اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 52
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل پنجاه و دوم:
«اوه خدای من! به نظر میرسه تو واقعا از لیونل خوشت میاد.»
ریو نتونست جواب بده. به نظر میومد سوفیا از این لحظات لذت میبره.
«چه نوع چای دوست داری، ریو؟»
سوفیا در حالیکه برگ های سالم چای رو بیرون می آورد و با احتیاط چای دم میکرد، به لبخند زدن ادامه داد. درست همون لحظه، لیونل و آندره برگشتند.
محافظشون با تاخیر هدیه هایی که ریو برای ارل و کنتس موردن رو تهیه کرده بود، آورد.
«من این هدیه ها رو بخاطر اینکه مارو دعوت کردین، آماده کردم. نمیدونم ازشون خوشتون میاد یا نه؟»
سوفیا و آندره هدیه هایی که ریو برای اونها و بچه هامون تهیه کرده بود رو باز کردند.
گل های عجیب و غریب از گلخانه، تنقلات و همچنین عروسک برای بچه ها محتوی هدیه ها بود. تو سبد اخر، یه توله سگ سفید خالص وجود داشت.
«واوو.»
سوفیا مکالمه قبلیشون رو فراموش کرد و پاپی رو بغل کردش.
«بچها از دیدنش واقعا خوشحال میشن.»
ریو سرش رو تکون داد و بچه های سوفیا رو به یاد آورد.
«الان زمان چرت زدنشونه. اما وقتی که بیدار بشن، همشون پایین میان. ریو بچه هارو دوست داره؟»
دو مرد در سکوت کنار ریو و سوفیا نشستند و به حرفهاشون گوش دادند.
«من بچه هارو دوست دارم. اما خیلی وقت بود که اونها رو از نزدیک ندیده بودم.»
به نظر میرسید سوفیا در حال حاضر به حرف های ریو علاقه بیشتری داشت تا پاپی در آغوشش. نگاه سوفیا بین لیونل و ریو چرخید.
«ریو با لیونل ازدواج کرده، پس بنابراین قراره بزودی صاحب یه فرزند زیبا بشه. مگه نه لیونل؟!»
لیونل بلافاصله جواب داد:«فعلا قصد دارم از ماه عسلمون لذت ببرم.»
بعد از جواب لیونل، سکوت کوتاهی برقرار شد. پس از اون سکوت ناخوشایند آندره به حرف دراومد:«پس تازه ازدواج کرده ها دارن از خودشون لذت میبرن؟»
«اره.»
«.....»
ریو یجورایی انقدر خجالت زده بود که نتونست حرف بزنه، اون احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه. به نظر میرسید این قضیه در مورد موردنها هم صدق میکنه.
«من نمیدونستم لیونل میتونه چنین شوخی هایی بکنه.»
با حرف لیونل، سوفیا با افتخار لبخند زد.
ریو بچه خودشون رو تصور کرد.
پسرشون، فرزندی زیبا و باهوش میشد. اگه شبیه به خودش و لیونل میشد، قد بلندی رو به ارث میبرد. کسی مثل اون که مرده بود و دوباره به زندگی برگشته بود، آیا میتونست آینده ای بعداز مرگش داشته باشه؟
اگر هم نمیتونست داشته باشه، اون دلش میخواست رویا پردازی بکنه.
ریو احساس کرد که کمی گمشده، اما به سرعت حالت چهرهاش رو حفظ و نگه داشت. درست تو همون زمان، لیونل و آندره دوباره مکالمه جدی رو شروع کردند. اونها در مورد شمشیر زنی و شوالیه های معروف صحبت کردند، موضوعاتی که ریو چیزی ازشون نمیدونست.
سوفیا به اونها نگاه کرد و گفت:«زمان زیادی گذشته، اما من فکر میکنم واقعا دیدن شما دونفر باهم دیگه خیلی خوبه. من دوست دارم لیونل درخشان تر بنظر برسه.»
«اون درخشان تر بنظر میاد؟»
ریو سرش رو کج کرد اما تغییر خاصی در لیونل ندید.
گفت و گو های معمولی اونها ادامه پیدا کرد، اما سوفیا اصلا در مورد گذشته ریو سوالی نپرسید.
ریو از این تعجب کرد که آیا سوفیا نمیدونه اون مادام کاتانا هست؟
اون دونفر در مورد اسم پاپی و کلی چیز های مختلف دیگه صحبت کردند.
«در واقع، لیونل ازم خواست که من دوست ریو بشم. من بهش گفتم در مورد این موضوع فکر میکنم.»
سوفیا دست ریو رو گرفت و فشارش داد.
«من بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم از ریو خوشم اومده. میشه باهم دوست شیم؟»
ریو لحظه ای سر پیشنهاد اون شک کرد.
«برای فکر کردن نیاز به زمان داری؟»
اون از مهربونی سوفیا سپاسگزار بود اما میترسید زمانی که سوفیا اون رو بشناسه، نا امید بشه. ریو با صراحت تمام گفت:«سوفیا، من مادام کاتانا بودم.»
