فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل شانزدهم

«به حسابش برسیم؟ منظورتون چیه؟»

«تو که میدونی منظورم چیه؟»

ماریان دوباره غرق افکارش شده بود. الان کشتن و سر به نیست کردن ریو کاری سخت بود: الان برای ندیمه هام آسون نیست که اینکارو خودشون انجام بدن، منم نمیتونم دستم رو به خون آلوده کنم.

ماریان در چنین امور سختی خودش را زیادی شکننده میدید. برخورد با ریو اگر از سمت لیونل که همتای این رسوایی بود انجام میشد تمیز ترین شیوه بنظر میرسید.

-کاش لیونل ریو رو بکشه.

ماریان همیشه میخواست از شر ریو خلاص شود پس الان باید برای پیشبردن نقشه هایش دست به کار میشد. کشته شدن آن دختر واقعا او را شاد میکرد.

درحالیکه به این موضوع می اندیشید که چطور باید با ریو مقابله کند فکری به ذهنش رسید.

«مارکیز کوئیل خیلی ماهره.»

«بله؟ شما میخواین اون بیاد و حساب ریو رو برسه؟»

«فکر میکنم خیلی خوب بشه.»

«شاهزاده شما نمیتونین او دردسرساز رو خبر کنین.»

ال و خدمتکار دیگرش سعی داشتند ماریان را متوقف کنند ولی او گوش نمیداد. لبخند روشنی روی صورت توطئه گرش نقش بست.

***

روز بعد، مراسم تولد شاهزاده ماریان و جشن پا به سن بلوغ نهادن بود. بیشتر اشراف با دعوتنامه های رسمی به صف شده و با کالسکه هایشان به کاخ می آمدند.

موقع پیاده شدن از کالسکه ها، مردان اشراف زاده که دخترانی به سن ماریان داشتند لباسهایی مد روز و مناسب مراسم به تن کرده بودند.

سپس همه وارد کاخ آیلت و تالار مهمانی یعنی تالار رزها میشدند. شاه بخاطر دخترش بزرگترین تالار کاخ را برای این مراسم بازگشایی کرده بود. اتاق با رزهای رنگارنگی که ماریان دوست داشت تزئین شده بود. هوا صاف و آفتابی بود. پس این روز برای برگزاری جشن مناسب بنظر میرسید.

پیش از اینکه عصر شود بیشتر بانوان و مردان اشراف زاده جمع شده بودند.

شاه و ملکه همراه با شخصیت اصلی مراسم، شاهزاده ماریان وارد تالار رزها شدند.

«شاهزاده ماریان اینجا هستن.»

شخصیت اصلی این مراسم، امروز حقیقتا زیبا شده بود. بانوها زیبایی ظاهر این شاهزاده پری گونه را تحسین میکردند.

«شاهزاده ماریان، تولد 18 سالگیتون مبارک.»

«اوه، شاهزاده امروز خیلی دوست داشتنی شده.»

شاه و ملکه با شادی به دخترشان ماریان نگاه میکردند. چشم همه روی او خیره مانده بود. لباس ابریشمی که ماریان به تن داشت با مهارت گلدوزی و نوار دوزی شده بود.

ماریان در این لباس شاهکار بنظر میرسید.

«هیچ وقت توی عمرم چنین شاهزاده زیبایی ندیده بودم.»

در آن زمان، ریو به فرمان شاهزاده ماریان، پشت صندلی او و دقیقا پشت پرده ها پنهان شده بود. نقش ریو این بود که ظاهری فروتنانه بگیرد و خوشامدگویی مودبانه نثار ماریان کند.

-ولی چرا من اینجام؟

ریو اضطراب داشت، این بخش از ماجرا با چیزیکه او بیاد می اورد تفاوت داشت. ریو هرگز به مراسم های عمومی دعوت نمیشد. او در گذشته نیز به تالار مهمانی مراسم بلوغ ماریان آمده بود ولی این اولین باری بود که پنهان شده و باید منتظر میماند.

-من چرا اینجام؟ چرا رفتار ماریان عوض شده؟

پیش از اینها، رفتار ماریان خیلی فرق داشت با آنچه که امروز و پس از بازگشتش میدید: اون موقع، خیلی از مراسم رقص لذت بردی ولی الان ناراحت و افسرده ای؟

آرایش و لباس شاهزاده ماریان دقیقا مانند قبل بود، کوه هدایا نیز آنجا برایش آماده بود. آن زمان ماریان از نگاه پر حسادت دیگر دخترها لذت می برد درحالیکه میرقصید، مخفیانه با مردان اشرافی که برای مراسمش آمده بودند سخن میگفت.

