اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و سه
ریو نشیمن طبقه اول را ترک نمود و به اتاق خودش برگشت. گردنبندی که در جعبه جواهر نگهداشته بود را در دست گرفت.
باتوجه به تغییر مداوم لباسها، نمیخواست دائم این گردنبند را به گردنش ببندد و بازش کند اما الان آنقدر آشفته بود که عمیقا به آن نیاز داشت.
«هاه.»
-چرا اینقدر گیج و بهم ریخته م؟ چون میتونم اشتیاق لیونل رو احساس کنم؟ چون میخوام که مال من باشه و همسرش باشم؟
«چرا به رفتن فکر میکنم؟»
ریو گردنبند را دور گردنش انداخته و به خودش آمد. نمیدانست این چه انگیزه ای بود ولی بسراغ کیف قدیمی خود که از کاخ آورده بود رفت، آن را بیرون کشید. هفت سال زندگی او در کاخ همه درون این کیف جا میشدند. مقداری از لوازمش را دور انداخته برخی را مرتب کرده ولی یک چیز باقی ماند. درون کیف کوهی لباسهای سیاه و زشت وجود داشت.
«نماد مادام کاتانا.»
لحظه ای که ریو لباس عزای بزرگ را خارج نمود، لباسهای چپانده شده در کیف بیرون پریدند و یکباره آنجا پخش شدند. خیلی زود لباسهای درهم شده چون کوهی روی هم افتادند.
یک لباس سیاه و قدیمی عزای رنگ و رو رفته... لباس بزرگی که پوشیدنش سخت بود و هر کس آن را میپوشید چند سالی بزرگتر بنظر میرسید.
«هاه.» ریو به لباس سیاه خیره شد.
همیشه فکر میکرد بدنش عجیب و غریب است. فکر میکرد دست و پاهای کوچک و ظریف ماریان که بنظر شکننده میرسیدند و بدن صاف و لاغرش که شبیه بدن یک بچه بود میزان و نماد زیبایی محسوب میشوند.
دیدگاه ریو از زیبایی تحریف شده بود زیرا بانوان کاخ همه زیبایی ماریان را تحسین میکردند. در مقایسه با ماریان ریو همیشه یک غول بود، کل ساختار بدنش، سینه و دست و پاهایش.
تصور میکرد نرمال نیست. بعلاوه آرایش مادام کاتانا چهره ریو را افسرده و غمگین تر نشان میداد. ریو که سعی داشت لباسهای مادام کاتانا را مچاله کند و در کیف جا بدهد دوباره در حس و حالی دپرس کننده گیر افتاد. با لمس این لباسها همه جور احساسات منفی در وجودش نفوذ میکرد.
«من زشت نیستم.»
ریو لحظه ای را بیاد آورد که لیونل با اشتیاق او را تماشا میکرد.
افسوس اولین باری بود که میدید شرایط لازم برای دوست داشته شدن را دارد چه از روی ه*س بود و چه از روی هماهنگی های روانی شان. همین که لباس عزای قدیمیش را به درون کیف برگرداند یکباره نگاهش به شکم خود افتاد.
اگر با لیونل ازدواج میکرد و باهم در یک تخت میخوابیدند ممکن بود یک روز بچه خودش را داشته باشد.
-از دوک بچه داشتن چه حسی داره؟
لیونل و او جسمشان را با هم شریک شده بودند. نکند همین الان هم باردار بود؟ اینکه یکباره شکمش با جسم یک کودک پر میشد چه احساسی داشت؟
«به این چرت و پرتا فکر نکن ریو کاتانا.»
برای چه دائم فراموش میکرد یکبار مرده و دوباره به زندگی برگشته؟ آیا او فانی نبود؟
-من ممکنه امسال بمیرم چرا دارم به بچه دار شدن فکر میکنم؟
هرچند: -این چیه؟
چشمهای ریو سیاهی میدید، دودهایی کروی مانند دور تا دورش به چرخش درآمدند. این دودها ابری مانند و منزجر کننده بودند. وقتی با دست آنها را لمس میکرد شبیه بخار بی شکل میشدند و بوی گندشان آنجا میماند.
«عوق!»
ریو بینی خود را گرفته و فهمید اینها واقعی نیستند. اینها توهماتی بودند که خودش ساخته بود. این قدرت احساسات منفی بود که از جسم ریو ساطع میشد.
