فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 18

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل هجدهم

ریو مانند یک توپ در خود پیچید.

بعد برای یک لحظه رویایی دید.

این احتمالا همان روزی بود که به عنوان خدمتکار ملکه سلینا انتخاب شد. او تازه به کاخ رسیده بود. خدمتکاری خجالتی و بی دست و پا بود. هرچند روزی چشمهایی روی او متمرکز شدند.

ملکه ریو را احضار نمود.

با دیدن اندام لاغر و قد بلند ریو درون لباس سیاه، ملکه گفت:«مثل یه چوب لاغری، قدت بلنده و پوست خوبی داری. از اون دخترهایی هستی که شوهرم خوشش میاد.»

ملکه دندان بهم سایید:«چند سالته؟»

«چهارده سال.»

«خیلی جوونی، با اینکه الان خیلی ترسناکی ولی بزودی رشد میکنی و شکوفه میزنی.»

در حقیقت، ملکه از آندسته افراد بود که نمیتوانستند زیبایی خدمتکارانشان را تحمل کنند.

«کنت کاتانا تو رو با مبلغ خیلی زیادی فروخته. اونطور که شنیدم همه پولهاش رو توی قمار باخته؟ با این همه تمام حقوق تو رو در اختیار ما قرار داده.»

بدین شکل زندگی ریو تحت مالکیت خاندان سلطنتی درآمده بود. ملکه سلینا پچ پچ کنان جوری که انگار در خلسه ای عمیق افتاده به ریو گفت:«باید از چیزیکه الان هستی زشت تر باشی تا شوهرم و پسرها حاضر نباشن حتی نگاهت کنن.»

ندیمه ملکه ریو را وادار کرد آن لباس سیاه بزرگ و پف دار را بپوشد. ریو با پارچه های سیاه و بزرگی پوشیده میشد. آن لایه های پنبه روی هم می افتادند جوریکه هیچ کسی نمیتوانست بگوید ریو بدنی لاغر دارد.

«تو مادام کاتانا هستی. فراموش کن کی بودی.»

خدمتکاران ملکه به ظاهر همچون دلقک ریو نگاه کردند و خندیدند.

«تو به عنوان زشت ترین دختر این کاخ شناخته میشی. هیچ وقت لباست رو در نمیاری و هرگز به این فکر نکن که به ظاهر اصلیت برگردی. تو باید تا عمق وجودت یه هر*ه زشت باقی بمونی.»

با شنیدن خنده کسی، ریو چشمانش را باز کرد.

بنظر میرسید برای مدت کوتاهی خوابش برده وقتی بیدار شد، در سرش احساس سنگینی میکرد.

«خاطرات روزی که مادام کاتانا شدم، خیلی وقت بود از یادم رفته بودن...»

از روزی که مادام کاتانا خوانده شد از یاد برد چه کسی ست.

«اه.»

همه اینها پس از زمانی بود که او مرد و دوباره به زندگی برگشت. به ملاقات دوک سنتورن رفت. آیا اینها همه بخاطر این بود که دوک ظاهر حقیقیش را دیده ؟

«ها؟»

ریو عرق سرد روی چهره اش را پاک کرده و از تختخوابش بیرون خزید. بعد صدای نزدیک شدن کسی و تق تق آرام در را شنید. ریو لباس مادام کاتانا را عوض نکرده بود پس نیاز نداشت کار خاصی بکند.

وقتی در اتاقی که خودش را در آن حبس نموده بود باز کرد خدمتکار اِل را با چهره ای غیرمعمول و رنگ پریده دید.

«چرا اینجا هستی اِل؟»

«مادام کاتانا، شاهزاده خانم شما رو احضار کرده، دنبالم بیا.»

ریو احساس شومی داشت:«شاهزاده؟ چرا؟ من سرما خوردم.»

«چرند نگو.»

«خ-خیلی بد میشه اگه شاهزاده سرما بخورن...»

ریو غرغر کنان این را گفت و توصیه آنا را بیاد آورد. اِل با نگرانی به او خیره شده بود:«اگر دستورات شاهزاده خانم رو اطاعت نکنی فردا بشدت مجازات میشی. عجله کن و بیا.»

«ولی...»