-ولی چرا؟

امروز ماریان بطرز عجیبی آرام بود، اصلا حرف نزده و نمیخندید.

«شاهزاده ماریان خیلی بالغ بنظر میرسن.»

«چون شاهزاده امروز بالغ میشن.»

دیگر خدمتکارها اصولا از کارهای ماریان سر در نمی آوردند او گاهی مغرور بود و گاهی ابلهانه رفتار میکرد. همیشه بر اساس وضعیتش پیش میرفت. برای جشن گرفتن مراسم رسیدن به سن، میتوانست نسبت به ریو مودبانه و اشرافی گرانه رفتار کند.

هرچند ریو به نوعی به ماریان توهین کرده بود اما شدیدا نگران تغییر رفتار ماریان بود. زیرا از زمان دیدارش با دوک سنتورن تغییرات زیادی بوجود آمده بود.

اگر رفتار ماریان عوض میشد، سرنوشتش که مستقیما به او ربط داشت میتوانست تغییر کند. همه چیز بهم مرتبط بودند.

-میشه از مرگ اجتناب کنم؟

تغییرات رفتاری ماریان به این معنا بود که احتمال مرگ ریو شدت میگرفت. غیرممکن بود بتوانند پیش بینی کند بعد از این جشن چه چیزهایی تغییر میکرد.

-مارکیز کوئیل پیداش نمیشه درسته؟

او نبایستی در این مراسم پیدایش میشد: ماریان شب مراسم رسیدن به سن مخفیانه به دیدارش میرفت.

پس طولی نمیکشید که مارکیز پیدایش میشد. هر جا که این مرد میرفت اتفاقاتی رخ میداد. اگر اینجا تغییری بوجود می امد ممکن بود این باشد که ماریان ریو را هدف بگیرد.

-اون روز دوک سنتورن به مراسم می آمد؟

ریو بی قرار بود.

-حتی اگر اون رسما به ماریان تبریک بگه مطمئنم باهم نمی رقصن. حتی در گذشته هم نشنیدم ماریان و دوک با هم برقصن.

در حقیقت ریو پیش از اینکه به گذشته برگردد هرگز دوک را ندیده بود. ریو همچنان غرق اندیشه بود و همه حرکات ماریان را از پشت پرده تماشا میکرد.

-این چه اتفاقاتیه که داره میفته؟ چرا ماریان اینطور رفتار میکنه؟

حرکات ماریان در گذشته و حال حاضر تفاوت زیادی با آنچه داشتند که ریو بیاد داشت. ماریان دعوت رقص همه مردان حاضر در مراسم را رد کرد. او حتی رقص با برادر دومش شاهزاده ژوور را به تعویق انداخت.

ژوور با لحن و صدای آرامی حرف میزد:«ماریان، دوک سنتورن خیلی زود میرسه. اینجا همه دارن تماشا میکنن پس باید دوستانه تر باهاش رفتار کنی.»

«............»

ماریان بجای اینکه جواب او را بدهد چرخید و به ریو که پشت پرده بود خیره شد.

-حتما اتفاقی افتاده.

بعد از آن ریو در موقعیتی غیر قابل پیش بینی قرار گرفت. ماریان از جایش تکان نخورد. زنانی که به ماریان نزدیک میشدند به ریو که پشت پرده ها بود میخندیدند. برخی با باز کردن پرده ها ریو را مورد تمسخر قرار میدادند.

«این دختر مادام کاتاناست.»

«اون وحشتناک تر از چیزیه که میگن. تازه چقدر چاقه.»

«اصلا هیچ مردی هست که با دیدن همچین دختری اغوا بشه؟»

آنها دهانهایشان را با بادبزن پوشانده، با تحقیر به ریو نگاه کرده و با ماریان همدردی میکردند. سعی داشتند ماریان را آرام کنند.

ماریان وانمود میکرد اشک میریزد و آرام گوشه چشمانش را پاک میکرد.

-این چه اتفاقیه که داره میفته؟ چرا؟

باوجود کنجکاوی های ریو، زمان بدون هیچ اتفاقی میگذشت. همانطور که شاهزاده ماریان ساکت مانده بود جشن بلوغ او در آرامش انجام میشد.

