فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 32

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و دوم

ظهر، چهار روز بعد از بیداری ریو

اتاقش شلوغ بود. لباسش راه راه صورتی داشت و همراه با یک تور صورتی تیره، ظاهری ملایم و اشرافی گرانه گرفته همراه با کلاه، دستکش توری و کفش ست شده بود.

خدمتکارانی که ریو را آماده میکردند بسادگی لبخند میزدند:«بانو ریو، تو خیلی زیبا هستید.»

«حتی شکم بند هم نذاشتی ولی کمرت خیلی باریکه.»

«پوست خوشرنگی داری هر چی بپوشی بهت میاد.»

ریو هنوز هم شک داشت که شاید خدمتکاران دروغ میگویند.

«توی آینه نگاه کن.»

زن درون آینه همان ریو کاتانا بود؟

ریو احساسی عجیب داشت به شکلی که حتی از دیدن خودش در آینه هم دوری میکرد. با آن موهای سیاه تیره و پوست درخشان سفید شبیه بانوی جوان یک خاندان اشراف زاده بنظر میرسد که هرگز سختی را تجربه نکرده است.

«وقت رفتن شده.»

کلودل دست ریو را گرفته و کمکش کرد برخیزد. لیونل کنار در منتظرش بود. او دستش را به سمت ریو دراز کرد. دوک، کت و شلوار به تن کرده و جذاب شده بود. کلاه گیس نداشت و موهای بلوند ژولیده و کوتاهش مشخص بودند.

مردی که سمت راست صورتش شبیه انسانی معصوم بود و سمت چپ چهره اش مانند هیولایی ترسناک لبخند ملایمی زد:«تو زیبایی، ریو کاتانا.»

ریو با سردرگمی دستش را گرفت. دستان لیونل بزرگ و گرم بودند.

«بهتره که بریم.»

ریو احساسی داشت انگار برای اولین بار از زمانی که متولد شده دنیا را تماشا میکند. او براه افتاد و یک قدم به سمت جلو برداشت.

«من باید به خدمتکارها درود بفرستم.»

«باشه.»

ریو پایین را نگاه کرده و کمی بدنش را به سمت لیونل خم کرد. لیونل با استفاده از قدرتش، بازوهایش را تکیه گاه او قرار داد بعد هر دو به سمت پایین پله ها برگشتند. خدمتکاران دوک که تعدادشان چندان زیاد نبود پایین پله ها ایستاده و بالا را تماشا میکردند.

باتلر پیر، کارل اولین کسی بود که به آنها نزدیک شد درحالیکه دوک و ریو با شکوه و عظمتی خاص از پله ها پایین می آمدند. کارل مهربانانه لبخند میزد.

«بانو ریو، نامزدیتون با دوک رو تبریک میگم.»

کارل بهمراه بقیه خدمتکارها دور آنها جمع شده و برایشان کف میزدند و به ریو تبریک میگفتند.

«م-ممنونم.»

این تنها چیزی بود که ریو در آن لحظه میتوانست بگوید. اصلا انتظار نداشت کسی به او تبریک بگوید. او قبلا هرگز چنین کلماتی را نشنیده بود، به همین دلیل چشمانش فورا پر از اشک شدند.

سعی داشت احساساتش را کنترل کند.

بعد از اینکه کمی آرام گرفت، لیونل زیردستانش را به او معرفی کرد.

«باتلر کارل بیشتر از 30 ساله که مسئول خانواده سنتورنه.»

«اوه.»

«کلودل که مراقب تو بود، سرپرست این خونه است. اون خدمتکار شخصی تو میشه.»

«ب-بله.»

ریو را به آشپز، خدمتکارها و حتی باغبانها معرفی کردند. پس از معرفی همه نامزدی شان را تبریک گفتند.

«تبریک میگیم بانوی آینده.»

«خیلی خوشحالم که مادام دارن زودی سلامتیشونو بدست میارن.»

اینهمه خوش برخوردی برای ریو غیر باور بود. لیونل و ریو مدتی در اتاق پذیرایی با هم حرف زدند بعد غذایشان را تمام کردند و دوک ریو را به باغ راهنمایی کرد.

«بیرون عمارت سنتورن هیچ چیزی نیست. فقط باغه و این سمت هم برای ورزشه.»

