فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل دهم

«چی؟»

لیونل در جواب خدمتکارش گفت:«مادام کاتانایی که من دیدم یه زن زیبا با موهای سیاه و هیکل لاغر بود.»

«... خب شاید اشتباه دیدین.» کارل با تردید گفت:«یا شاید اسم مادام کاتانا رو قرض گرفته؟»

لیونل شانه هایش را بالا انداخت:«شاید.»

چه میشد اگر مادام کاتانا واقعا یک زن زشت بود؟

«ماریان از مادام کاتانا خوشش نمیاد.»

«بله درسته.»

لیونل چانه خود را مالید و کمی فکر کرد:«من باید مادام کاتانا رو ببینم صداش کن بیاد.»

«چی؟ ولی مادام کاتانا خیلی کم از کاخ بیرون میره.»

«باتلر کارل تو میتونی هر کاری بکنی.»

لیونل پس از مدتهای طولانی داشت خوش میگذراند. مادام کاتانا، ندیمه ای اطراف ماریان بود و این شاهزاده از هر چیز زشتی نفرت داشت. کاملا مشخص بود ماریان چقدر از این مادام کاتانا بیزار است.

«به چی فکر میکنی دوک؟»

«فقط چیزی که گفتم رو انجام بده کارل.»

لیونل از زندگی کسل کننده اشراف نفرت داشت. ولی الان فکر میکرد ماجرا کمی هیجان انگیز شده است.

«بیا شایعاتی درباره این موضوع پخش کنیم که دوک سنتورن عاشق مادام کاتانا شده.»

«هیچ کسی باور نمیکنه.»

لیونل کاملا قانع شد:«اگر باور نمیکنن خب مدرک بوجود بیار تا باور کنن. فکر نمیکنی خیلی جالب میشه؟»

چند روز بعد، مهمانی رسیدن به سن بلوغ برای ماریان برگزار میشد. لیونل امید داشت که شایعات درباره او و مادام کاتانا بخوبی پراکنده شوند. خیلی دلش میخواست چهره درهم و زشت شده ماریان را ببیند.

چند روز پس از اینکه گلهای رز سرخ در باغ سلطنتی شکوفه زدند آخرین مهمانی چای پیش از مراسم 18 سالگی ماریان برگزار شد.

بانوهای اشرافی دعوتنامه های شاهزاده خانم را دریافت کرده و به سمت کاخ راه افتادند. دخترهای زیبا از کالسکه های رنگارنگ پیاده میشدند وقتی قدم به باغ رز ملکه میگذاشتند اعلام میکردند:«رزها درحال شکوفه زدن هستن.»

«فکر میکردم اینجا میشه فقط رز آبی دید.»

موقع بهار، رزهای آبی به زیبایی رزهای سرخ شروع به جوانه زدن میکردند. در آن باغ سبز میشد همه جور گل و گیاهی دید. میزها و صندلی ها را به خوبی و نظم قرار داده بودند. گلدان های روی میز با عطر شیرین گلهای رز پر شده بودند. تزئینات شیشه ای کنارش واقعا چشم نواز و گیرا بود.

«واو ...»

اینجا جایی بود که همه چیز بالاترین کیفیت را داشت. دخترها همچنان فریاد شگفتی سر میدادند. ماریان به مهمانانی که به مهمانی رز آمده بودند خوشامد میگفت.

«ممنونم از حضورتون.»

«ممنونیم از دعوتتون. شاهزاده ماریان.»

دخترها نمیتوانستند چشمشان را از ستاره امروز، شاهزاده ماریان، بگیرند:«شاهزاده ماریان تو حیرت انگیز شدی.»

امروز، ماریان مانند یک پری کوچک و بامزه بود. لباس پره دارش چنان می چرخید انگار که الهه ای آسمانی ست:«فکر میکنم وقتی ما هم به شاهزاده نگاه کنیم عاشقش میشیم.»

«خیلی ممنونم خانم ها.»

ماریان خوشحال بود که صدای تعریف و تحسین هایشان را میشنید:«مادرم شخصا درب این باغ رو برای شماها باز کرده.»

«اوه خدایا...»

دخترها پیش می آمدند و می نشستند. خدمتکاران و ندیمه ها کیک های خوشمزه و خوراکی می آوردند و چای در حال آماده شدن بود. آنها مشغول تحویل هدایا و خوش بش کردن بودند و درباره مسائل مختلف صحبت میکردند. در انتهای مراسم چای ریو به مراسم فراخوانده شد.

خدمتکار همیشه ساکت، الی گفت:«شاهزاده ماریان دنبالت میگرده.» الی همان کسی بود که همدست ماریان شده و ریو را میکشت.