از ورودی تالار مهمانی،صدای بلند و خفه شنیده شد.

«این دوکه، دوک سنتورن.»

دوک سنتورن بنظر میرسید توجه همه را به خود جلب کرده است. ریو از پشت پرده ها بیشتر گیج شده بود. در این زمان ماریان چرخید و به ریو نگاه کرد.

خشم و دشمنی در نگاهش منعکس بود.

-چرا؟ چرا؟

ماریان چه چیزی را فهمیده بود؟ دوک سنتورن با همه کسانی که با او احوال پرسی میکردند خوش و بش کرده و تعظیم کوتاهی کرد.

ابتدا به سمت شاه و ملکه رفت و بعد به طرف ماریان آمد. ریو چنان بود که انگار از پشت پرده ها با دوک ارتباط چشمی برقرار کرده است.

-این حتما یه رویاست.

ریو از نگاه دوک دوری کرده و از کنار سوراخ پرده دور شد تا دوک او را نبیند. اصلا دلش نمیخواست با دوک ارتباطی داشته باشد. لیونل و شاهزاده ماریان مودبانه با هم احوال پرسی کردند. صدها چشم روی شاهزاده ماریان و لیونل متمرکز بود.

«تو اومدی، نمیدونستم دعوتم رو می پذیری یا نه لیونل.»

«بهرحال مراسم بالغ شدن شاهزاده خانمه. طبیعی بود که بیام.»

لیونل و ماریان مثل همیشه وانمود میکردند دوستان خوبی هستند. ماریان حتی به دیگر مردان نگاه نمیکرد. پس از اینکه تالار مهمانی کمی خلوت شد، لیونل به ماریان پیشنهاد رقص داد.

«شاهزاده ماریان، حاضری با من برقصی؟»

دوک با مهربانی که مشخصه جنتلمن ها بود با ماریان حرف میزد. شانه های سفت ماریان شل شدند:«لیونل.»

ماریان پچ پچ کنان چیزی به او گفت و حاضران همه به آندو خیره بودند. هرچند شخصیت اصلی مراسم ماریان بود.

-امروز ریو کاتانا شخصیت اصلی این جشن نیست.

ماریان بخوبی متوجه نگاه های خیره حاضران روی او و دوک بود بهمین دلیل لبخندی پر از اعتماد به نفس بر لب آورد. چشمها همه آنان را دنبال میکردند.

«فکر میکنم دوک سنتورن میخواد با شاهزاده ماریان برقصه.»

«اونا چه زوج خوبی هستن.»

ریو از لای سوراخ کوچک درون پرده به ماریان و دوک خیره شده بود. ریو فکر میکرد آنها زوج بسیار خوبی هستند. تفاوت قدی فاحشی داشتند ولی آنطور که او انتظار داشت عدم تناسبی احساس نمیشد.

برعکس، ماریان ظریف و ضعیف دیده میشد، مردانگی و بالغ بودن دوک در کنار او قدرت و اهمیت زیادی داشت. ریو با دقت آنها را تماشا میکرد. واقعا خنده دار بود که با وجود تلاش برای بهم زدن نامزدی اینقدر دوستانه و با علاقه بهم نگاه میکردند.

-این سرنوشته؟

ریو نتوانست در سرنوشت آنها دخالت کند. موسیقی به آرامی نواخته شد. ماریان به دوک خوشامد گفته و دستش را گرفت. آندو قهرمانان این صحنه بودند. هرچند ماریان در مقایسه با لیونل خیلی کوتاه بود ولی تفاوت قدی را با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جبران نمود.

او پچ پچ کنان در گوش لیونل گفت:«خبرای رسوایی همه جا هست، دوک.»

«رسوایی؟»

او دزدکی به لیونل نگاه کرد، دستش را گرفته و چرخید. ماریان مهارت باشکوهش در رقص را نشان داده و درحالیکه بدنش را میچرخاند به او نزدیک تر شد.

دامن شاهزاده ماریان به زیبایی موج گرفته و می چرخید. وقتی درون بازوهای دوک جای گرفت دهانش را باز کرد.

«سلیقه ات توی انتخاب زن افتضاحه.»

«متوجه نمیشم درباره چی حرف میزنی.»

-امکان نداره. ماریان از روی تمسخر خرناسی کشید. همزمان مکالمه آنها پایان یافته و رقص ادامه یافت.

کتاب‌های تصادفی