فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 60

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل شصتم:

ریو چشم هاشو باز کرد.

لیونل که همیشه در کنارش به خواب می رفت، گم شده بود. زمانی که ریو احساس کرد تو طرفی از تخته که بر حسب عادت تو اون قسمت به خواب میرفت، زمزمه ای کرد.

«یه مهمون ناخوانده رسیده‌.»

گردنبد ریو روی میز کنارش، نور شومی رو از خودش ساطع کرد. نور در مقایسه با زمانی که اون مُرد، ضعیف محسوب میشد.

با این حال، به دلیل قصد قتل قاتل، ریو نتونست بخوابه.

«من هنوز در امان نیستم.»

چشم های آبی ریو، تیره شد. اون فرار کرده بود، اما به نظر می‌رسید هنوز در اعماق تیره کاخ ایتله غرق هست.

*****

روز های بعد، بدون هیچ مشکلی سپری شدند.

علاوه بر این واقعیت که ریو جادوگری محسوب میشد که با جادو دوباره زنده شده بود، اما اون یه فرد عادی هم طلقی میشد. قدرت اون چیزی بود، که ریو ازش استفاده ای ازش نبرده بود. این قدرتی به شمار نمی‌اومد که اون بتونه کنترلی بر سرش داشته باشه.

زندگی دوشس سنتورن شلوغ تر از حد انتظار بود. اون می‌بایست تو کلاس هنر های لیبرال، مراسم رقص و گردهمایی‌های اجتماعی شرکت میکرد. همچنین، قرار هفتگی با لیونل هم داشت.*1

بعد از یه زندگی پر مشغله، ریو به گلخانه رفت. از آخرین باری که اون به گلخانه اومده بود، یه هفته می گذشت.

«هاااا.»

ریو به محض ورودش به گلخانه، هوای مرطوبش رو به ریه کشید.اون با گلخانه حرف زد، به طوری که انگار یه موجود زنده هستش:«متاسفم چند روز گذشته نتونستم بیام پیشت. سرم خیلی شلوغ بود. حس میکنم حواسم یکم دچار رخوت شده.»

همونطور که ریو پلک زد، اون رنگ روشن و درخشانی از قدرتش رو دید. قدرتش مثل همیشه قدرتمند بود. اون تماشا کرد که قدرتش تو هوای گرم و مرطوب گلخانه شناوره.

جریان هوا تغییر کرد و گرمای گلخانه دلپذیر شد. با به دست گرفتن قدرتش، گیاهان زنده شدند. رنگ سبز برگ ها، تیره تر شد.

«ممنون که بهم اجازه دادی بفهمم، من هنوز زندم.»

ریو نزدیک به یک ساعت تو گلخونه موند. اون نمیتونست از پس جادو بربیاد و به طور عادی ازش استفاده کنه، ریو از این موضوع با خبر بود.

اون احساس میکرد که بدن خسته‌ش، فقط با نشستن تو اونجا دوباره احیا شده. بنظر می‌رسید قدرت جادویی ضعیفش دوباره به حالت اولش بازگشته..

پس از برگشتن به اتاق، ریو دوباره نشاط و سرزندگیش رو پیدا کرده بود.

تو اولین لحظات آزاداش پس از یه هفته طولانی، اون لباس هایی که دوست نداشت رو از کمد خودش انتخاب کرد، تزیینات رو کند و آستین هاشو بالا داد.

دست هاش انقدر سریع بودن، که خدمتکار ها متعجب شدند.

«مادام، شما شگفت انگیز هستین.»

پس از تغییر چند لباس، ریو باقی مونده پارچه رو جمع کرد و این لیونل رو روی یه نمونه ابریشمی گلدوزی کردش. اون از قبل چندین مدل اینجوری دوخته بود.

زمانی که گلدوزی کراوات لیونل رو به اتمام رسوند، بعد ظهر تمام شده بود.

ریو کاراشو مرتب کرد، اما در مورد اینکه چطور اینها رو به لیونل بده تردید داشت.

اون به گردنبد مادرش که تو گردنش آویزان بود، خیره شد. ریو متوجه شد که تمام روز از لیونل خبری نداشته.

«من خیلی درگیر گلدوزی و خیاطی بودم.»

در حالیکه ریو احساس ناراحتی می‌کرد، خدمتکارانش پرسیدند:«مادام، برای شام دوست دارید چی بخورید؟»

«دوک چی میخواد؟ زمانی که اومد من باهاش غذا میخورم.»

«من میرم و متوجه این موضوع میشم.»

خدمتکارها سریع حرکت کردند. با نگاه کردن به چهره دوستانه‌شون، لبخندی روی لب های ریو نشست. کمی بعد اونها برگشتند.