عمارت دوک بزرگتر از چیزی بود که انتظارش میرفت، بعلاوه ساختمان اصلی، یک باغ، جایی برای ورزش، بخش خدمتکارها و گلخانه داشت. ریو نمیتوانست مدت طولانی آنطور که دلش میخواست راه برود زیرا بدنش از چیزی که فکر میکرد ضعیف تر بود. لیونل که چهره درهمش را دید از او خواست تا استراحت کند.

«تو خیلی از خودت کار کشیدی. باید تا روز ازدواجمون حالت خوب بشه.»

«تا اون موقع خوب میشم.»

لیونل ریو را به عمارت برگرداند تا استراحت کند.

«ریو، من امروز عصر باید برم تا به کاری برسم. پس تا وقتی نیستم میتونی یه چرتی بزنی.»

«همین که یه کم بخوابم خوب میشم.»

بعد لیونل سوار کالسکه ای شده و رفت. درحالیکه به سمت کاخ میرفت به ریو می اندیشید که قرار بود همسرش بشود.

برخی از خدمتکارها وقتی او گفت میخواهد با مادام کاتانا ازدواج کند نه ماریان شدیدا شوکه شدند. ولی وقتی او را با فرم همیشگیش دیدند خاطره مادام کاتانا از ذهن همه شان پر کشید.

ریو زنی متفاوت با آن چیزی بود که در شایعات توطئه آمیز میگفتند. هیچ کس نمیتوانست بین آن بیوه زن سیاهپوش بزرگ و زشت و ریو کنونی شباهتی ببیند. ریو تنها با درآوردن لباس ترسناک مادام کاتانا و پوشیدن لباسهایی جدید شخص دیگری شده بود.

مانند گل زیبایی که از درون شکوفه های پژمرده خودش را نشان دهد. حتی پیش از اینکه آن گل شکوفه بزند هم او زیبا بود.

-ریو. لیونل نامش را در سر خود تکرار کرد.

کالسکه ای که او را حمل میکرد پشت سر هم تکان میخورد. لیونل خطاب به میشل که کنارش نشسته بود گفت:«چرا کاخ آیلت منو خواسته؟ بخاطر اینه که شنیدن میخوام با ریو ازدواج کنم؟»

«مطمئنم بخاطر همونه. مهمتر از همه ملکه سلیناست که از بهم خورد این رابطه ناراضیه.»

«این شاهزاده ماریان بود که همیشه میخواست نامزدیمون رو بهم بزنیم.»

«این شاه بود که تصمیم گرفت نامزدی بهم بخوره و ملکه خیلی دیر اینو فهمیده. من میدونم که شاهزاده ماریانم از این مساله ناراضیه.»

«چرا؟ مگه نمیخواست نامزدی رو بهم بزنیم؟»

«شاهزاده ماریان مغروره و همیشه میخواد در مرکز توجه باشه.»

«آه.»

-مگه میتونم فراموش کنم؟؟ لیونل کاملا شخصیت ماریان را درک میکرد. این دختر شاهزاده ای خودخواه بود. او میخواست شخصیت اصلی هر چیزی باشد. حتی برای باطل شدن نامزدیش هم او بایستی اشراف زاده قربانی باقی میماند.

ماریان میخواست لیونل داغ شود در حقیقت تمایل داشت او آدم بد داستان باشد.

«چیزی که ماریان برای من میخواد اینه که همه بگن من خیانتکاری هستم که رهاش کردم.»

این حقیقت که رقیب ماریان در واقع ندیمه اش بود نیز داستانی بود که او ابدا خوشش نمی آمد. لیونل به خودش یادآوری میکرد که ماریان و پدرش هر دو آدمهایی بی ثبات هستند.

«اعلی حضرت تحت تاثیر حرفهای ملکه قرار گرفته و باطل شدن نامزدی رو کنسل کرده؟»

«خب.»

حتی اگر آن برگه های امضا شده را مدرک حساب میکردند، خاندان سلطنتی باز هم این را غیرمنصفانه میدانست. بهتر بود لیونل هر چه سریعتر ازدواج کند تا از دردسرهای اضافه با خاندان سلطنتی دوری کرده باشد. بهتر بود ازدواجشان سریعتر صورت بگیرد تا خاندان سلطنتی نتوانند هیچ اقدامی بکنند.

