اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و هفتم
کلودل مسئولیت این عمارت که اصولا مهمانی نداشت را بر عهده گرفته بود. او مستخدم دوشس قبلی بود و الان مسئولیت سرپرست خدمتکاران را داشت. لیونل بابت انجام وظایفش خیالش راحت بود زیرا از کودکی او را میشناخت.
«مادام کاتانا رو بهت میسپرم تا مراقبش باشی.»
«ممنونم ارباب.»
لیونل روی تخت نشسته و به مادام کاتانا که به سختی نفس میکشید خیره ماند. او چهره ای رنگ پریده و نحیف داشت ولی شرایطش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.
«وقتی بیدار شد خبرم کن.»
«حتما.»
لیونل کمی می لغزید، رامبو که پشت سرش بود پرسید:«حالت خوبه؟»
«آره.»
«تاثیر جانبی ؟»
«هیچی.»
«بی نظیره.»
رامبو که برای چند ساعتی او را ندیده بودند سرش شلوغ بنظر میرسید. او رو به لیونل گفت:«من داروها و سم های مارکیز رو بررسی کردم. یه کسایی بخاطر استفاده نامناسب از این داروها جونشونو از دست دادن هرچند الان تو حالت خوبه ولی ممکنه اون داروها یه تاثیراتی روی تو داشته باشن.»
«فکر نمیکنم اینطور باشه.»
لیونل سالم بنظر میرسید ولی رامبو به خوب بودن سلامتیش شک داشت. در واقع رامبو دقت خیلی زیادی بخرج میداد زیرا میدانست مارکیز کوئیل قصد داشته به لیونل آسیب بزند. او در نهایت صداقت آرزوی مرگ لیونل را داشت.
«مارکیز کوئیل میگفته که میخواد نامزد شاهزاده باشه. صدها نفر هستن که شنیدن این حرفو بزنه. خیلیا شنیدن که میخواسته حساب دوک سنتورن رو برسه. مشخصا این موقعیت خوب برای نابود کردن زندگی تو رو از دست نمیده.»
این اولین قتل مارکیز کوئیل نبود فقط اینکه دوک شانس آورد که نمرد.
«من فقط فکر میکنم خیلی شانس آوردم که بدون هیچ مشکلی هنوز زنده م رامبو.»
«خوب بهش فکر کن دوک، اون شب چه اتفاقی افتاد؟»
«کوئیل سعی داشت منو بکشه.»
لیونل حرفهایی که مارکیز کوئیل به او میگفت را خوب بیاد داشت. آن شب، او مقدار زیادی سم به لیونل خورانده بود. هرچند ذهن لیونل بهم ریخته بود ولی حرفهایش را بخوبی بیاد داشت باتوجه به درد شدیدش، واقعا احساس میکرد چیزی به مردنش نمانده است.
اگر مادام کاتانا نیامده بود الان او اینجا حضور نداشت. بنظر میرسید او بدنش را درمان کرده است.
-اون یه توهم بود؟
در خیالاتش میدید که مادام کاتانا یک نور سرخ عجیب ساطع میکند که وارد جسمش میشود. مقداری که آن قدرت با خود جذب نمود میزان تب و ضربان قلب بالای او را آرام نمود. همان موقع بود که لیونل فهمید هنوز هم شانسی برای زنده ماندن دارد.
-نکنه ریو کاتانا قدرتهای عجیبی داره؟
چه ریو قدرت داشت و چه نداشت مشخصا او را نجات داده بود. لیونل نمیخواست بگذارد که او بمیرد.
«به چی فکر میکنی دوک؟»
«مادام کاتانا منو نجات داده.»
رامبو به لیونل شک داد. او مرگهای زیادی را بخاطر سموم و دارو های مارکیز کوئیل دیده بود.
«با این وجود بهتره که مطمئن شیم.»
رامبو یک بطری شیشه ای کوچک به لیونل داد:«فعلا این پادزهری که من برای سم توی بدنت آماده کردم رو بگیر. حتما جواب میده.»
لیونل بطری داروی آبی رنگی که رامبو در اختیارش گذاشته بود را سر کشید. رامبو شیشه خالی را بررسی نمود. بعد بنظر رسید خیالش راحت شده است.
«الان استراحت کن.»
لیونل آنجا را به سمت اتاق خودش ترک کرد. محافظان دوک کاملا نزدیک به در اتاقش آنجا نگهبانی میدادند. رامبو مستقیم از پله ها پایین رفت.
وقتی شب رسید، عمارت دوکی مانند قبرستانی ساکت شد هرچند هنوز چند خدمتکار به این طرف و آنطرف میرفتند. باتلر کارل درحالیکه از راهروهای تاریک پیش میرفت رامبو را صدا زد.
