اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 15
فصل پانزدهم
«..........» ریو انکارش نکرد.
ریو با خشونت موهای درهمش را جمع کرده و پشت سرش بست. موهایش را صاف کرده و بونت مچاله را برداشته و روی آنها کشید تا ظاهرش مشکوک به نظر نرسد، بونت بزرگ و کهنه اش به یک طرف کج شده بود ولی برای پوشاندن چهره اش کفایت میکرد.
«میتونی راه بری مادام کاتانا؟»
لیونل دستش را نگهداشت، ریو او را پس زد اما سکندری خورد. شاید بخاطر اینکه هنوز در شوک بود. لیونل او را گرفت و وادارش کرد به بدنش تکیه بزند.
«اگه نمیخوای بیفتی به من تکیه کن.»
«نه، نمیخوام.»
«میخوای بجاش بغلت کنم و ببرمت؟»
ریو اجبارا حمایتش را پذیرفت تا وقتی که دوک از اتاق خارج شود. خیلی زود کرختی پاهایش از بین رفت. وقتی متوجه شد میتواند تعادلش را حفظ کند دوک را هل داد.
دیگر نمیخواست دوک بغلش کند. تکیه کردن به این مرد وحشتناک بود.
«هی مادام کاتانا.» ریو دیگر از نام مادام وحشت داشت.
مرده شور و مادام! ریو نامزد هیچ کس نبود چه رسد به ازدواج!
«همه اون بیرون منتظرن.»
وقتی ریو ظاهر شد، خدمتکار پیر دوک، که بسته ای شیرینی برای شاهزاده ماریان نگهداشته بود به ریو خیره شد. گرچه لیونل کنارش بود و خدمتکار پیر اصلا شگفت زده نشد.
«شیرینی های محبوب شاهزاده ماریان.»
کوکی های شیرین و کیک پای پخته تر و تازه بوی خوبی داشتند. ریو اصلا احساس گرسنگی نمیکرد. فقط از اینکه لیونل کنارش ایستاده باشد احساس بی قراری میکرد.
«ممنونم از همراهیتون سرورم.»
«هممم.»
«من حتما هدایای شما رو به شاهزاده ماریان میرسونم.»
ریو به میان سخنش پرید. لیونل نیز سریع خم شد و در گوشش پچ پچ کرد:«منتظرم دفعه بعد هم ببینمت مادام کاتانا.»
ریو با سرعت از ایوان عمارت دوک خارج شد. کالسکه منتظرش بود، لیونل با فاصله ای نزدیک پشت سرش می آمد. ریو درشکه چی را دید که در را برایش باز میکند.
خیلی سریع وارد کالسکه شد و از دوک فاصله گرفت.
****
«چرا مادام کاتانا اینقدر دیر کرده؟»
محافظ کنار درشکه چی سرش شلوغ بود. مرد بی قرار شده و احساس میکرد اگر کمی بیشتر دیر کنند حتما حکمی از کاخ برایشان میرسد.
«اون داره میاد.»
محافظ غرغر کنان منتظر بود که در را باز کند. وقتی درشکه چی متوجه مادام کاتانای عجیب و غریب شد سرش را کج کرد.
«هاه؟»
دوک سنتورن در حال همراهی مادام کاتانا بود و اما جو میانشان چندان عادی بنظر نمی آمد.
«..........»
مادام کاتانا برای 20 دقیقه آنجا بود. هرچند مادام کاتانا به شکل عجیبی لاغرتر شده و رابطه اش با دوک مشکوک بنظر میرسید. درشکه چی با چشمانی لوچ شده متوجه حرکات دوک و مادام کاتانا شده بود و محافظ داشت هدایای دوک را جمع میکرد. بهمین دلیل وقت دوک با مادام کاتانا حرف میزد متوجه چیزی نشد.
بنظر میرسید مادام کاتانا قصد دارد به دوک بی توجهی کند.
-این عجیب نیست؟
اتفاقا درشکه چی یک چیزهایی درباره خبر رسوایی میان مادام کاتانا و دوک سنتورن شنیده بود که در همه جای شهر به گوش میرسید. این داستان را کسی عمدا پخش کرده بود ولی خب کسی باورش نمیکرد. هرچند وقتی درشکه چی این را با چشمهای خود دید دیگر قانع شد.
-این باور نکردنیه!
رفتار دوک سنتورن که به بی احساس بودن شهرت داشت زیادی دوستانه بود. بنظر میرسید خودش هم نمیداند نگاهش روی مادام کاتانا خیره مانده است. دوک سنتورن با آن قد بلند و هیکل بزرگش پشت لباس گنده و وحشتناک مادام کاتانا اصلا به چشم نمی آمد.
