فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 26

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و شش

حتی رامبو نتوانست درون کالسکه برای درمانش کاری کند، هر گونه حرکتی میتوانست وضعیتش را خطرناک کند. لیونل چاره ای نداشت جز اینکه او را به عمارت برساند تا استراحت کند.

کالسکه با سریعترین حالت ممکن در حرکت بود تا به عمارت برسد.

لیونل در حال تحمل بود، مادام کاتانا را حین نوسانهای کالسکه در آغوش نگهداشته بود. سفرشان برای بازگشت به عمارت انگار تا ابد بطور انجامید.

حدود 20 دقیقه بعد کالسکه در برابر عمارت دوک ایستاد. لیونل درحالیکه مادام کاتانا را در آغوش گرفته بود قدم بیرون گذاشت.

«دوک برگشتین؟»

خدمتکاران مشتاقانه انتظار بازگشت او را میکشیدند زیرا از سرنوشتش خبر نداشتند. همه شان نفس راحتی کشیدند وقتی دیدند لیونل مرگ را شکست داده و سالم بنظر میرسد و در نهایت شگفتی زنی که هیچ کس هویتش را نمیشناخت را درآغوشش می آورد..

«دوک؟»

«کیه... ؟»

رامبو اولین کسی بود که رسید و داستان بانویی که دوک را همراهی میکند را بازگو نمود ولی کسی باورش نشد. همه از اینکه میدیدند آن دختر بیمار است بهت زده بودند. زیرا لیونل صورتش را کاملا پوشانده بود ولی خدمتکاران همه میتوانستند بخشهایی از دست رنگ پریده یک زن را ببیند همینطور مقداری از موهای سیاهش مشخص بودند.

باتلر پیر بجای بقیه از دوک پرسید:«ایشون بانو مادام کاتاناست؟»

لیونل سرش را تکانی داد و اضافه نمود:«بله، اون نامزد جدید منه.»

«.... ببخشید؟»

با شنیدن حرفهای لیونل همه خشکشان زده و رنگشان پرید. با دیدن واکنش آنها لیونل خشمگین شد:«چرا خشکتون زده؟ رامبو، اتاق خواب و پزشک ها آماده ن ؟»

«م-متاسفم.»

رامبو جلوی در ظاهر شد. کلودل خدمتکار نیز همراهش بود:«ارباب، ما تمیزترین اتاق عمارت رو آماده کردیم.»

«پزشک خیلی زود میرسه.»

لیونل سرش را تکان داد:«اتاق مادام کاتانا کجاست؟»

«از این طرف...» کلودل راهنمایی را برعهده گرفت و بالای پله ها ناپدید شد. رامبو، میشل و لیونل نیز دنبالش رفتند.

باقی خدمتکارها بازگشت آنها را خوشامد گفتند ولی نمیتوانستند گوش و چشم های خود را باور کنند. بیشتر افراد به شایعات پخش شده راجب مثلث عشقی عجیب بین دوک سنتورن، شاهزاده ماریان و مادام کاتانا علاقمند بودند.

حتی خدمتکاران عمارت دوکی هم فکر میکردند این مساله می تواند موقت باشد. دوک سنتورن به خاندان سلطنتی وفادار بود و نمیتوانست بهمین سادگی نامزدی با شاهزاده ماریان را بهم بزند.

همانطور که شاه فیلیپ دوم اعلام کرده بود این ازدواج قرن بود. بهمین دلیل خدمتکاران خاندان دوک نمیتوانستند مساله را درک کنند.

«مادام کاتانا نامزد جدید دوکه؟»

«اون میخواد بگه که شاه قبول کرده نامزدی با شاهزاده ماریان بهم بخوره؟»

«چرا باید همچین کاری بکنه؟»

سوالات همینطور بیشتر میشدند. باتلر کارل به همه خدمتکاران راجب شایعه سازی هشدار داد:«همه، خفه شید! جناب دوک از وراجی خوشش نمیاد.»

«چشم ، قربان.»

وقتی متوجه اشتباهشان شدند فورا دهانشان را بستند.

«راستی، اون مادام کاتانا بود؟»

بدن مادام کاتانا نصف چیزی بود که آنها بیاد داشتند. حتی کارل مغرور که خدمتکاری شایسته بود اطمینان نداشت این بانو مادام کاتانا باشد.

کلودل دری را به سمت اتاقی در طبقه دوم باز کرد.

اتاق مهمان که معمولا برای مهمانان دوک آماده میشد یک ذره گرد و خاک درونش نداشت. نور خورشید از درون پنجره بزرگ به داخل می تابید. تخت بزرگی با ملافه های سفید و مرتب آماده شده، لیونل با دقت مادام کاتانا را روی تخت گذاشت.

رامبو وقتی دید مادام کاتانا از وقتی کاخ را ترک کرده وضعیتش بدتر شده آهی کشید:«بنظر میرسه حرکت دادنش با این وضع بیماری تصمیم خردمندانه ای نبود، اول از همه باید داروی ضد تب آماده کنم.»

رامبو با چهره ای جدی به پیشانی مادام کاتانا خیره شد:«تبش از قبل بالاتر رفته، باید دمای بدنش رو سریعتر بیاریم پایین.»

«اگه همینطور تبش بالا بره چی میشه؟»

«جونش به خطر میفته.»