سوفیا سرش رو تکون داد و گفت:«چه مشکلی درش وجود داره؟»
ریو محتاط بود، اما هیچ نگرانی در چشم های معصوم سوفیا وجود نداشت. در عوض، ریو کنجکاو بنظر میرسید.
«تابحال در مورد مادام کاتانا نشنیدی؟»
«شنیدم. بیشتر شبیه به یه داستان ترسناکه.»
«احساس ناراحتی نمیکنی؟»
شایعه ها در مورد مادام کاتانا بی پایان بود.
اون جادوگر یا یه زن زشت به شمار میرفت که بدبختی می آورد و نفرین میکرد. اگه همچین سمبلی از ناراحتی رو در کنار خودت نگه میداشتی، مطمئناً نحسی و شوم به سراغت میومد.
به نظر میرسید سوفیا اصلا اهمیتی در این باره نمیداد.
«اگه مادام کاتانا واقعا بدبختی میآورده، آیا ملکه سلینا و پرنسس ماریان اون رو در کنار خودشون نگه میداشتن؟!»
«.......»
«اونها سعی میکنن از طریق شایعات شرورانه، افراد مفید رو در کنار خودشون نگه دارند.»
ریو با این درک و فهمش عجیب مکثی کرد. اون هرگز مثل سوفیا فکر نکرده بود.
«من، من..»
قبل از اینکه ریو بتونه ذهن آشفتهش رو پاک کنه، سوفیا دوباره صحبت کرد:«این عجیب نیست که اونا مجبورت کردن چنین لباس مبدل عجیبی بپوشی؟ آیا اونها سعی تو تحریف چهره تو نداشتن؟»
این حرف کمی رک بود، اما ریو احساس آرامش کرد.
خدمتکارهای دوک خلق و خوی ریو رو زیر نظر گرفتند و از صحبت در مورد مادام کاتانا خودداری کردند. اونها مطمئنا هرگز خانواده سلطنتی رو مورد لعن و نفرین قرار نداده بودند.
«سوفیا، خانواده سلطنتی از من خوششون نمیان.»
«میدونم.»
«اگه باهام دوست بشی، ممکنه شایعاتی در موردت پخش شه.»
«ریو؟ به این خاطر نمیخوای باهام دوست بشی؟»
بنظر میرسید سوفیا متوجه منظورش نشده. ریو شوکه شد چون انگار سوفیا از نفوذ خانواده سلطنتی مصون بودش.
«واقعا میخوای دوست من باشی، سوفیا؟»
«ریو، تو میتونی روی من حساب باز کنی، چون تو همسر دوست داشتنی لیونل هستی.»
«به همین راحتی؟»
دست های سوفیا کوچکتر از ریو بودند، اما گرمای بخصوصی داشتند. به نظر میرسید اون گرما قلب یخ زده ریو رو آب کرده.
«بیا دوست باشیم.»
ریو با اون جمله ساده سرش رو تکون داد.
هنگام صرف غذا که کمی بعد برگزار شد، کمی سرو صدا وجود داشت چون بچه ها هم اونجا بودند.
جمعیت اونها شامل دو کاپل، فرزند های موردن، پرستار بچه ها و خدمتکار ها بود. بعد از اتمام غذای بچه ها، اونها گفتن که دسر رو توی اتاقشون میخورن و بعد ناپدید شدند. در حقیقت اونها قصد داشتند پاپی رو ببینند. سوفیا موقرانه برای دسر مادلین خورد. *1
«من میخوام اسم پاپی رو لیونل بزارم.»
«چی؟»
لیونل عصبانی بود اما سوفیا خیلی عادی برگشت و به ریو نگاه کرد.
«اوه، ریو، یه سالن اجتماعات هست که من به اونجا میرم و شرکت میکنم. دوست داری باهام بیای؟»
«دورهمی زنانه هست؟»
سوفیا سرش رو تکون داد. از طریق این گفت و گو مردها دیگه حرفی نزدن و کارخودشون رو انجام دادند.
«من نمیدونم از لیونل شنیدی یا نه، من در مورد فرهنگ یا آداب معاشرت چیز زیادی نمیدونم. اگه یادم بدی، من تورو به آشناهای خودم معرفی میکنم. از اونجایی که تو خیلی زود دوباره قراره وارد جامعه بشی، بهتر نیستم بهت کمک کنم؟»
ریو محتاط بود.
«مایه تصدیع خاطرت نشم؟»
«مگه ما دوست نیستیم؟ ریو بیا به هم کمک کنیم.»
ریو احساس میکرد که یه کودک تازه متولد شده هست. مثل کسی که برای اولین بار پا به دنیا میذاره. اون تو این دنیا کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.
ریو احساس خوبی داشت، چون به نظر میرسید که حال و هوای آروم و مثبت سوفیا به ریو هم منتقل شده..