«مادام، دوک پیامی برای شما فرستاده.»

ریو پیام لیونل رو که اونها با دقت بهش تحویل داده بودن رو باز کرد.

_ریو، من دیر میام._

این پیامی بود که ریو از مرد مورد علاقه دریافت کرده بود. اگر چه کوتاه محسوب میشد، اما عاشقانه بود. به نظر می‌رسید اون یادداشت تبدیل به گنجینه ریو در آینده میشد.

اون تکه کاغذ رو توی جعبه جواهراتش که همیشه کنار تخت قرار داشت، گذاشت.

ریو به کلودل گفته بود که دستمال ابریشمی که حروف اول اسم لیونل رو روش گلدوزی کرده بود، رو توی اتاق لیونل بزاره.

وقتی که کلودل برگشت، ریو یه گل سینه، سیاه و سفید که از باقی مونده پارچه ها دوخته بود رو بهش داد.

«فکر کردم این به کلودل میاد.»

«ممونم. خودتون دوختین؟!»

ریو سری تکون داد و گفت:«امیدوارم ازش خوشت بیاد.»

کلودل با خوشحالی لبخند زد. اون به سمت آیینه رفت، گل رو روی سینه اش چسبوند ‌و موقعیتش رو تنظیم کرد. اون و گل سینه کاملا با هم جور در میومدن، به طوری که انگار یه نفر بودند.

کلودل که بسیار خوشحال بود، با تاخیر موضوعی رو که میخواست به ریو بگه رو به یاد آورد:«مادام، شنیدین که شما باید تو مراسم رقص سلطنتی شرکت کنید؟ ما چندین بار پیام های از خانواده سلطنتی دریافت کردیم که به شما دستور دادن که به اونجا برید.»

ریو سرش رو تکون داد.

غیر ممکن بود که ندونه، چون لیونل گذرا چندین بار به مراسم اشاره کرده بود و اون ها حتی از ازرکا خواسته بودن که لباس هاشون شبیه به هم باشه.

مراسم رقص سلطنتی. عجیب ترین مهمانی برای پایان دادن فصل گردهمایی اجتماعی. هر گروهی که به سالن می رفتند، فقط در مورد اینجور داستان ها باهم حرف می‌زدند. اما اون از محل اختفای ماریان هرگز چیزی نشنید.

بعد از اینکه ریو تبدیل به دوشس سنتورن شده بود، به نظر می‌رسید ماریان تبدیل به بخار هوا شده.

«این روز ها در مورد پرنسس ماریان چیزی شنیدی؟»

«خب، من شنیدم اون هنوز توی قصر زندگی می‌کنه. شاید شاهزاده خانوم هنوز تنبیه و تو حبس خانگی هستن.»

حتی اگر ماریان تو حبس خانگی بود، اون حتما تو مراسم رقص سلطنتی شرکت میکرد. این اولین مراسم تو بزرگسالیش بود. برای ماریان، این میتونست آخریش هم باشه...

«پرنسس ماریان تو خارج از کشور ازدواج خواهند کرد. ایشون امسال یا اواخر فصل اجتماعی سال آینده میرن.»

ریو سری تکون داد و کلودل دوباره پرسید:«مادام ریو، آماده هستید تا با پرنسس رو در رو بشین؟»

«بله.»

ریو دیگه نمی‌خواست تردید بکنه.

«پرنسس و ملکه این روز ها ساکتن. اما سکوت اونها به من آرامش خیال نمی‌ده.»

کلودل تصمیم گرفت شایعاتی رو که در مورد خانواده سلطنتی شنیده بود رو به ریو منتقل کنه.

ریو عمیقا توی فکر فرو رفت.

یه قاتل از طرف خانواده سلطنتی فرستاده شده بود. سکوت سلطنتی.

«اونها می‌خوان با من چیکار کنن؟»

«من فرصت مقابله به مثل پیدا میکنم؟ چرا رویای آینده شوم لیونل رو دیدم؟؟»

لیونل برای ریو بسیار مهم تر از ریو بود.

****

لیونل اون شب، چیز های کوچکی رو روی تختش پیدا کرد.

روی بالش های تختش که به ندرت ازشون استفاده میکرد، دستمال های مرتب تا شده ای قرار داشت. حتی یه کروات با طرحی که قبلا ندیده بود هم وجود داشت.

«هاه؟»

لیونل به آرومی دستمال ابریشمی رو لمس کرد. اون معمولا یه دستمال نخی می‌بست و خیلی چیز های مردونه بود که حتی با خودش حمل هم نمی‌کرد...

«همممم.»

لیونل دستمال رو بررسی کرد و دید پایین دستمال حروف اول اسمش گلدوزی شده. گلدوزی تخصص ریو بود.