-چرا دوک داره به اون زن نگاه میکنه؟
همه میدانستند که شاهزاده ماریان از دوک سنتورن و مادام کاتانا نفرت دارد:
- برای همین دوک مادام کاتانا رو انتخاب کرده؟
چه میشد اگر ندیمه شاهزاده که نسبت به او نفرت داشت دوک را اغوا میکرد؟ چه میشد اگر دوک که هرگز خبر رسوایی درباره ش پخش نمیشد واقعا یک دختر چاق و زشت را می پسندید؟
چه میشد اگر، دوک سنتورن قصد داشت با انجام یک رسوایی با ندیمه زشت شاهزاده او را تحقیر کند؟ تصورات درشکه چی مانند پرنده در هوا پر میزدند. داستان مادام کاتانا و دوک سنتورن به اندازه کافی مسموم و ننگین بود وقتی شاهدان عینی حضور داشتند قطعا این خبر راحت تر پخش میشد.
***
اغلب در کاخ آیلت شاه فیلیپ دوم و ملکه سلینا مهمانی های کوچک برگزار میشد.
رقص های گوناگون و مناسبت های اجتماعی متنوع در پایتخت انجام میشد مردان جوان در سالن ها و کلابها جمع میشدند زنان هم مکان هایی برای ملاقات خودشان را داشتند.
شایعات چنان پخش شده که قابل کنترل نبود. خیاطها و دستیارانشان که برای کامل کردن لباس مراسم رسیدن به سن ماریان به کاخ آمده بودند هم از ماجراها خبر داشتند. درحالیکه آخرین کارهای قلابدوزی را انجام میدادند اطراف را نگاه میکردند.
خوشبختانه کسی آن اطراف نبود پس فرصت را از دست ندادند.
«شماها درباره شاهزاده ماریان شنیدین؟»
«منظورت خبر رسوایی دوکه؟»
«حقیقت داره؟»
زن خیاط بی توجه به شایعات، خبرها را از میان حرفهای دیگر خیاطان شنید. چشمانش گرد شده بودند:«این اصلا منطقیه؟»
«کسی شخصا مادام کاتانا رو دیده؟ واقعا اینقدر زشته؟»
«اون یه ندیمه چاق با یه صورت عجیبه.»
شاهزاده ماریان، نامزدش دوک سنتورن و ندیمه زشت شاهزاده، مادام کاتانا.... مثلث عشقی میان این سه نفر داستانی خیره کننده برای شنیدن بود.
شاهدانی عینی وجود داشت ولی واقعا کسی نمیتوانست این شایعات پوچ و عجیب را باور کند. تنها دختر دوست داشتنی خاندان سلطنتی، شاهزاده ماریان، بهترین داماد برای خاندان، دوک سنتورن و مادام کاتانای زشت ....
«اگه این درست باشه، شاهزاده ماریان چیکار میکنه؟»
«مگه شاهزاده ماریان نگفته بود از دوک خوشش نمیاد؟ شاید برای نامزدی زیادی جوونه و برای همین خاطرات بدی واسش جا میمونه؟»
«هرچند، مادام کاتانا رو دوک سنتورن انتخاب کرده.»
شایعات میگفتند دوک سنتورن در رختخواب قطعا مردی باشکوه است. میگفتند زنان بیشماری بوده اند که سعی داشتند یک شب هم*خوابی عاشقانه را به او پیشنهاد دهند. هرچند چرا دوک سنتورن خودش را درگیر ماجرای رسوایی با مادام کاتانا کرده بود؟
مادام کاتان سمبل زشتی و وحشت در کاخ بود. خیاطان با ماریان همدردی میکردند:«دوک سنتورن واقعا که مرد ظالمیه.»
«یعنی اینم از اثرات بد یه نامزدی استراتژیکه؟ خوب میشد اگه نامزدی شاهزاده با کسی که اونم عاشقش بود انجام میشد.»
مادام کاتانا، این زن دراز و زشت نمایانگر شخصی با ه*وس های درهم و آلوده بود. دوک سنتورن نیز مردی دیوانه بود و شاهزاده ماریان فرشته گونه این میانه قربانی شد. هرچند افراد مورد شایعه کمی دیرتر خبرها را شنیدند.
ماریان به کارگاه خیاطان رفته و دید که لباس آماده شده است. همین که قدم به جلو نهاد حرفهایشان را شنید.
«......»
ماریان در حال اندیشه به خدمتکارش و الی نگاه کرد:«این شایعات حقیقت دارن؟»
«خ-خب....»