-یعنی چون یه جادوگرم دارم اینا رو می بینم؟
میگفتند ریو بدشگونی می آورد ولی او دیگر نمیخواست مادام کاتانا، نماد بدشگونی باشد.
-بیا به چیزهای خوب فکر کنیم.
سر خود را از افکار پریشان خالی نمود، ذهن آشفته و درهمش را آرام کرد.
«من از کاخ آیلت بیرون اومدم. دیگه ندیمه ماریان نیستم. اتاق خودم، لباسهای قشنگ و کفشهای نو دارم.»
ریو هم خدمتکارانی داشت که به او خدمت میکردند. بهترین نامزد در بین اشراف، لیونل د سنتورن، که گفته بود او را همسر خودش میکند، متعلق به او بود. اینجا، ریو نیاز نبود که نگران کسی باشد که قرار بود او را بکشد.
جای ریو اینجا امن بود.
«لیونل.»
وقتی به او فکر میکرد همه دودهای سیاه ناپدید میشدند. بجایش انرژی شاد و روشنی دورش میچرخید. انرژی دایره وار چرخ میزد و وارد جسم او میشد. ریو میتوانست موج گرفتن قدرت نور را درون بدن خودش احساس کند.
-این جادوعه.
از وقتی ریو بیدار شده، روزها میگذشت. شگفت زده بود از اینکه توانسته قدرت جادو را بیدار کند.
-توی کاخ نمیتونستم این مدل انرژی رو احساس کنم. ریو اطراف خود را نگریست. چیزی اینجاست که روی من تاثیر میزاره؟
باغ دوک به تالار مهمانی مرتبط بود و بخشی از آن خالی بنظر میرسید. اگر بیرون میرفت ممکن بود جواب را پیدا کند؟ ریو لبه های لباس خودش را گرفت و از عمارت بیرون زد.
همانطور که بی هدف پیش میرفت یک گلخانه شیشه ای در برابر خود یافت:«اینجاست.»
احساس میکرد درون این گلخانه نیروی عظیمی جریان دارد. همانطور که لیونل توضیح داده بود گلخانه مکان مورد علاقه مادرش بوده است. قبلا نگفته بود که هنوز باید به آن رسیدگی شود؟
ریو قدم به گلخانه گذاشت.
نگهبان محافظ گلخانه ریو را دید و به او درود فرستاد. پس از اینکه آنجا را ترک کرد ریو تنها ماند.
«آه.»
در این مکان گیاهان استوایی به بهترین شکل رشد کرده بودند. درون گلخانه گرم و مرطوب بود زیرا این فضا برای گیاهان استوایی مناسب بود. دانه های عرق در زیر لباسش جاری شدند. درون گلخانه باد نمی آمد پس گرمتر هم میشد.
ریو اطمینان داشت.
«اینجا جادو هست.»
چشمانش را باریک کرد تا با انرژی روشن و سبز روبرو شود. وقتی آن انرژی را لمس کرد نسیم ملایمی وزید. همچنان که آن باد را لمس میکرد قدرتمند تر میشد.
«هاه.»
ریو نمیتوانست توضیح بدهد چگونه این قدرت را هدایت میکند ولی میدانست که میتواند.
لحظه ای که دست ریو آن انرژی سبز را لمس کرد در یک لحظه گیاهان اطرافش بلندتر شدند. غنچه گلهای روبرویش با سرعت شکوفه زدند.
عطر گلها شدیدا متراکم و سنگین بود
«اوه خدای من.»
اگر کسی این وضع را میدید حتما ریو را به جرم جادوگری میگرفتند ولی او اینجا تنها بود.
«اینجا امنه.»
ریو با خودش حرف میزد و انرژی سبز را تنفس میکرد. درون گلخانه گرم و مرطوب یکباره خنک شد.
«شما بچه ها با این دما مشکلی ندارین؟»
وقتی این سوال را پرسید گیاهان شاخ و برگهایشان را تکان میدادند و صدای خش خش همه شان برخاست. یک ساعت با سرعت گذشت و او محو تماشای این گیاهان خوش رنگ و بوی گلخانه شده بود. از بس که روی نیمکت درون گلخانه نشسته بود تا نفس بگیرد پاهایش کرخت شدند.
-گیج شدم.
این گلخانه بدون حضور هیچ کس دیگری مایه خرسندیش بود. وقتی از جادو استفاده کرد همه انرژیش کم میشد. ریو که نیرویش کم شده بود بنظر می آمد که به مقداری زمان نیاز دارد تا قدرتش بهبود پیدا کند.
