
هر چه به عمارت نزدیکتر میشدند ضربان قلب ریو تند تر میکوبید: -دوک سنتورن.
او شدیدا بخاطر تلاش ناشیانه اش برای بو*سه ای که مانند نوک زدن پرنده به دوک بود پشیمان شد: -حتما خیلی گیج شده.
ریو کلاه مدل بونت که تا روی صورتش را محکم بسته بود نوازش کرد. حس میکرد هر آن ممکن است خفه شود:- بعلاوه من اسمم رو هم بهش گفتم.
ریو یک نادان بود: - ولی دوک سنتورن احتمالا منو یادش نمیمونه.
احتمالا در چنین زمانی دوک در عمارت خودش نبود. مشابه همین هم حقیقت داشت هم آنزمان که به گذشته برگشته بود و هم الان... حتی اگر چیزهایی تغییر کرده بودند اما زندگی روزانه ریو هیچ تغییر نداشت.
-پس نیازی نیست دوباره با دوک ملاقات کنم.
ریو واقعا اعتماد به نفس داشت.
کالسکه به آرامی او را می برد، سپس کنار در اصلی عمارت متوقف شد. سوارکاران از داخل فریاد میزدند.
ریو ایستاد و نگهبان خطاب به او گفت:«مادام کاتانا خیلی زود به اونجا میرسن.»
«شما نمیتونین بیشتر از 10 دقیقه توی عمارت بمونین.»
«چشم.»
پس از عبور از کنار باغ، کالسکه جلوی عمارت مرکزی توقف کرد. کالسکه چی در را برایش باز کرد. ریو سعی داشت همراه با هدایای شاهزاده ماریان و نامه درون دستش بیرون بیاید ولی بخاطر لباس بزرگش تقریبا تعادلش را از دست داده بود.
«مادام.»
او سعی کرد تعادلش را حفظ کند اما این حرکت صرفا یک جهش زشت و مسخره بهمراه داشت.
«مادام، حالتون خوبه؟»
ریو آن دست یاری دهنده را نپذیرفت و به آرامی برخاست. خدمتکاران و نگهبانان عمارت که برای خوشامد گویی آمده بودند سعی داشتند جلوی خنده شان را بگیرند و به چهره هم نگاه میکردند.
«این طرف... جناب ناظر منتظر شما هستن.»
همانطور که خدمتکار دوک راهنمایی مسیر را پیش گرفته بود ریو قدم به عمارت گذاشت. این دومین باری بود که به عمارت دوک می آمد. اولین باری که اینجا را دید مکانی باشکوه و بسیار بزرگ به چشمش آمد.
-حالا که اینجام باید گنجینه خاندانیشون رو براشون بزارم؟
ریو بیاد حلقه یاقوت سرخ دور گردنش افتاده بود. ولی اگر همراه حلقه به گذشته برگشته پس در این زمان حلقه سرخ اساسا باید کجا قرار میگرفت؟
اگر حلقه جادویی از او گرفته میشد این احتمال وجود داشت که جادوی ریو برای بازگشت به گذشته شکسته شود.
-نمیتونم حلقه م رو اینجا بزارم.
اول از همه، او فکر میکرد باید کارش را سریع تمام کند و برگردد، حتی در میانه روز هم عمارت کاملا تاریک بود. آنجا شبیه یک موزه باستانی به نظر میرسید، تالار بزرگی داشت که از همان بدو ورود توجهش را جلب کرد.
در سمت رو به بالای تالار، پلکان بزرگی وجود داشت. تصویر اجداد دوک سنتورن در دو طرف دیوارهای پلکان قرار داشت. نگاه ریو به تصویر یک زوج دوکی خیره ماند که در پایین پلکان نصب شده بود. یک جنتلمن میانسال با موهای بلوند و سفید، درحالیکه چشمانی تیز داشت به همراه زنی میانسال و زیبا که لبخندی مهربان داشت و چشمانش مانند کهربا میدرخشیدند.
ریو یک حلقه یاقوت سرخ را در دست چپ زن دید. او صاحب حقیقی این حلقه جادویی بود.
-متاسفم، مجبورم یه مدت بیشتر از این حلقه استفاده کنم.
این کار، خودخواهانه اما اجتناب ناپذیر بود. اگر حلقه را تقدیم میکرد خیلی زود می مرد و اگر می مرد، همه این تلاشهایش برای بازگشت به گذشته خراب میشد. ریو نمیخواست دوباره بمیرد.
