فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 53

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و سوم:

ریو چشم هاشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. برای لحظه‌ای گیج شده که کجا هستند.

لحظه‌ای که اون لیونل رو دید، لبخند آسوده‌ای روی لباش شکل گرفت.

«اوه لیونل، من به خواب رفتم؟»

«اره، ما رسیدیم.»

«به کدوم خونه رسیدیم؟»

«خونه خودمون. آه، این جور توصیف کردنش شیرین به نظر میاد.»

ریو که هنوز کاملا بیدار نشده بود، لبخند خجالت زده ای زد. قلب لیونل با نگاه کمی خجالتی به تپش افتاد. ریو پرده هایی که پنجره کالسکه رو پوشنده بود رو کنار زد و به مِلک دوک نگاهی انداخت.

«اوه ما واقعا اینجاییم. من فکر میکنم این که تا اینجا همه چیز رو با موفقیت به سر رسوندم بخاطر اینکه لیونل همراهم بوده.»

«چی؟»

«هیچی.»

«داری یه چیزی رو از من پنهان میکنی؟»

چهره ریو کمی تو هم رفت. اون نمیتونست دروغ بگه.

«نه. اگه این کارو بکنم، بهت میگم.»

بعد از دیدن حالت جدی ریو، لیونل آروم نوازشش کرد.

ریو در حالیکه اونو کنار میزد، زمزمه کرد:«اینجا نه.»

«بیا بریم داخل. به اتاقمون.»

«باشه.»

ریو زمزمه وار گفت:«به عنوان همسرت، همه تلاشم رو میکنم.»

«لازم نیست بهترینت رو انجام بدی.»

همون طور که لیونل موهای ریو رو نوازش میکرد، از اینکه چه احساسی ممکنه به این زن داشته باشه، عذاب میکشید.

مالکیت؟ میل شدید؟ تشنگی؟ توصیف این احساس با کلمات دشوار بود.

کالسکه جلوی عمارت دوک ایستاد.

لیونل دست ریو رو گرفت و از کالسکه خارج شد.

دوک نگاهی به پیشخدمت کارل، که منتظرش بود انداخت و اول ریو رو بالا فرستاد.

«برو بالا و استراحت کن ریو.»

لیونل به اتاق پذیرایی رفت و با کارل به تنهایی نشست...تو دستهاش گزارش هایی از مامورهای دوک بود.

«چیزی برای گزارش داری؟»

«بله، پیامی از طرف کلیسای اسقف اومده.»

«چیه؟!»

«در زمان عروسی دوک، فلیپ کاتانا به پایتخت سلطنتی برگشته و تو عروسی دوک هم حضور پیدا کرده.»

«از قصد بوده؟ یا تصادفی؟»

«من حس میکنم سر این موضوع باید دقت بیشتری خرج کنیم.»

لیونل عمیقا به فکر فرو رفت. فلیپ کاتانا برادر ریو بود اما از نظر خونی باهم ارتباط نداشتند. دوک در حال حاضر با شنیدن اون حرف ها، نسبت به فلیپ شک داشت..

«حتما رشوه گرفته.»

«بله. همچنین گزارش شده اون اطلاعاتی در مورد عروسی مخفی دوک منتشر کرده.»

لیونل دشمن های زیادی داشت.

به طور ویژه، یه نفر از خانواده سلطنتی یا اسقفی که با خانواده سلطنتی ارتباط داشت ممکن بود به فلیپ رشوه داده باشه.

«صلاحیت هاش چیه؟!»

«باور بر اینه که اون بیش از ده سال هست که داره تمرین می‌کنه اما کسی از جزییات دقیق خبر نداره. ما به زیر نظر گرفتنش ادامه می‌دیم. در مورد مادام چه طور؟»

لیونل در مورد ریو فکر کرد.

«اون هنوز مشکلی نداشته. گزارش دیگه ای هم هست؟»

کارل گزارش دیگه ای رو باز کرد.

*****

چند روز بعد، ریو، سوفیا رو برای رفتن به یه گردهمایی همراهی کرد.

سوفیا با چند زن دیگر، مراسم کتابخوانی داشت.

این یه گردهمایی جزئی محسوب میشد، اما مراسمی بود که در اون مردم به جای خوندن، بیشتر حرف می‌زدند، غذای خوشمزه می‌خوردند و شایعه رد و بدل میکردند. اونها تو ساعت سه بعدظهر سه شنبه و پنج شنبه هم رو ملاقات میکردند.

مکان ملاقات امروز، عمارت مادام پِرنو بود.