این شاه هوسباز میخواست از همه اطرافیانش مانند مهره های شطرنج استفاده کند. البته که هیچ علاقه ای به برد و باخت نداشت.

«از کلیسای اسقفی خبری نشد؟ بهشون بگو هر چی سریعتر برای مراسم آماده بشن.»

«عالیجناب کاردینال خبرها رو شنیدن ولی بنظر میرسه هنوز تصمیمی نگرفتن.»

«فکر میکنم چون کسایی که باهاشون طرفم خاندان سلطنتی هستن.»

«بهرحال این ازدواج دوکه، کلیسای مرکزی لازمه که ادب رو رعایت کنه.»

لیونل به تلخی خندید:«فکر میکنی ماریان همینطوری ساکت میمونه وقتی میدونه که عروس من ریو کاتاناست؟»

میشل بیاد می آورد که ریو تقریبا به دست ماریان کشته شده بود. عقده های ماریان بی اندازه و مقاوم بودند.

«ما باید به کلیسای اسقفی فشار بیاریم. اوه، یه چیز دیگه هم هست که به ذهنم رسید.»

«چی شده؟»

«یه مردی هست به اسم فیلیپ کاتانا که لقب کنت کاتانا رو نپذیرفته. اون برادر بانو کاتاناست و میگن یکی از کشیشهای کلیسای اسقفیه.»

«بگرد ببین کجاست.»

میشل سرش را تکان داد.

کاخ آیلت از پنجره کالسکه دیده میشد. ملاقات با شاه مانند همیشه خوشایند نبود. لیونل چینی به ابروهای خود داد.

***

ریو بجای بازگشتن به اتاقش تصمیم گرفت درون اتاق نشیمن کوچک استراحت کند. خدمتکارانی که از او مراقبت میکردند نگران بودند نکند به خودش آسیب بزند بهمین دلیل خالصانه اطرافش می چرخیدند.

کلودل گفت:«سرآشپز برای بانوی آینده مقداری پودینگ آماده کرده.»

«پودینگ؟»

«چون یه مدتی هست که بیمار بودین باید غذاهای نرم تری بخورین که دوباره بیمار نشین. پودینگ یه غذای ملایم و زود هضمه.»

«که اینطور.»

«اگه چیزی هست که دوست دارین بخورین حتما به من اطلاع بدین. آشپزهای سنتورن بخاطر مهارتشون مشهور هستن.»

«شما خیلی زود چاق میشین.»

با شنیدن حرفهای کلودل، ریو لبخند زد. ریو آرزو میکرد برای این آدمهایی که اینقدر با او مهربان بودند بدبختی نیاورد. حتی با وجود حضور ناگهانیش، خبر نامزدی یکهویی او با لیونل خوشایند همه بود.

کلودل در حالیکه چای آماده میکرد گفت:«اتاق دوسش توی چند روز آینده دوباره آماده میشه.»

«پس اتاق الانم چی میشه؟»

«اون اتاق مهمانه. اتاق خواب دوشس توی طبقه سوم و کنار اتاق دوکه.»

ریو قرار بود دوشس باشد. کنار لیونل زندگی میکرد و قرار بود گاهی همراهش بخوابد.

«.........!»

همچنان که به اطراف اتاق نشمین کوچک و دوست داشتنی نگاه میکرد یک آینه کوچک یافت که در گوشه اتاق قرار داشت و خودش را در آن آینه دید.

یک زن در لباس صورتی ملایم.

او به اندازه شاهزاده ماریان دوست داشتنی نبود ولی شبیه یک بانوی برازنده بنظر میرسید.

-این واقعا منم؟

بعد از مدتهای طولانی این اولین باری بود که تصور خودش را در روز روشن و درون آینه میدید. لباسش منحنی های بدنش را بهتر نشان میداد.

آیا واقعا نسبت به او تمایل داشت؟ دوک واقعا میخواست با او ازدواج کند؟

«من...»

ریو نفس عمیقی کشید. منظره بیرون پنجره کاملا صلح آمیز بود. بنا به دلایلی قلبش به تندی میکوبید.

کمی بعد ناگهان به خودش آمد.

«من... من لیونل رو دوست دارم.»

کتاب‌های تصادفی