«مادام کاتانا.»
یک مرد سفید مو که لباسهای سیاهی به تن داشت به ریو خوشامد گفت. او خدمتکار پیر دوک بود.
«من باتلر کارل هستم. یک پیغام دریافت کردم که خدمتکار شاهزاده خانم، مادام کاتانا هدایا و نامه ایشون رو آوردن.»
«من مادام کاتانا هستم از مهربانی شما ممنونم.»
ریو خوشحال بود که با انگشتهایشان او را نشان نمیدهند و به او نمیخندند.
«ولی دارین به چی نگاه میکنین مادام کاتانا؟»
ریو غرق پرتره بالاتر از پله ها شده بود.
«من شگفت زده شدم از اینکه پرتره دوشس قبل چقدر خوب و زیباست.»
«اوه،ممنونیم.»
باتلر پیر با لبخندی مهربانانه جواب داد و ریو هدفش از آمدن را بیاد آورد. او نامه ها و هدایای شاهزاده ماریان که مایه تسلی بودند را بیرون آورد. مودبانه و با فروتنی بسیار زیادی آنها را به خدمتکار پیر داد.
«من یک نامه و یک هدیه از شاهزاده ماریان دی پرایته برای دوک لیونل دی سنتورن آوردم.»
«کارل آهادهورن، خدمتکار دوک، نامه ها و هدایای شاهزاده ماریان رو تحویل میگیره.»
یک جعبه زیبا مشتمل بر نامه های شاهزاده و هدایایش درون سینی نقره ای که خدمتکارها و ندیمه های پشت سر باتلر پیر آماده کرده بودند. دریافت شد.
بعد که همه آنها عقب رفتند، خدمتکار پیر هنوز سر جایش بود.
«مادام، لطفا اینجا منتظر بمونید.»
«......؟»
ریو مضطرب شد. این مساله نسبت به آنچه که در گذشته رخ داده چیز جدیدی می نمود. خدمتکار پیر وقتی اضطرابش را دید گفت:«ما مقداری دسر برای شاهزاده ماریان آماده کردیم، لطفا یه کم دیگه منتظر بمونین.»
قبل از اینکه ریو به زندگی گذشته برگردد تنها برای ده دقیقه اینجا مانده بود. روی هم رفته، پنج دقیقه از آن ده دقیقه صرف اهدای هدایا و نامه های شاهزاده ماریان به خدمتکار شده بود. پنج دقیقه پایانی تنها زمانی بود که مقداری خوراکی برای شاهزاده خانم آماده میشد.
اینجا چیزی کاملا فرق داشت. یک چیزی متفاوت با آنچه قبلتر او را می رنجاند.
«نمیدونم کی شاهزاده ماریان ممکنه به من نیاز داشته باشه پس مجبورم خیلی زود برگردم.»
وقتی ریو این موضوع را خاطرنشان کرد انتظار داشت درکش کنند. خدمتکار پیر لبخندی زد و گفت:«یک شیرینی پز جدید داره برای شاهزاده ماریان خوراکی آماده میکنن. اجاق دچار مشکل شده برای همین به تاخیر خورده.»
ماریان عاشق خوراکی و دسر بود. بطور کل خوراکی های دوک سنتورن را دوست داشت، پس اگر ریو اینها را نمی برد به دردسر می افتاد.
«پس اینجا منتظر میمونم.»
«لطفا توی اتاق نشیمن کناری منتظر باشین.»
وقتی خدمتکار پیر درخواستش را دوباره تکرار کرد ریو با بی میلی به سمت اتاق نشیمن کوچک رفت.
-اولین باریه که میام اینجا.
ریو به اتاق نشیمن با آن ظاهری که سلیقه زنانه داشت و به طبقه اول چسبیده بود نگاه کرد. این اتاق کوچک کاملا با جو باشکوه بیرون تفاوت داشت. آنجا با مبلمانی رنگ روشن و شیرین دکور شده بود، اثاثیه طرح گل داشتند و گلها فضا را عمارتی با سلیقه یک بانو نشان میدادند.
ریو در همان بدو ورود روی یک صندلی نشست. خیلی زود خدمتکاری به او نزدیک شد و پرسید:«من فکر میکردم مقداری چای بیارم. مادام، میتونین مدت بیشتری صبر کنین؟»
«بله.» ریو تقلا میکرد و با حالتی بی احساس جوابش را داد.
