فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 61

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل شصتم و یکم:

پدرش، پادشاه، روز ها از ماریان غافل شده بود.

به نظر می‌رسید ماریان به کشور خارجی دوستی فرستاده میشه تا با پرنسس ازدواج بکنه.

«حداقل یا پرنسس میشم یا ملکه.»

ماریان عصبانی بود و با خشم نفسش رو بیرون داد. این دفعه، شاهزاده سوم، رین، صحبت کرد:«شان و مقامت به عنوان یه پرنسس رو حفظ کن. سبک‌سر ‌رفتارنکن.»

«چی؟»

برای لحظه‌ای، همه به طرفی که ماریان بود چرخیدند، تا ببیند اون خشمگین و بدخلق میشه یا نه. طوری بود اون نگاه می‌کردند که انگار رقت انگیز هست. ملکه سلینا به سردی سرش رو چرخوند.

«چقدر آزار دهنده!»

ماریان سالن کوچک رو ترک کرد. فقط خدمتکار های نزدیک به دنبال ماریان رفتند. همانطور ماریان به سمت اتاق خود می رفت، با خشم به خدمتکارهای خود خیره شد.

«چرا من باید توسط پرنس ها مورد آزار و اذیت قرار بگیرم؟چرا؟»

خدمتکار ها و همه ندیمه ماریان، از صدای هیستریک اون سرشون رو تکون دادند.

«همش به خاطر اون ریو کاتانا، اون عوضی هست. کنیزهام کی اون دختر رو برام میارن و کاری میکنن که برای من زانو بزنه؟ من قرار اون عوضی را جلوی همه تنبیه کنم.»

خدمتکار آهی کشید.

اون نمیتونست بی احتیاط دوشس سنتورن رو لمس کنه. ریو پشت دوک سنتورن بود.

«من نمی توانم.»

ماریان با عصبانیت پاهاش رو به زمین کوبید.

«اگه نمیتونی اون ه+زه رو برای من بیاری، مطمئن شو که بلایی سرش میاری. یا بکش یا فلجش کن.»

خدمتکار در مورد این حقیقت که ملکه قبلاً سعی کرده بود تا ریو سنتورن رو بکشه، سکوت کرد.

ماریان قبل از برگشتن به اتاقش، نگاهی به خدمتکار انداخت.

«من باید استرسم رو از بین ببرم.»

«پ-پرنسس؟؟»

صورت ماریان به طرز بازیگوشی مانند اجنه درخشید. کنیز حضور شومی رو احساس کرد.

«من خیلی تنهام و حوصلم سر رفته. نمیتونم اینجور تنها باشم. یه همبازی مرد به اتاقم بفرست.»

چهره خدمتکار از ترس آبی شد.

«ا-اگه اعلیحضرت بفهمن.....»

«البته که پدر و مادرم نباید بفهمن. اینطور فکر نمیکنی؟»

وقتی خدمتکار سعی کرد این خواسته رو رد کنه، ماریان لبخند روشنی به لب آورد.

«اگه نمیخوای بمیری، از دستوراتم پیروی کن.»

چندی پیش، دو خدمتکار که نتونسته بودند خواسته ماریان رو اجرا کنند، ماریان با اجبار به اونها زهر داد و اون دو مردند.

خدمکارها کسانی بودند که جسد اونها را از بین بردند.

چند روز بعد، شخصی پنهانی به اتاق ماریان رفت. خنده ماریان در تاریکی به گوش می رسید.

*****

زمان به سرعت سپری شد.

ریو با لیونل در دو مراسم رقص دیگر شرکت کرد و چندین جلسه مراسم کتابخوانی با سوفیا رفت..

ریو، سوفیا و خواهرانش به همراه چند نفری که با اونها آشکار شده بود رو به صرف چای دعوت کرد و به مهمانی چای اونها در فضای آزاد دعوت شدش.

در همون حین، ریو فراموش کرد که یه جادوگره. اون کاملا از خاطر برد که زندگیش به پایان نزدیک شده و رویاهای پیشگویانه عجیبی می بینه.

این حقیقت که اون مرد و دوباره به زندگی برگشت، اینکه اون با فرشته مرگ ملاقات کرده بود، همه اونها به نظر می‌رسید برای گذشته های دوری بود.

دوران آرامی محسوب میشد.

فصل اجتماعات به نیمه رسیده بود و قبل از اینکه متوجه بشه، مراسم سلطنتی به سرعت نزدیک میشد. تنها ده روز دیگر، مراسم رقص سلطنتی بود.