ترس آنزمان در ذهن ریو جا خوش کرده بود. الی همانجا ایستاد تا ریو آماده شود. بانوهای اشراف زاده و ماریان درون باغ نشسته و میخواستند ریو را مسخره کنند. ریو لب خود را گزید.

«بیا، الی.»

پس از ملاقات با دوک سنتورن در مهمانی، ریو باز مجبور بود راهی برای فرار پیدا کند و میدانست وقتش را تلف کرده است. مخصوصا که دوک نمیتوانست هیچ جوری موقعیتش را تغییر بدهد.

خاطره مهمانی چای دردناک بود.

-ولی نمیتونم ازش اجتناب کنم.

ریو همراه الی تا باغ رز رفت. هرچند سختی ها از ورودی طاق شکل باغ گل شروع میشد.

«عاه.»

لباس غول آسای ریو میان دیوارهای راهرو گیر کرد.

«چی شده؟ فقط برو داخل.»

الی کاملا بی احساس بود و ریو مدت زیادی تقلا کرد و سرانجام به زمین اصابت نمود. در همان موقع، صدای خنده دخترها از همه جا شنیده شد.

«اوه خدای من، شاهزاده، دلقکش رو صدا زده که مارو سرگرم کنه؟»

«امکان نداره، اون مادام کاتاناست؟»

ریو خودش را به نشنیدن زده بود تا این خنده ها را نشنود. بالاخره توانست لباسش را جمع کند و به طرف ماریان برود. ماریان در دم دستش را تکان داد و وانمود کرد نمیتواند بوی گند ریو را تحمل کند.

«ریو، خودت را به همه معرفی کن.»

«مـ-من مادام کاتانا هستم.»

دختران دلسوزانه ماریان را تایید میکردند:«از شایعات بدتره.»

«خیلی بوی گند میده.»

ماریان واقعا سرگرم شده بود:«شماها شایعات مادام کاتانا رو شنیدین. همون ندیمه مشهور من که میگن مثل یه بیوه زن یا جسد میمونه. یه نفر گفته اون هر شب میره قبرستون، جسد مرده ها رو از قبرشون میکَنه و این جور کارها.»

«جدی؟»

دخترها میخندیدند و ریو پایین را نگاه میکرد انگار هیچ چیزی نشده بود. ماریان به توضیحاتش ادامه داد:«مادام کاتانا، برای هر کسی که کنارش باشه بدشگونی میاره. اگه کسی هوس کرد خودشو بدبخت کنه این دخترو ببره. اگه میخواین کسی رو نفرین کنین میتونین یه تیکه از موهاشو ببُرین یا لباسشو ببَرین.»

«واقعا جالب میشه.»

«ولی اون اوایل 20 سالگیش نیست؟»

«پس مادام کاتانا از ماها بزرگتر نیست چرا اینقدر بزرگ بنظر میرسه.»

«چرا اینقدر گنده اس؟»

ریو به آن صداهای تمسخر آمیز هیچ واکنشی نشان نمیداد:-این دومین بارمه ولی تعجبی نداره واقعا.

بخاطر ماریان مرده، در زمان به سفر دست زده و حالا دوباره اینجا بود. این دومین باری بود که تمسخر و خنده دخترها را تجربه میکرد. ریو فهمیده بود نگهداشتن آرایش و سبک مادام کاتانا هر روز سخت تر میشود. به این ور و آنور کشاندن این لباس بزرگ، سبب میشد کسی اندامش را بخوبی نبیند. اصلا آسان نبود هر چهار روز یکبار بدون اینکه گیر بیفتد حمام کند.

تمسخرهای ماریان در مقایسه با شستن، خشک کردن و پوشیدن این لباس بزرگ هیچ چیزی نبود:«مادام کاتانا زشت ترین ندیمه ایه که مادرم تا بحال به من داده.»

«اوه خدای من، ملکه چشون شده آخه؟»

«منم دوست دارم همینو بپرسم.»

تمسخر ها خیلی زود گذشت. دخترهایی که در حال خندیدن به ریو بودند خیلی زود علاقه شان را از دست دادند زیرا ریو به هیچ چیزی واکنش نشان نمیداد. وقتی دخترها مشغول مسائل دیگر شدند ماریان مضطرب شد او میخواست ستاره امروز باشد. موضوعی که این دخترها دوست داشتند بخوبی مشخص بود.

ماریان به ریو خیره شد و دهانش را باز کرد:«راستی ریو، قراره فردا تو بری پیش دوک درسته؟ برای اینکه کادوی منو بگیری.»