«شاهزاده ماریان به من گفته حتی اگه مجبور شم با استفاده از سربازها باید تو رو ببرم میخوای تو رو با زور از اینجا ببریم؟»

ریو با بی میلی دنبال اِل براه افتاد.

****

لیونل دستگیره سرخ را گرفته و در را باز نمود. اتاقی تاریک و بسیار بزرگ بود. اینجا یکی از اتاق های خاندن سلطنتی برای مهمانان بود. تاریکی اتاق را پوشانده و سخت میشد تشخیص داد چه چیزی درون آنجا هست. بهمین دلیل متوجه نشد پنجره های آنجا کرکره و تخته دارند.

«هاه.»

چشمان لیونل گرد شدند. شرابی که ماریان با زور اصرار داشت او بخورد را بیاد آورد. آن شراب تنها چیزی بود که در مراسم بالغ شدن ماریان نوشید.

«فکر کنم توی نوشیدنی دارو بوده...»

مردمکهای چشم لیونل گشاد شده و همه چیز را دو سه تایی میدید.

«این...»

کسی لیونل را به درون تختخواب انداخت. او متوجه نشد مردانی نزدیکش شده اند و سعی داشتند او را تسلیم کنند. آنها با تمام قدرتشان به جان او افتاده بودند.

«یالا، فشارش بدین.»

لیونل سعی داشت برخیزد اما اینکار آسانی نبود. دو مرد سنگین به بدنش فشار می آوردند جوریکه به سختی میتوانست سرش را بالا بگیرد.

«کوئیل!! عجله کن!»

«یارو بی نظیره... خیلی قدرتمنده.»

مرد دیگری فریاد زد:«هولم نکنین.»

«گفته بودی دوک تا الان باید بیهوش بشه دیگه.»

«خفه شو و محکم نگهش دار.» بنظر میرسید بیشتر از دو مرد درون اتاق هستند.

دو مرد لیونل را نگهداشته و بنظر میرسید یک مرد هم بالای سرش بود. یکی از مردانی که او را گرفته بودند وادارش کرد سرش را بالا بگیرد. مرد دیگری نیز دارویی تلخ را در گلویش ریخت. سرش را به سمتی نگهداشته بودند که نتوانست دارو را بیرون تف کند. لیونل اینطوری نبود، کاملا ناامید شده و ناچارا آن دارو را بلعید.

مردانی که روی بدن لیونل فشار می آوردند بالاخره با شادی کنار رفتند:«موفق شدیم.»

لیونل فهمید یکی از آنها دردسرساز کاخ مارکیز کوئیل است.

«دوک سنتورن، شاهزاده خانم برات یه هدیه خوب فرستاده. فردا، شرافت دوکی شما به خاک مالیده میشه.»

لیونل نمیدانست او درباره چه چیزی حرف میزند. او درد میکشید و احساس میکرد گلویش میسوزد. شدیدا تشنه بود، به آب نیاز داشت. آب خیلی زیاد... در این اثنا تنها صدای مارکیز کوئیل آنجا طنین انداز شده بود:«سرورم، دوک سنتورن، بنظر میرسه دارو تاثیر همیشگیش رو نداشت پس مجبور شدم بازم بهتون دارو بدم.»

«.........»

«اگه شانس بیاری زنده میمونی ولی اگه خوش شانس نباشی می میری.»

مارکیز کوئیل در ترکیب دارو و سم مهارت خاصی داشت. دلیل اینکه بطور فعال در کاخ حضور داشت نیز داروهای قدرتمندی بود که تولید میکرد.

«من منتظرم ببینم دوک سنتورن چقدر دیگه میتونه دوام بیاره.»

مارکیز کوئیل با صدای بلند خندید. داروهای کوئیل وقتی با داروهای فلج کننده ترکیب میشدند میتوانستند به راحتی تبدیل به سموم کشنده شوند. وقتی دوک سنتورن وجود نداشت کوئیل میتوانست شاهزاده ماریان را برای خودش داشته باشد.

«بریم.»

مارکیز همراه شرکایش آنجا را ترک کرد.

کمی بعد، یکی از خدمتکاران اختصاصی شاهزاده ماریان، هیکلی سیاه را به درون اتاق انداخت.

«اِل؟ اِل؟ اِل؟»

کسی با صدای بلند نام اِل را فریاد میکشید اما هیچ کسی جوابش را نمیداد.