-چرا منو آوردن به این اتاق؟
حتی این تغییر کوچک نیز ریو را به فکر فرو برد.
-ممکنه بخاطر اون روز رقابت شکار باشه که من اومدم تا با دوک سنتورن ارتباط برقرار کنم؟
این تغییر از کجا آمده بود؟ ریو نمیتوانست سریعا آنجا را ترک کند زیرا بهانه ای نداشت. همچنان که اضطراب ریو بالاتر میرفت مرد قد بلندی در ورودی اتاق نشیمن ظاهر شد.
«چیزی شده؟»
خدمتکار پیر و ندیمه رو به ورودی سرهایشان را خم کردند.
«ارباب، شما برگشتین؟»
لیونل دی سنتورن برگشته بود.
«آه!»
ریو برای یک لحظه نمیدانست چه باید بکند و خشکش زد. دوک سنتورن پیراهن و شلوار به تن داشت، قد بلند و شانه های پهنش بخاطر این لباس خیلی زیباتر بنظر میرسیدند. با بی خیالی وارد اتاق شده و روی یک مبل راحتی نشست.
«ما مهمان داریم.»
«بله، مادام کاتانا اینجا هستن.»
«هممم.»
دوک سنتورن به خدمتکارانش اشاره کرد:«برین.»
ندیمه فنجان چای را پایین گذاشته و رفت. خدمتکار پیر نیز نامه و هدیه شاهزاده ماریان را در برابر دوک قرار داد.
«ارباب، شاهزاده ماریان، ندیمه شون، مادام کاتانا رو فرستادن. ایشون در برابر شما هستن.»
«باشه.»
ریو نفس کشیدن را فراموش کرده و پایین را تماشا میکرد. اگر یک سوراخ موش میدید حتما در آن پنهان میشد. دلش میخواست کاملا محو و ناپدید شود.
-دارم دیوونه میشم.
چرا دوک سنتورن آنجا بود؟ این مرد نباید اینجا حضور میداشت. در زندگی قبلیش آنها نباید با هم دیدار میکردند! درگیری افکار ذهن ریو را بهم ریخته بود.
شب مهمانی شکار، اشتباها خودش را مادام کاتانا به دوک سنتورن معرفی کرد ولی فکرش را هم نمیکرد دوک خودش به اینجا بیاید.
-چی توی سرشه؟
چرا خودش به اینجا آمده بود؟ چرا؟ ریو احساس گیجی میکرد، ذهنش در آشوب بود. مطمئن نبود دوک متوجه تغییر چهره آن بار شده یا اینکه فکر میکند کسی شبیهش باشد؟!
-اون یه احمق نیست.
ریو نمیتوانست با دوک ارتباط چشمی برقرار کند. پس سرش را خم کرده بود. دوک سنتورن دهانش را باز نمود:«مشکل اینه که لباس معمولی پوشیدم؟»
«مشکلی نیست.»
اینجا عمارت دوک بود. فقط کافی بود چیزی به تن داشته باشد ریو هیچ کاری نمیتوانست بکند.
«ولی تو خودت رو معرفی نکردی. تو و من اولین باریه که داریم همو می بینیم درسته؟»
نفس در گلوی ریو ماند:«من، مادام کاتانا، ندیمه شاهزاده ماریان هستم.»
ریو تصمیم گرفت همچنان نقش بازی کند انگار اولین بار است با دوک دیدار میکند. او واقعا مضطرب بود.
«من درباره شما زیاد شنیدم مادام کاتانا، بالا رو نگاه کن.»
اینجا بود که ریو با دوک سنتورن رو در رو شد. لیونل ظاهری تنبل داشت زیرا میخواست غیر رسمی و راحت بنظر برسد. موهای بلوند سفیدش بهم ریخته بودند و تا حدی خواب آلود به نظر میرسید. پیراهنش نیز باز بود و عضلات سینه اش مشخص بودند.
از بدنش عطر سنگین الکل احساس میشد. آن مبلی که طرح گل داشت توسط مرد عضلانی که بدنی بزرگ، شانه هایی پهن و پاهایی بلند داشت اشغال شده و در برابر او زیادی کوچک به نظر میرسید.
«همونطور که مطلع هستی، من دوک سنتورن هستم.»
کتابهای تصادفی