«حال دوک خوبه؟»
رامبو می توانست ببیند که باتلر کارل شدیدا بی قرار است بخاطر همین دائم در طبقه اول حرکت میکند. رامبو سرش را تکان داد:«برای اطمینان خیلی خوب میشه که امنیت عمارت دوک رو بالاتر ببرین.»
«ما محافظان رو بیشتر کردیم.»
امروز اتفاق خاصی نیفتاد ولی همراهان دوک نمیتوانستند به سادگی دست از همه چیز بکشند. بخاطر عدم ثبات خاندان سلطنتی چیزی نمانده بود دوک کشته شود. نامزدش شاهزاده ماریان علیه او توطئه چید. اگر دوک سنتورن ناپدید میشد کسانی که بیشتر از همه شاد میشدند خاندان سلطنتی بودند.
خاندان سلطنتی همیشه لیونل را به سمت میدان جنگ روانه میکردند. حتی این تردید وجود داشت که در مرگ دوک قبل و همسرش دوشس سنتورن همین خاندان سلطنتی دست داشته اند.
آن زمان لیونل به میدان جنگ فراخوانده شده بود بهمین دلیل نتوانست از مرگ والدینش جلوگیری کند. مراسم نامزدی لیونل هم بخاطر فشارهای مستمر خاندان سلطنتی بود که انجام شد. آنان خیالشان راحت شد که نامزدی بالاخره بهم خورد ولی لیونل هنوز هم
نه زن داشت و نه یک وارث.
خدمتکاران و محافظان دوکی وظیفه داشتند که از دوک سنتورن کاملا محافظت کنند.
***
پس از یک ناهار سبک، کلودل به اتاق خواب مادام کاتانا برگشت.
درون اتاق تاریک یک چراغ کم نور روشن بود و زنی مانند جسد بر تخت قرار داشت. او زنی لاغر و برازنده با موهایی سیاه و صورتی سفید و چهره ای خوش فرم بود.
-این دوشس آینده س؟
سوال باید این بود که این زن مادام کاتاناست یا نه:-به عنوان مادام کاتانا زیادی جوون نیست؟
کلودل نیز چندین سال پیش شایعاتی درباره مادام کاتانا شنیده بود. درون کاخ شایعات عجیب زیادی پیرامون مادام کاتانا میچرخید. میگفتند او زنی عجیب و زشت بوده که لقبش زن مرده یا بیوه است که با لباس سیاهی به بزرگی کوه اینور آنور میرود. او سمبل بدبختی بود.
اما زن روبروییش خیلی لاغر بود، دست و پاهایش عضلاتی محکم داشتند و بوضوح نشان از کار و تلاش میدادند. در سراسر هیکل لاغرش ذره ای چربی دیده نمیشد. هرچند چهره اش تا حدی زشت بود. شاید بخاطر اینکه بیمار بود اینطور بنظر میرسید ولی دستها و ناحیه بالاتنه اش آنقدر لاغر بود که استخوان هایش بیرون زده بودند.
-جدای از اینها، بنظر میرسه این زن نهایتا تو دروه 20 سالی باشه.
شایعات میگفتند که مادام کاتانا تقریبا همسن و سال شاهزاده ماریان است. با این حال زنی که درباره ش شایعه میگفتند و این زن روبرویی او کاملا فرق داشتند.
«همممم.»
کلودل که به هویت این زن شک داشت چند تا از خدمتکارها را صدا زد:«چند روز پیش که مادام کاتانا به دیدن دوک اومد هیچ کدوم از شماها صورتش رو دیدین؟»
روزی که مادام کاتانا به ملاقات دوک آمد روز مرخصی کلودل بود. خدمتکارهایی که آن روز مادام کاتانا را دیده بودند سعی داشتند خاطراتشان را جستجو کنند.
«من دیدمش ولی تنها چیزی که تونستم ببینم بدنش بزرگش داخل اون لباس سیاه گنده بود.»
«منم نتونستم جزئیات صورتش رو ببینم. بنظر میرسید دستها و صورتش رو با یه بونت و پارچه های سیاه پوشونده بود.»
امیلی خدمتکاری که به طبقه اول چای برده بود جواب داد:«مادام کاتانای اون روزی و این که اینجاست صورتشون شبیه همه.»
«مشکل اینجاست که اندازه هیکلش فرق داره.»
خدمتکارها نمیتوانستند واضح حرف بزنند ولی چیز عجیبی در ذهنشان می چرخید.
«روزی که مادام کاتانا اومده بود یه اتفاق عجیبی افتاد.»