-گیر افتادم، این تله ماریانه.

ریو نا امیدانه به در میکوبید:«اِل! اِل؟ اِل!»

حتی وقتی صدای دور شدن قدمهای اِل را شنید هم امیدش را از دست نداد. وقتی مدتی طولانی به در کوبید دستانش کرخت شده و درد گرفتند. انرژیش تمام شده و روی زمین کنار در نشست. گلویش خشک شده بود وقتی سراسر اتاق را نگاه کرد متوجه نور مبهمی شد که در اتاق سوسو میزند.

«اینجا کجاست؟»

پاهای بلند مردی که لباس رسمی به تن داشت و روی تخت افتاده بود مشخص بودند.

«تو کی هستی؟»

ریو با احتیاط براه افتاد. او اثاثیه درون اتاق را احساس کرده و یک چراغ و مقداری نفت سفید یافت. ریو بسختی توانست چراغ را روشن کند و با استفاده از چراغ چهره مرد روی تخت را دید.

«..........»

ریو برای لحظه ای نمیتوانست نفس بکشد. با او سخن گفت:«دوک سنتورن....؟»

****

مارکیز کوئیل با قدمهایی سست راه میرفت. او دوک سنتورن را که دشمنش محسوب میشد کشته بود. بخاطر معامله ای که با شاهزاده ماریان بر سر ندیمه نفرت انگیزش انجام داده هیجان داشت. آنها تا فردا صبح زنده نمیماندند.

«شاهزاده خانم.»

ماریان، ردای سیاهی پوشیده و به سمت کوئیل آمد. با سرعت پرسید:«با دوک سنتورن چیکار کردی؟»

مارکیز کوئیل سرش را به دستان خود تکیه داد. آن دستش پر از حلقه های جواهر نشان بود:«دوک سنتورن توی اون اتاق خصوصی افتاده. خدمتکارتون هم اون ندیمه زشت رو گرفت و انداخت توی اتاق.»

ماریان دیگر نمیخواست نام ریو را از زبان مارکیز هم بشنود:«چه اتفاقی برای لیونل افتاد؟ ماده ای که بهش خوروندم جواب داد؟»

«کارتون خیلی خوب بود شاهزاده خانم.»

«حالا چی؟»

«مجبور شدیم داروی بیشتری نسبت به معمول به دوک بدیم. مادام کاتانا هم همراهش زندانی شده تا فردا صبح دوک حتما می میره.»

«چی؟» بدن ماریان سفت شد ولی مارکیز اهمیت نمیداد. بهرحال هدفشان مشترک بود.

«شاهزاده خانم، نگران نباش. تاثیرات اون دارو قابل اعتماده.»

«د-درباره چی داری حرف میزنی؟»

«مگه نگفتی باید حساب دوک رو برسم؟ نمیخواستی از شر جفتشون خلاص شی؟»

ماریان سعی داشت موقعیت را بسنجد:«منظورت اینه که قراره لیونل بمیره؟»

همراه با صدای فریاد مانند ماریان، مارکیز خندید:«تو این مسیر هر دوی ما با هم هستیم شاهزاده.»

مارکیز با شرمندگی لبخند زد و صورت نرم و زیبای ماریان را نوازش کرد. لمس انگشتانش ماریان را ترساند. بدنش به لرزه افتاد.

«دوک شب رو با مادام کاتانا میگذرونه و هر دوشون می میرن.»

«چـ-چی؟ من نمیخواستم لیونل بمیره. من فقط میخواستم از شر ریو ترسناک خلاص شم.»

«مادام کاتانا هم اگه شانس یارش نباشه به دست اون می میره.»

«هاه؟»

«شاهزاده ماریان تو میخواستی اون بمیره. حتی اگه مادام کاتانا با دست خود دوک نمیره بخاطر قتلش متهم و بعدش اعدام میشه.»

ماریان ساکت ماند. مارکیز خندید. حالا که شاهزاده خانم روحیه اش را باخته بود همه چیز ساده بنظر میرسید. او شاهزاده را بغل نمود و خداحافظی کرد.

«شاهزاده نترس، منتظر فردا بمون.»

ماریان سعی داشت دهانش را باز کند اما نتوانست چیزی بگوید.

کتاب‌های تصادفی