اون از سوفیا، زنی که صمیمانه بهش لبخند میزد، خوشش اومد.
بعد. از اینکه دوک و دوشس سنتورن اونجارو ترک کردند، آندره و سوفیا مدت طولانی در تماشای اونها نشستند تا اینکه کالسکه کاملا ناپدید شد.
«نظر شما در مورد دوشس چیه؟»
با حرف اندره، سوفیا سرش رو کج کرد و لبخند زد.
«اون آدم خوبی بنظر میرسه. اصلا با اون چیزی که تو شایعات میگن شبیه نیست، آندره.»
«به نظر میاد با لیونل خوب کنار میاد.»
اونها شایعات در مورد هیولا مادام کاتانا بیاد آوردند. عامل بدبختی با ظاهری زشت. زنی که دوک سنتورن رو اغوا کرد و قلب پرنسس ماریان رو شکوند. شایعات و ریو واقعی با هم مطابقت نداشتند.
«شایعات غیر قابل باورن.»
آندره متوجه شد که نگاه لیونل همش روی ریو بود. وقتی بهش نگاه میکرد، لبخند از گوشه لبش محو نمیشد.
«اگه لیونل با پرنسس ماریان ازدواج میکرد، انقدر خوشحال نمیشد.»
سوفیا موافقت کرد و آندره گفت:«لیونل الان شاد و خوشحال بنظر میرسه.»
هنگامی که کالسکهشون به عمارت برگشت، هوا تاریک شده بود.
فقط لامپ های خیابان، کنار جاده نور ضعیفی از خودشون ساطع میکردن.
«از امروز لذت بردی؟»
ریو و لیونل طوری نزدیک به هم نشسته بودند که انگار یک بدن مشترک داشتند.
«اره.»
«به شرطی که به توهم خوش گذشته باشه.»
ناگهان سوالی برای ریو پیش اومد. مدت زیادی از بودن خودش و لیونل در کنار هم نمیگذشت. با این وجود، این مرد بهش اعتماد کامل داشت.
«چرا بهم اعتماد داری لیونل؟»
«این فقط یه احساس درونی هست.»
پاسخش ساده بود، اما ریو شک داشت. به جای سوال بیشتر پرسیدن در این مورد، دوشس به خانواده ارل موردن فکر کرد.
دو نفری که بعد از دوستی تو دروان کودکی به یه زوج تبدیل شدند، فهمیده بنظر میومدند و همدیگه رو به طور کاملی دوست داشتند.
«من میخوام مثل اونا باشم.»
ریو میخواست تا جایی که ممکنه بچه هایی داشته باشه که کاملا به لیونل رفته باشن، اما اون یه جادوگر بود و وقتی که زمان به عقب برده شد اون به اینجا اومده بود. ساعاتی که ریو میتونست لذت ببره، محدود به شمار می اومد. زمان کوتاهی براش باقی مونده بود.
«میخوام همه تلاشم رو کنم تا زنده بمونم.»
برای الان، فقط احساس گرمای لیونل کافی بود. ریو روی شونه لیونل خودش رو به خواب زد.
لیونل درحالیکه ریو رو که خوابیده بود در آغوش گرفت، بیحرکت موند.
نفس ریو که بهش تکیه داده بود، آرام شد.
«.....»
زنی که همسرش شده بود. زمانی هایی وجود داشت که اون خیلی دست نیافتنی بنظر میرسید حتی وقتهایی که در کنارش قرار داشت.
بدنش اونجا بود، اما روحش خیلی دور به نظر میرسید.
«ریو.»
لیونل با حالتی جدی بهش خیره شد.
این زن برای اون شده بود اما لیونل احساس میکرد ریو داره چیزی رو ازش مخفی میکنه.
ریو دست و پا چلفتی و سر به هوا بود، بنابراین آشکار بود که اون راز های داره. رازی که امکان داشت پرنسس ماریان و ملکه سلینا هم توش دخیل باشن.
آیا این زن راز سلطنتی رو میدونست؟ چی میتونست باشه؟
ریو نزدیک هفت سال به عنوان خدمتکار اصلی خانواده فرعی زندگی کرده بود، اینکه اون تصور میکرد از زندگی خصوصی اونها بی خبره، عجیب محسوب میشد.
لیونل با انگشت شصتش اخم وسط ابرو ریو رو باز کرد. اونها داشتند به عمارت نزدیک میشدند.
«ریو، ریو.»
لیونل با احتیاط همسرش رو بیدار کرد. اون به آرومی چشمهاشو باز کرد.
یادداشت مترجم:
*1شیرینی مادلن یا مادلین کیک های (کوکی های) کوچک فرانسوی هستن که خوردنشون با یک فنجان چای یا قهوه بسیار دلچسب و لذت بخشه. مشخصه ظاهری مدلین اینه که تو قالب هایی به شکل صدف درست میشه و همچنین روی مدلین ها برآمدگی زیبایی داره.