خانوم های گروه کتابخوانی و همراهانشون تو اتاق پذیرایی مادام پرنو درو هم جمع شدند تا در مورد مسایل جاری صحبت کنند و از بزرگترین شایعه خانواده سلطنتی پرده بردارن.

«الان موضوع بحث، دوشس سنتورن هست.»

«اونایی که سر اینکه زندگی زناشویی دوک چقدر طول می‌کشه شرط بستن، ضرر زیادی رو محتمل شدن.»

«واقعا مادام کاتانا تبدیل به فرد خوشگل و زیبا شدش؟»

«اونها میگن که دوک و دوشس خیلی خوب باهم کنار میان.»

بیشتر شایعات در مورد مادام کاتانا و خانواده سلطنتی بود. مادام دولورس، که به عنوان همراه نوه‌ش به اونجا اومده بود، گوش هاشو تیز کرد.

اون بین زن ها فشرده شد و صحبتشون رو قطع کرد:«کسی از اینجا تابحال مادام کاتانا رو ملاقات کرده؟»

با سوال دولورس، زن ها به همدیگه نگاهی انداختند.

«ن-نه، من ندیدمش....»

«من از دور دیدمش، اما صورتش رو درست ندیدم.»

«من فقط هیکل گنده‌ش رو از دور دیدم.»

افراد کمی به مادام کاتانا نزدیک شده بودند، چون شایعاتی به گوششون خورده بود که اون بدبختی میاره.

«پس من تنها کسی‌ام که مادام کاتانا رو از نزدیک دیده.»

مادام دولورس در حالت عادی همیشه لاف میزد.

اون همراه نوه دختریش محسوب میشد، اما همیشه در مورد اینکه چطور بخشی از همراهان ملکه سلینا بوده، حرف میزد.

دولورس با به یاد آوری مادام کاتانا، شروع به حرف زدن کرد:«چندسال پیش بود، اما مادام کاتانایی که من دیدم چهره خیلی زشتی داشت‌. اینکه چنین انسانی به خانواده سلطنتی خدمت کنه، چیز عبث و نامعقولی به شمار می رفت.»

دولورس از شنیدن اینکه مادام کاتانا زشت، تبدیل به یه زن زیبا شده، بسیار تو شوک فرو رفته بود.

«مهم نیست که چقدر لاغر شده باشه یا اینکه لباسی که به تن میزنه چقدر شکیل بنظر بیاد، اون به هیچ وجه نمیتونه زیبا باشه. اصلا راهی نداره.»

زنان به داستان دولورس علاقه مند شدند.

«مادام دولورس، مادام کاتانا چه شکلی بنظر میاد؟»

«اون به اندازه‌ای که شایعات میگن زشته؟»

«این خیلی خوبی پرت کننده بود. چطور یه نفر می‌تونه سایزش رو کوچک کنه؟ اون چهره عبوس و حزن آمیز رو میخواد چیکار کنه؟»

«شخصیتش چطوره؟»

«ملالت برانگیز و افتضاح.»

صدای دولورس در اطرافش طنین انداز شد. داستان دولورس ادامه پیدا کرد، اما اون همون چیز هارو دوباره و دوباره تکرار کرد.

خیلی زود زنان علاقشون رو از دست دادند. درست در همون زمان، کالسکه کنتس موردن از راه رسید.

«کنتس موردن گفته که دوست جدیدش رو هم با خودش میاره.»

«کیه؟»

«خب.»

اون ها با تاخیر به یاد آوردند که همسر سوفیا، اردل موردن، دوست صمیمی دوک سنتورن هست.

بعضی از اعضای این گروه تلاش کرده بودند از سوفیا برای نزدیک شدن به دوک سنتورن استفاده بکنند.

اما از اونجایی که دوک سنتورن ازدواج کرده بود، نقشه هاشون بر آب شده بود.

«تو هم شنیدی؟ میگن ارل موردن تنها شاهد طرف دوماد بوده که تو مراسم عروسی دوک سنتورن شرکت کرده.»

«همچنین شایعه‌ای وجود داره که دوک و دوشس به دیدار ارل موردن رفتن.»

«ممکنه دوست جدید سوفیا، مادام کاتانا باشه؟»

«امکان نداره.....»

کسایی که به کنتس نگاه میکردند ساکت بودند.

سوفیا از خانواده وینست بود. اونها از نجیب زادگان پایتخت سلطنتی محسوب میشدند، اما افراد زیادی وجود داشتند که اونها رو تحقیر میکردند.