«.....»

پس از لحظه‌ای سکوت، لیونل با احتیاط دستمال هارو جمع کرد و توی کشوی گذاشت. اون بلافاصله اتاقش رو ترک کرد و به اتاق دوشس رفت.

«ریو...»

ریو توی خواب عمیقی فرو رفته بود. صورت سفیدش اونقدر خالص و پاک بنظر می سید که انگار خونی درش وجود نداشت.

لیونل عطرش رو به نفس کشید و گونه ریو رو بو+ید.

«ممنون همسرم.»

*****

ماریان به طور موقت از حبس آزاد شد. با این حال ماریان فقط اجازه داشت به چند مکان توی کاخ سلطنتی بره.

امروز روزی بود که خانواده سلطنتی برای تماشای رقص باله دور هم جمع شده بودند.

«پرنسس ماریان، شما اینجایید.»

زمانی که ماریان رسید، برادران، همسراشون، پادشاه و ملکه نگاهی به اون ننداختند.

``چرا این اتفاق افتاد؟``

ماریان احساس کرد که اون رها شده.

``چرا باید این نمایش احمقانه رو تماشا کنم؟``

اما اون جرات بیرون رفتن از سالن رو نداشت.

«پرنسس، حتی اگه عصبانی هستید، لطفا صبور باشید.»

خدمتکاری که همیشه از ماریان مراقبت میکرد، پشت سر اون رفت.

با شروع نمایش، چشم های خانواده سلطنتی به بالرین‌های پروانه مانند روی صحنه معطوف شد.

ماریان وقتی به اونها نگاه کرد، آشفته شد.

``من زیبا تر از اونهام.``

این رقص باله در مورد یه دختر زیبای روستایی به نام ``کاساندرا`` بود که توسط مردی فاسد و درنهایت نابود شد.

به عنوان یه دختر جوان، مرد ها یکی پس از دیگری، کاساندرا رو اغوا میکردند.

با پیشرفت نمایش، حرکت بالرین ها هم شدت گرفت. موسیقی هم تند شد و گوشش رو سوراخ کرد.

کاساندرا که توسط مرد های مورد اعتمادش، مورد خیانت قرار گرفت، در آخر پایان تراژدیکی داشت.

``چه کسی این نمایش رو انتخاب کرده؟؟``

ماریان دست هاشو در هم گره کرد و ناله ای سر داد. انگار کسی از قصد این نمایش رو انتخاب کرده بود تا اون تماشا کنه.

اما واکنش خانواده سلطنتی براش خیلی جالب و احمقانه بود. همشون پاشدند و مشتاقانه دست زدند.

شاهزاده ها اشک ریختند و عاشقان شاه که همیشه متکبر به نظر میرسیدند، هم متاثر شدند.

پادشاه تو حالتی فرو رفته بود که انگار عاشق بالرینی که نقش کاساندرا رو بازی میکرد، شده بود. بالرین ها به آرومی با قدم ها کوچک از صحنه خارج شدند و عمیقا تعظیم کردند.

«اون چه کوفتی بود؟!»

ماریان با صدای بلند شکایت کرد، شاهزاده چهارم که در کنار ماریان نشسته بود، زمزمه مانند گفت:«پرنسس، اگه ساکت بمونی برای همه خوبه. میخوای درموردش شایعه سازی بشه؟ یا میخوای آخر و عاقبتت مثل کاساندرا بشه؟»

«الان چی گفتی؟ منظورت چی بود؟»

«هیچی.»

با سخنان بی شرمانه شاهزاده، ماریان از عصبانیت دندون هاشو بهم فشار داد. چندی پیش، ماریان شخصیت اصلی بود. اون نامزدی داشت که بقیه بهش حسودی میکردن و شاهزاده دوست داشتنی بود که همه نگاه ها بهش خیره میشد.

بعد از مهمانی پر زرق و برق بلوغش، همه چیز تغییر کرد.

مادام کاتانا، خدمتکار زشتی که ماریان میخواست اون رو بکشه، نامزد ماریان رو دزدید و ماریان در نهایت بخاطر این رسوایی مجازات شد.

در حالیکه ماریان توی بند بود، ریو وانمود کرد که شخصیت اصلی تو جامعه هست.

`چرا این اتفاق افتاد؟ چرا من؟؟`

ماریان نمیدونست که کجای کار رو اشتباه پیش رفته.

هیچ کس زشت‌تر از ریو کاتانا وجود نداشت. پس چرا؟

یادداشت مترجم:

*1

هفت موضوع درسی که در آموزش کلاسیک و دوران رنسانس مورد تاکید بود، در قرون وسطی علوم سبعه

کتاب‌های تصادفی