کلودل نامه ای آورد.

«خانواده سلطنتی این نامه رو برای شما فرستادن اعلیحضرت.»

«کی فرستاده؟»

«پرنسس ماریان.»

نامه با مهر گل رز قرمز مهر و موم شده بود همچنین بوی روز از اون به مشام می رسید. ریو به نامه خیره شد تا مطمئن بشه که نامه امن هست.

«چی گفته؟!»

بعد از اینکه یه قاتل مرموز سعی کرد که به ریو حمله کنه، تمام نامه های دوک و دوشس اول از زیر دست پیشخدمت و خدمتکار ها عبور میکرد.

«بهتره خودتون ببینید.»

ریو نامه رو برداشت و بررسیش کرد. بر خلاف دفعه قبلی، چیز خاصی در بیرون نامه مشاهده نمیشد. هیچ نشونه‌ای از تهدید به کشتن ریو با خون مرغ وجود نداشت.

محتوای نامه مختصر بود.

``بیا و من رو ملاقات کن.``

ریو باید تنهایی به کاخ سلطنتی می‌رفت تا ماریان رو ملاقات بکنه. نوشته نشده بود وقتی که قرار بود هم رو ملاقات بکنن، چه کاری انجام بدن.

ریو بی تفاوت زمزمه کرد:«به نظر میرسه ملکه، پرنسس ماریان رو از حبس آزاد کرده.»

«بله ایشون این کار رو انجام داده، اما شما قراره به دیدن شاهزاده خانوم برین؟»

ریو سرش رو تکون داد. حتی اگه تو آرامش غرق میشد و خطرات رو فراموش میکرد، اون هرگز خاطره کشته شدنش توسط ماریان رو از خاطر نمی‌برد.

«پرنسس ماریان احتمالا آزاد نیست. اون نمیتونه آزادانه تو قصر بچرخه.»

«منم همینطور فکر میکنم. من شنیدم که کاندید های ازدواج پرنسس ماریان انتخاب شدن. پرنسس احتمالا اجازه نداره بدون مراقب جایی بره.»

«از طرف دیگه، اتفاقاتی که تو خانواده سلطنتی رخ میده تو سکوت نگه داشته میشه.»

چندین شاهزاده خارجی به طور فعال به عنوان شریک ازدواج برای ماریان مورد بحث قرار گرفتن. در میان اونها، اون شنید که برخی از شاهزاده ها عاشق پرتره معصومانه ریو شده‌ اند.

«گفته شده که پرنسس در رقص سلطنتی شرکت میکنه. بعد از اتمام مراسم، نامزدی پرنسس ماریان برگزار میشه.»

ریو از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. اون به آخرین جمله نامه خیره شد.

انگار هشداری برای ریو بود.......

_به زودی هم رو میبینیم.

*****

چند روز بعد، یه لباس مجلسی از خیاطی مادام ازرکا به عمارت دوک فرستاده شد. لباس زیبایی بود. ریو با دقت به لباس نگاه کرد.

لیونل نگاهی به ریو غرق در فکر و با دستهایی بسته انداخت.

«اوه، تو اینجایی؟»

«شنیدم که ملکه سلینا مخفیانه شخصی رو به اینجا فرستاده.»

«اره، پرنسس هم نامه ای فرستاده.»

مادر و دختر نگران این بودند که نتونن ریو رو به قصر بکشونن. عمارت دوک قلمرو اونها حساب نمیشد، اما قصر برای خودشون بود و اونجا به همه چی تسلط داشتن. هیچ کس نمیدونست اونجا چه اتفاقی می افته.

«فکر می‌کنی باید برم؟»

«مهم نیست که ما چه فکری میکنیم، این یه دستور رسمی برای ماست که باید در اون مراسم شرکت کنیم.»

ریو با چشمهایی سرد و تیره به جلو نگاه کرد. به نظر می‌رسید زمان مرگ سابقش رو به یاد آورده.

«من از کاخ ایلته متنفرم. خیلی سعی کردم ازش خلاص بشم اما انگار هنوز درگیرشم.»

«ریو، اونها نمیتونن تو اون مکان بهت آسیب بزنن.»

«میدونم.»

ریو دیگر دوشس سنتورن بود نه مادام کاتانا. اما لیونل نمیتونست کامل ازش محافظت کنه، حتی اگه اون دوشس بود.

لیونل، ریو رو در آغوش گرفت، به طوری که انگار متوجه اضطرابش شده بود.