«واقعا همچین شایعاتی پخش شده؟»
رنگ چهره الی و خدمتکار دیگر شاهزاده کبود شد. خیاطان سرگرم حرف و پچ پچ بودند. اصلا متوجه نشدند ماریان نزدیک میشود.
ماریان بدنش را چرخاند و بدون وارد شدن به کارگاه آنجا را ترک کرد. وقتی قدم به باغ گذاشت صورتش کاملا درهم بود.
«شاهزاده.»
ماریان به الی دستور داد:«اون ه*رزه های شایعه ساز رو دستگیر کن و ببین این شایعات از کجا درومده.»
«هاهاهاها»
وقتی الی از نگاه شاهزاده اجتناب کرد، ماریان متوجه شد:«الی، تو هم میدونی. تو و این خدمتکار هم حتما شایعات رو شنیدین درسته؟»
ماریان کسی بود که خودش ریو را به خانه دوک فرستاد. آن موقع به او گفته بودند دوک در خانه هست.
«ها، اونا با هم بودن؟»
ماریان تصور میکرد آندو اصلا همدیگر را تحمل نکنند. لیونل، سلیقه خاصی داشت و هرگز مادام کاتانا را انتخاب نمیکرد. حتی اگر مادام کاتانا تنها زن عالم بود
«اگر لیونل و ریو با هم بودن. شما هم میگین این یه مثلث عشقی میشه؟ همراه با من؟»
خدمتکار و الی در برابر شوخی ابلهانه ماریان ساکت ماندند.
«این خبر شبیه رسوایی یه مثلث عشقی همه جا پخش شده، خب این خبر تا کجاها رسیده؟»
«آه، همه کسانی که لازم بوده خبر دار شن، میدونن.» خدمتکار که احساس میکرد دیگر ماجرا پنهانی نیز اعتراف کرد.
ماریان جیغ کشید:«ریو رو صدا کنین. زود!»
«آروم باشین شاهزاده.»
«وقتی اون زن های شایعه ساز خبرا رو شنیدن پس یعنی همه خبر دارن! آبروی من چی میشه؟»
خدمتکار سعی داشت ماریان را آرام کند ولی اینکار کافی نبود. او با اضطراب سرش را تکان داد.
«شاهزاده، آروم باشین، فردا مراسم رسیدن به سن بلوغ شماست. شما باید اول به مراسم برسین بعدش اونا رو مجازات کنین.»
«آآآآآآآ هههه »
ماریان از روی خشم جیغ میکشید، سرش را بالا گرفته و دندان بهم سایید. آتش خشم در چشمان ماریان زبانه میزد:«آره، مراسم رسیدن به سن بلوغ باید درست برگزار بشه. نباید با این شایعات پوچ تصویر خودمو خراب کنم.»
ماریان نفس عمیقی کشید. فردا هجدهمین تولد و مراسم رسیدن به سن بلوغ او بود. بیشتر اشراف منجمله زوج سلطنتی، ماریان و دختران اشراف زاده همسنش، نامزدش و همینطور ریو ندیمه اش باید برای یک مراسم عالی دور هم جمع میشدند.
ماریان از خدمتکارش پرسید آیا ریو هم تولدش را جشن میگیرد؟
«ریو، اون دختر هم از این شایعات خبر داره؟»
«ما نمیدونیم.»
«امکان نداره لیونل از ریو زشت خوشش بیاد. شاید عمدا این شایعات رو پخش کرده منو اذیت کنه.»
ماریان از لیونل نفرت داشت، از آن شانه های پهن و صورت خشنش، آن حرفها و حرکات غیر رمانتیکش، همینطور رفتار خشونت آمیزش که واقعا نفرت انگیز بود. زخم سرخی که سمت چپ چهره اش را گرفته صورتش را مخوف نشان میداد. ولی چطور او باید با مادام کاتانا بر سر زبان ها می افتاد؟
ماریان دلش میخواست مادام کاتانا و دوک سنتورن را با هم بکشد.
«ریو الان داره چیکار میکنه؟»
«وقتی کارهایی که شما بهش دستور دادین رو تموم کرد برای گلدوزی رفته.»
«بهتون گفته بودم چیز یکه اون درست کنه وحشتناکه.»
«در مقایسه با هیکلش، اون دختر هنرهای دستی رو خوب انجام میده. توی خیاطی و گلدوزی حتی از خیاط ها هم کارش بهتره.»
«دخترهای زیادی هستن که از ریو بهترن.»
«آه.»
با وجود بی میلی خدمتکار، ماریان تصمیمش را گرفته بود:«من اصلا نمیتونم دیگه ریو رو تحمل کنم. بهش رسیدگی کنین.»
کتابهای تصادفی