«هاه.»
تنها چند ساعت از بیداری جادویش گذشته بود.
«وقتی بهتر بشم ممکنه بتونم مقدار بیشتری از قدرتم رو بکار بگیرم.»
وقتی ریو جادوی خنک کننده درون گلخانه را برداشت آنجا دوباره گرم بنظر میرسید. ریو مدتی نفس کشید بعد با گردنبند دور گردن خود مشغول بازی شد. حلقه دوشس قبلی هنوز پنهان شده و درون گردنبند قرار داشت. حلقه داغ نشده و زمانی که به اینجا آمد نیز تغییر شکل نداد.
«خوشحالی به جاییکه تعلق داری برگشتی؟»
هرچند...
«همه چی خیلی سریع رخ داده.»
ازدواج با دوک، بیداری جادویش... هیچ تصادفی در کار نبود.
«این شاید آغازی برای همه چی باشه.»
ریو زیر لب با خود زمزمه میکرد و آرام سرش را تکان داد.
او به زندگی برگشته، در زمان به عقب بازگشت و گذشته اش را تغییر داد. نمیدانست با این شکل سرنوشتش هم تغییر خواهد کرد یا نه. او زمزمه وار گفت:«هیچ چاره ای ندارم جز اینکه تا آخر مسیر به زندگیم ادامه بدم.»
پس از مدتی اندیشیدن، ریو به خانه برگشت. خدمتکاران وقتی او را دیدند به خود لرزیدند.
«مادام دارین از کجا میاین؟»
«ما خیلی نگرانتون شدیم چون یهو فهمیدم نمیتونیم پیداتون کنیم.»
ریو به آنها که با نگرانی نگاهش میکردند خیره شد و گفت:«من توی گلخونه بودم.»
«کل این مدت؟»
وقتی ریو سرش را تکان داد چهره خدمتکاران نگران تر شد.
«میدونستیم رفتین به گلخونه ولی انتظار نداشتیم اینهمه مدت اونجا بمونین.»
«حتما خیلی عرق کردین.»
خدمتکار عرق پیشانیش را با دستمالی پاک کرد.
«بنظر میرسه مدت خیلی زیادی اونجا موندین، بهتره بدنتون رو شستشو کنین و بعدش استراحت کنین.»
ریو به اتاق خودش برگشت، به سرزنش های کلودل و بقیه گوش داد. سپس بدنش را شست و در تختخواب دراز کشید.
وقتی از خواب بیدار شد اتاق پر از لباسها و لوازم جدید بود. خدمتکارها جعبه های زیادی را روی هم قرار داده و با دقت بازشان میکردند.
«همه اینا چی هستن؟»
«اینها لباسهایی هستن که بوتیک فرستاده. گفتن بعضیارو میفرستن که اندازه ها رو تنظیم کنن.»
«اوه، الان باید همه شونو امتحان کنم؟»
«بله.»
ریو از دیدن اینهمه جعبه خسته شده بود:«فکر نمیکنم به اینهمه لباس نیاز داشته باشم.»
کلودل به نرمی جواب داد:«همین ها هم برای حفظ اعتبار دوشس کافی نیستن.»
دوشس.... ریو هنوز به این عنوان عادت نداشت.
«ولی بنظر میرسه خیلی زیاد باشن.»
برای ریو که تنها یک لباس سیاه عزا میپوشید، این لباسهای خوش دوخت اندازه تنش بوده و گران بنظر میرسیدند. امتحان کردن یک چنین لباسهای یقه باز برایش سخت بود. برخی از لباسها شانه هایشان برهنه بود. وقتی مجبور شد حدود 10 لباس را بپوشد و از تن خارج کند کاملا خسته و کوفته بود.
«فکر میکنم زیاده روی کردیم. متاسفم مجبورتون کردیم همه رو امتحان کنین.»
«هاه .»
این نتیجه جادو بود یا استقامت جسمی ریو زود پایین می آمد؟
«میخوام استراحت کنم.»
او مقداری غذا خورد و خوابید. حتی نمیدانست که کلودل، هنگامی که او خواب بوده دکتر خبر کرده زیرا نگران وضعیت جسمش بوده است.
بعد فهمید که یکی از تاثیرات بعدی جادو، خواب عمیق است.
کتابهای تصادفی