«تابستان به زودی میاد. زمان خیلی سریع میگذره. جشن سلطنتی آخرین رویداد اجتماعی هست.»

بعد از مراسم رقص سلطنتی، مراسم های کوچک و بزرگی برگزار میشد، اما اونها قصد نداشتند تو هیچ کدوم از اونها شرکت کنند.

لیونل گفت:«بیا بعد از مراسم سلطنتی از اینجا بریم. میتونیم به یه سفر بریم یا به جنوب بریم.»

«من دلم میخواد به مونت دل برم. دوست دارم دریا رو ببینم. هرگز دریا رو بدرستی ندیدم.»

ریو با لیونل موافق بود، اما اون به چیزی فکر کرد.

«اوه، من به ویلای کنتس موردن دعوت شدم.»

«پس بعد از رفتن به ویلا بیا به جنوب بریم. لباس ها تو جنوب به راحتی در دسترس هستند. میتونی سبک چمدون ببندی.»

زمان به سرعت می‌گذشت. بهار رو به پایان بود.

پس از اتمام فصل اجتماعات، تابستان فرا میرسید و در پاییز، پاییز پرباری در املاک جنوبی اتفاق می افتاد.

``لیونل از من محافظت می‌کنه.``

ریو به مرگش در زمستان فکر نکرد.

****

«امروز؟؟»

ماریان نفس عمیقی کشید و به خودش تو آیینه خیره شد. اون احساس می کرد که برای ملاقات با اون مادام کاتانای احمق مدت زیادی صبر کرده.

ماریان در حالیکه داستان های عاشقانه دوک و دوشس سنتورن رو به یاد می آورد، دندون هاشو از خشم بهم فشار داد. اونها داستان هایی بودن که باورشون به خودی خود سخت محسوب میشد، مگر اینکه با چشمهای خودت می‌دیدی.

گفته شده بود که مادام کاتانا که همون دوشس سنتورن محسوب میشد، بسیار زیبا و جذاب شده.

«همه دروغ میگن. اونها میخوان منو گول بزنن.»

ریو کاتانا چطور میتونست تغییر کنه، مگر اینکه یه جادوگر بود؟ اون دختر حتما قدرت اینو داشت که چشم بقیه رو خیره بکنه.

«من نمیدونستم که اونها قراره با وقاحت تمام توی مراسم رقص سلطنتی شرکت بکنن.»

ماریان از اینکه لیونل به املاک های جنوبی نرفته بود بیشتر احساس ناراحتی می کرد.

«لیونل هیچ وقت از من نخواست با هم به مراسم رقص بریم!!!!! چرا هیچ وقت درخواست من برای حضور تو مراسم رو نپذیرفت؟؟»

جین، خدمتکار نزدیک ماریان به این موضوع اشاره نکرد که درخواست پرنسس نامعقول بوده.

ماریان تا سال گذشته، شخص نابالغی محسوب میشد و بدون اجازه خانواده سلطنتی حق پا گذاشتن در مراسم‌های سنتی رو نداشت.

جین بدون هیچ تلاش خاصی گفت:«به نظر میرسه دوک و دوشس سنتورن حتما باید در مراسم رقص سلطنتی شرکت کنند. یک ماه پیش، اعلیحضرت دستور دادند تا اونها به مراسم بیان.»

ماریان که نزدیک بود از پدرش دلخور بشه، نظرش رو عوض کرد. اون موهای زیباش رو باز گذاشت و باهاشون ور رفت.

«پرنسس واقعا دوست داشتنی هستند.»

«در مورد زوج سنتورن، فکر نکنید. شاهزاده هایی که شمارو دوست دارن و عاشقتون هستن هم به این مراسم میان.»

«شاهزاده ها، جواهرات زیبا و طلا به پرنسس خواهند داد.»

خدمتکار ها با تمام وجود از ماریان تمجید و ستایش کردند.

لباس زرد روشن روی تن ماریان، همانند پروانه به اینور و اونور می رفت. امروز ماریان بیش از هر کس دیگه‌ای، شبیه به یه پری دوست داشتنی به نظر می‌رسید.

«هرکسی که شاهزاده خانوم رو ببینه، بلافاصله عاشقش میشه.»

ماریان نسبت به تعریف و تمجید خدمتکار هاش بی‌تفاوت بود.

زمان مراسم رقص سلطنتی نزدیکتر شد.

با غروب خورشید، مراسم سلطنتی که تدارکش هفته ها به سختی آماده شده بود، با شکوه آغاز شد.

کتاب‌های تصادفی