«و پزشک خانم؟»

«تجویز اون با من فرق زیادی نخواهد داشت. فعلا اگه تب بانو پایین نیاد اوضاع بد میشه.»

لیونل نگاهی به مادام کاتانا انداخته و چهره ای جدی به خود گرفت. پیشانی و بدن دختر انگار در آتش میسوخت اما دست و پاهایش یخ بودند، او نمیتوانست منتظر رسیدن پزشک زن بماند.

رامبو سریعا به خدمتکارها دستوراتی داد:«برین وان رو با آب سرد پر کنین.»

درحالیکه خدمتکارها با سرعت حرکت میکردند رامبو ادامه داد:«من بهشون گفتم یخ بیارن پس احتمالا باید خیلی زود برسن. باید همراه با آب و یخ درون وان دمای بدنش رو بیاریم پایین.»

«باشه.»

خدمتکارها وان درون حمام را با آب و یخ پر کردند. کلودل حوله و پیژامه تمیز آماده کرد. لیونل نمیتوانست منتظر بماند تا وان را با آب پر کنند.

«اوه؟ دوک؟»

خدمتکاران مضطرب بودند اما لیونل اصرار داشت خودش اینکار را بکند

لیونل فورا مادام کاتانا را درون وان آب قرار داد. ابتدا دست و پاهایش در آب فرو رفتند.

همه خدمتکارها ناپدید شدنش را تماشا میکردند. لیونل دمای آب را بررسی کرد و آستینهای خود را پیچاند. مدتی بعد از اینکه خدمتکاران آب و یخ به حمام آوردند بدن ریو بحدی سرد شده بود که میتوانست تا عمق وجود هر کس را فریز کند.

دخترک را بالا گرفت تا از او مراقبت کند که چیزی نمانده بود بیفتد. همین کار به اندازه کافی آزارش میداد.

خیلی زود خیالش راحت شد:«تبش از بین رفته.»

دمای بدن ریو به لطف آب سرد درون وان پایین آمده بود ولی اینکار زمان زیادی برد. اینبار ندیمه هایی که نگران بودند سرماخوردگیش بیشتر شود بدن ریو را با سرعت خشک کردند. وقتی پیژامه هایی که آماده کرده بودند را تنش کردند همه چیز درست شد.

«همممم.»

«هر چیزی که می بینین اجازه ندارین درباره ش حرف بزنین.» کلودل یکی از ندیمه هایی بود که دیگران را ساکت کرد.

پزشک زن پیر یک ساعت بعد رسید. زن پیر با زنان اشراف زده کار کرده و کارش شبیه به ماما بود. او درباره بیماری های زنان و راههای درمانشان چیزهای زیادی می دانست. وقتی ریو را دید چهره اش آشفته شد.

ریو نسبت به قبل تب کمتری داشت و وضع تنفسش هم ثابت شده بود.

«این یعنی که تبش پایین اومده؟»

لیونل در حالیکه کنارش نشسته بود سرش را تکان داد. دکتر زن آهی کشید:«من نمیدونم اگه کسی همچین تب بالایی داشته چی ممکنه به سرش بیاد.»

«خب الان چی دیگه؟»

«تبش پایین اومده و وضعیت تنفسشم ثابت شده پس بنظر میاد بحران اولیه رو رد کرده. فکر میکنم باید منتظر بمونین تا بیدار بشه دوک.»

زندگی ریو دیگر در خطر نبود. مساله فقط زمان بود تا بیدار شود. لیونل وقتی این را شنید خیالش راحت شد.

«ولی بدنش نباید از این گرمتر بشه. هر موقع تب کنه باید سریع تبش رو پایین بیارین.»

پس از اینکه پزشک زن به خدمتکارها چند توصیه نمود، داروی ضد تب تجویز کرده و برای غذاهای بیمار هم توصیه هایی کرده و رفت. قرار بود فردا همین موقع باز گردد.

دیدار پزشک از ریو کاملا مخفی بود و حتی بعد از اینکه آنجا را ترک نمود خدمتکاران همچنان به ماساژ دادن دست و پاهای ریو کاتانا ادامه دادند و حوله های مرطوب را روی پیشانیش میگذاشتند.

تب ریو پایین آمده اما هنوز بیدار نشده بود. لیونل همچنان مراقب ریو بود.

«دوک، وقت استراحته، شام آماده س.»

«من خوبم.»

«پس، شامتون رو بیاریم اینجا.»

وضعیت لیونل خیلی خوب بنظر نمیرسید پس همه نگرانش بودند. با یک نگاه به چهره اش میتوانستند بگویند بسختی از مرگ جان سالم بدر برده است. عاقبت، کلودل غذای لیونل را به اتاق خواب مادام کاتانا آورد، لیونل به حدی غذا خورد که گرسنه نماند. بعد وقتی غروب سرخ آفتاب در آسمان غرب خودش را نشان داد کلودل گفت:«دوک، وقت استراحته. ما مراقب بانو کاتانا هستیم.»

«کلودل، میتونی اینکارو بخاطر من بکنی؟»

«لطفا به من اعتماد کنین دوک.»

لیونل سرش را تکان داد اما نگاهش همچنان روی ریو خیره بود.

کتاب‌های تصادفی