«چی؟» ریو شگفت زده شده و این را پرسید.

ماریان هیجان زده شد:«اگه دوک سنتورن تو رو ببینه حالش بد میشه.»

لحظه ای که ماریان نام دوک سنتورن را برد چشمان دخترها برق زد.

«اون از چیزهای زیبا خوشش میاد.»

ماریان نمیتوانست این را اعتراف کند ولی قطعا دوک سنتورن بهترین انتخاب شاه بود. مردی ثروتمند، جوان و زیبا بود و به خانواده ای برجسته تعلق داشت. اگر شاهزاده ماریان و او بهم میزدند همه یک زوج بسیار زیبا را از دست میدادند.

ریو نیز تصویری واضح از قصد شاهزاده ماریان داشت. این شاهزاده از جلب توجه لذت می برد. دخترها، سراپا گوش شدند. آنها امیدوار بودند داستان دوک را بشنوند که اصولا زیاد جایی دیده نمیشد.

«دوست دارین بدونین دوک-نه، لیونل از چی خوشش میاد؟»

«بهمون بگو شاهزاده ماریان.»

«این دوک سنتورن رسوا از چی خوشش میاد؟»

ماریان دوباره مرکز توجه همه قرار گرفته و دخترها با نفس هایی بریده به او خیره شدند. موقعیت ریو واقعا عجیب بود. چند روز پس از این مهمانی، ریو به دیدن دوک میرفت ولی قطعا این موضوع نباید فردا رخ میداد. اینطور نبود که حافظه اش بهم ریخته باشد. پس چرا؟

-چرا این تغییرات داره پیش میاد؟

این مهمانی چای دومین بار بود که تکرار میشد پس همه چیز باید به همان شکل پیش میرفت آیا این هم یک تصادف بود؟

ریو آرام به عقب رفت. دخترها که جذب داستان شده بودند، ریو را از یاد بردند. او نیز به سمت سرپرست خدمتکارها رفت که با چشمانی همچون چشم شاهین مشغول تماشای مهمانی چای بود.

«مادام، من قراره فردا به ملاقات دوک برم؟»

او با بی تفاوتی جواب داد:«بله.»

ریو با سردرگمی گفت:«من نشنیده بودم که باید برم.»

«الان شنیدی ریو .»

ریو ساکت ماند.

«پس، هدیه چی هست؟»

«دوک یک روز بعد مهمانی یک هدیه فرستاده، الان دیگه برای پاسخ دادن دیر شده باید عجله کنیم.»

حتی اگر الان چیزی میرسید ماریان به آن بی توجهی میکرد. او همیشه دیر به یاد می آورد که باید پاسخی بفرستد. ماریان در همه کارها بی اراده بود. با این حال، چرا وضعیت آنطور که او در گذشته بیاد می آورد پیش نمیرفت و تغییر کرده بود؟

سرپرست خدمتکارها به ریو که غرق افکارش بود هشدار داد:«من نمیتونم برم. پس بجاش تو رو میفرستم. من که نمیتونم خدمتکارهای معمولی رو به خدمت دوک بفرستم. پس تو بجای شاهزاده ماریان میری.»

ماریان خدمتکاران زیادی داشت ولی تنها ندیمه های اشراف زاده ش ریو و سرپرست خدمتکارها بودند. از آنجا که سرپرست همیشه سرش شلوغ بود ریو جایگزین میشد.

«اصلا فکر فرار به سرت نزنه ریو کاتانا، چون نگهبانها همراهت میان.»

«چشم.»

«من همیشه حواسم به رفتارهای تو درون کاخ هست، اینو توی ذهنت داشته باش.»

ریو احساس میکرد اسیر شده است. ممکن بود پیش از دیدار با دوک ناپدید شود؟

افراد ملکه بخوبی افراد دوک میتوانستند غیبت ریو را زیر سوال ببرند.

-فردا نه!

بعلاوه حتی اگر به دیدار دوک فرستاده میشد او چاره ای نداشت جز اینکه با دوک روبرو شود. اما اصلا دلش نمیخواست دوباره با دوک دیدار کند.

-چقدر دلم میخواست میتونستم خیلی جادویی ناپدید بشم.

گفته شده بود او یک جادوگر است ولی اصلا نمیتوانست چنین کارهایی بکند.

«هاه.»

ضمنا اینجا چیزی درست پیش نمیرفت. ریو نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. واقعا قرار بود دوباره با دوک سنتورن دیدار کند؟ ذهنش بیشتر بهم ریخت.

کتاب‌های تصادفی