زن های زیادی بودند که فکر میکردند، سوفیا یه آدم دهاتی و بی فرهنگ هست، فقط بخاطر اینکه اون معمولی و غیررسمی رفتار میکرد.

«چی میشه اگه کنتس موردن و مادام کاتانا باهم دوست باشن؟»

«کاملا باهم جور درمیان.»

بعضی ها اظهارت طعنه آمیزی به زودی آوردند. همون لحظه، کنتس موردن ظاهر شد.

«تو اینجایی!»

با صدای شاد سوفیا همه به عقب برگشتن و نگاهی انداختند. در پشت سوفیا، زن قدبلندی قرار داشت. اون به اندازه ای بلند بود که همه رو تحت تأثیر قرار بده. زن لاغر و ظریف بنظر میومد، اما قیافه سردی داشت.

برعکس سوفیا، که شاد و سرحال بود، جو اطراف اون زن باعث میشد اون غیر قابل دسترس بنظر برسه.

«امروز دوستم رو با خودم آوردم.»

«دوست؟»

سوفیا بسیار هیجان زده بود و ریو رو معرفی کرد.

«اسم من اولیویا هست، دختر دوک کاتانا و در حال حاضر دوشس سنتورن.»

زنی که خودش رو دوشس سنتورن معرفی کرد، با رفتاری درباری با همه احوال پرسی و سلام کردش. رفتار بی‌ریاش بی‌نقص بنظر می‌رسید و اون سرشار از ظرافت به چشم بقیه میومد...

چهره روشن، موهای تیره و لب های قرمز زن، پر از جذابیت بود. اون زرق و برقی به نظر نمی اومد، اما بدن کشیده و زیباش توجه اونها رو به خودش جلب کرد.

اما خانوم ها در مورد حرف سوفیا فکر کردند.

«مادام کاتانا؟»

«دوشس سنتورن؟»

کسانی که بدنامی مادام کاتانا رو به یاد داشتند تو شک فرو رفتند، مادام دولورس هم به ریو خیره شد. زن‌هایی که به هویت چهره جدید مشکوک بودند، مادام دولورس رو تشویق کردند.

«مادام دولورس، آیا می‌تونید تایید کنید این خانم مادام کاتانا هست یا نه؟»

خانم های گروه کتابخوانی هرگز نه با مادام کاتانا نه برخورد و نه باهاش حرف زده بودند، و حتی با وجود اینکه اونها وارد کاخ سلطنتی هم شده بودن، چهره مادام کاتانا رو نمی‌شناختن.

ریو وانمود کرد که آرام هست و به کسایی که نمی‌تونستن ازش چشم بردارن لبخند زد. فکر های توی سر اون زن ها آشکار بود.

سوفیا رو به ریو کرد.

«مادام دولورس به من گفت که قبلا با مادام کاتانا ملاقات کرده. اون گفت که از نزدیکان و همراهان ملکه سلینا بوده.»

مادام دولورس وقتی که در مرکز توجه همه قرار گرفت، به خودش لرزید.

ریو به اون زن تلخ و عبوس نگاهی انداخت و بعد از گذشت یه مدت طولانی اون رو به یاد آوردش.

چند سال پیش، زن پیری بود که ملکه سلینا رو دنبال میکرد، خودش رو بهش میچسبوند و سعی میکرد چابلوسی بکنه. اون انقدر ازش متنفر بود که حتی خدمتکار های ملکه هم ازش وحشت زده شده بودند.

ریو شنیده بود که ملکه متعاقبا گذرنامه کاخ سلطنتی مادام دولورس رو مصادره و درخواست اون برای حضور در جمع رو رد کرده.

«اگه مادام دولورس، کسی باشه که تا یه سال پیش مکرراً به دیدن ملکه سلینا میومد....»

دولورس با شنیدن صدای ریو اخم کرد. ریو با نگاهی شفاف به دولورس خیره شد.

«پسر کوچکتون چطوره؟»

«ا-اون.»

دولورس ترسید و به اطراف نگاه کرد. ریو خندید.

«تو بخاطر مشکل پسر کوچکت، منو التماس کردی که ملکه رو ملاقات کنم.»

«ص-صبر کن.»

دولورس با دقت به صورت ریو خیره شد.

«ق-قطعا مادام ک-کاتانا و ش-شما شبیه به هم هستید.»

همانطور که ریو چند کلمه ای دیگه تو گوش پیرزن زمزمه کرد، اون رنگ از رخسارش پرید و به آرومی سرجاش نشست.

دولورس به ریو اشاره کرد.

«م-مادام کاتانا! چرا مادام کاتانا اینجا هستند؟»

کتاب‌های تصادفی