«چه اتفاقی؟»
«وقتی مادام کاتانا رفت. بنظر میرسید وزن زیادی از دست داده.»
«لباسش اونقدری بزرگ بود که من نمیتونستم دست ها و صورتش رو واضح ببینم.»
«آره، اون خیلی بزرگ بود ولی بنظر میرسید نمیتونه بدنش رو خوب تکون بده. انگاری لیز میخورد ولی در مقایسه با هیکلش اصلا بنظر نمیرسید که خیلی سنگین باشه.»
کلودل بیاد آورد که مادام کاتانا خدمتکار ملکه بوده است. خدمتکارهای ملکه را بخاطر آرایش و لباسهایش عجیبشان دلقک صدا میزدند. چه میشد اگر مادام کاتانا هم در چنین وضعیتی بوده باشد؟
کلودل برای مدتی از دیگر خدمتکارها خواست کنار مادام کاتانا باشند و خودش به سمت پلکان رفت. در مسیر با باتلر کارل و دکتر رامبو روبرو شد که در طبقه اول وضعیت را بررسی میکردند.
رامبو از کلودل پرسید:«مادام کاتانا بهتر شده؟»
کلودل سرش را تکان داده و پرسید:«ولی مادام کاتانای معروف و این بانوی تو اتاق یه نفرن؟»
«این--»
رامبو در سکوت اطراف را نگاه کرد:«بیاین بریم یه جایی که خصوصی حرف بزنیم.»
آنها به سمت نشیمن کوچک رفتند تا حرف بزنند. کارل و کلودل مصرانه از رامبو خواستند تا ماجرا را توضیح بدهد. رامبو خیلی خلاصه اتفاقاتی که در کاخ رخ داده بود را گفت.
شاهزاده ماریان برای بهم زدن نامزدی با دوک، پای مارکیز کوئیل را وسط کشیده و قصد داشت تا دوک و ریو به عنوان نفر سوم ماجرای رسوایی را بکشد. پس مقداری سم مهلک به دوک خورانده و هر دو را درون اتاقی زندانی کرده بود.
«حال دوک خوبه ولی شاهزاده ماریان میخواسته تا بخوبی حساب مادام کاتانا رو برسه. این احتمال وجود داره که مادام کاتانا توسط شاهزاده یا ملکه بسختی مجازات شده باشه.»
برای کلودل این داستان اصلا تعجب آور نبود:«بیشتر زنان اشراف زاده ای که به عنوان ندیمه به کاخ میرن بدون هیچ نشونه ای ناپدید میشن.»
بیشترین کسانی که ناپدید میشدند ندیمه های دلقک وار عجیب ملکه بودند.
«این ندیمه های دلقک شکل متعلق به ملکه هستن و اغلب می بینیم که بعضیاشون ناپدید میشن.»
بهمین خاطر اشراف تمایل چندانی نداشتند که دخترانشان را به عنوان ندیمه به دربار بفرستند. کلودل به عنوان دستیار دوشس قبلی شایعات زیادی شنیده بود. ملکه بخاطر اینکه به دوشس قبلی سنتورن حسادت میکرد سعی داشت او را تحقیر کند.
دختر ملکه سلینا، شاهزاده ماریان، قطعا تفاوت چندانی با مادرش نداشت. آنها عمیقا شاد بودند که نامزدی لیونل با شاهزاده ماریان بهم خورده است. اگر ماریان میخواست خدمتکارش را بکشد یا حتی سعی میکرد نامزد و معشوقه اش را بکشد مشخص بود وقتی ازدواج میکردند دست به چه کارهایی میزد.
هرچند،
«شاید خاندان سلطنتی بخواد بهم زدن نامزدی دوک و شاهزاده رو پس بگیره.»
«احتمالا بخاطر همون دلیله که دوک داره به نامزدی با مادام کاتانا فکر میکنه.»
آنها بهم نگاه کردند. خاندان سلطنتی ممکن بود علیه لیونل و ریو تلافی کنند. آنها قدرتی طبیعی داشتند که میتوانستند از ضعف های هر کسی استفاده کنند و هدف را بترسانند.
«من فکر میکنم این دو تا باید سریعتر ازدواج کنن.»
سربازان دوک سنتورن در بخش جنوبی متمرکز بودند. پس اگر خاندان سلطنتی میخواست دوک را دستگیر کند احتمالا نمیتوانستند به آسانی شکستش بدهند. رامبو لبخندی زد و به آرامی به کارل باتلر نگریست که بنظر میرسید اصلا نگران نیست.
«دوک سنتورن هم به یه خانم خونه نیاز داره. مادام کاتانا میتونه دوشس خردمندی باشه.»
کتابهای تصادفی

