اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 67
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل شصتم و هفتم:
لیونل یه ریو نگاه کرد و لبخند زد.
«هنوز نه. دیدن لذت بردن ریو از سفر، خوبه.»
ریو در واقع کمی هیجان زده بود.
«این اولین سفرمه. در حقیقت این اولین باری محسوب میشه که انقدر از پایتخت سلطنتی و خانواده سلطنتی دور شدهام.»
«کنت کاتانا خودش ملک و منزل نداشت؟»
ریو سرش رو تکون داد. اون واقعا نمیخواست در مورد گذشته حرف بزنه، اما این رازی به شمار نمی رفت که پنهان کردنش واجب بود..
«قبل از اینکه من بدنیا بیام، املاک کنت کاتانا فروخته شده بود. وقتی من فقط یه بچه کوچک بودم، کنت بیمار شد.»
ریو با یادآوری خاطرات کودکیش، دوباره تلخی در وجودش جوانه زد.
«لیونل، شایعه ها رو نشنیدی؟ اینکه کنت کاتانا یه دختر خوانده زشت و افسرده داشت که بدبختی رو گسترش میدادش؟»
«نه نشنیدم. اصلا اینا مهم نیست، چون ریو زیبا هست.»
«متشکرم.»
تعریف های لیونل، خوشایند و خوشحال کننده بود اما ریو جرات نداشت که به خودش غره بشه.
«کنت کاتانا از من استقبال نکرد چون من نه دختر قانونیش بودم و نه زیبایی خاصی داشتم. تنها زمانی پدر خواندم خوشحال بود که من وارد قصر شدم..»
«بعد از اینکه وارد قصر شدی چی شد؟»
«خیلی کم پیش میاومد که اونجا رو ترک کنم. نمیخوام چیز زیادی از زندگیم تو قصر به یاد بیارم.»
ریو تنها زمانی که 14 سال داشت وارد قصر شد و هفت سال از عمرش رو در اون مکان سپری کرد. اون حداقل یک بار در ماه به یه تعطیلات معمولی میرفت اما هرگز به خانه سرنزد.
طولانی ترین تعطیلاتش یک هفته به شمار می اومد که در اون زمان کنت کاتانا از دنیا رفت و اون مجبور شد تا املاک کنت رو سازماندهی بکنه.
اون وقتی برای استراحت نداشت چون دائما با کارها سرو کله میزد. همونطور که ریو به اون لحظات فکر میکرد، احساس خستگی شدیدی در بدنش موج زد و با آویز دور گردنش مشغول شد.
لیونل با دقت و از نزدیک واکنش دوشس رو تماشا کرد و پرسید:«تو گفتی که عکس توی گردنبندت مادرت هست، نه؟ اون چه جور آدمی بود؟»
«نمیدونم. روزی که من بدنیا اومدم اون مرد.»
«که اینطور.»
لیونل سری تکون داد.
«اگه اون زنده بود و تورو میدید، قطعا خوشحال میشد. اون به دختر زیباش، افتخار میکرد.»
«ممنونم.»
لیونل متوقف نشد و حرف زدنش رو ادامه داد:«ما ازدواج کردیم چون من میخواستم با تو بخو+ابم. من احساس میل شدیدی نسبت بهت داشتم. از مادام کاتانا، تو رو تبدیل به ریو سنتورن، زن زیبایی که الان هستی، کردم.»
خجالت در چهره ریو آشکار بود.
«چرا خوشگل و زیبا صدات میکنم قرمز میشی؟»
«مسخره نکن.»
«مسخره نمیکنم.»
لیونل دست دوشس رو گرفت و نوازش کرد. ناگهان، به طوری انگار دوک حوصلهاش سر رفته بود، خمیازه ای کشید و گفت:«ریو، شونههات رو بهم قرض بده.»
«چی؟»
لیونل کنار ریو نشست.
«من قرار نیست تو کالسکه بهت حمله کنم.»
ریو بدش نمیاومد که تو کالسکه مورد حمله قرار بگیره، اما زبونش رو نگه داشت و حرفی نزد.
«فقط ساکت بشین.»
لیونل وانمود کرد که خوابه. ریو شانه هایش رو به اون قرض داد و دوک سرش رو روی شانه ریو گذاشت. دوشس خیلی سریع به خواب فرو رفت.
_ریو، ریو کاتانا!!
``؟؟``
_تو بچهای هستی که بدبختی میاره!!
ریو چشم هاشو باز کرد. یه نفر داشت دستش رو به سمتش دراز میکرد. ناگهان، خوابش دوباره دچار تغییر شد. این دفعه، جلوی لیونل ایستاده بود. موهای پلاتینی لیونل بلند بود. جای زخمش هم برجسته تر بنظر میرسید.
اون عصبانی بود.
دشتی از دوردست دیده میشد.
خوشه های گندم طلایی زیبا در باد میرقصیدند. گندمها زیر پای سربازان متلاشی شدند.
لیونل لباس نظامی به تن داشت. اون به محل استقرار دشمن خیره شده بود. هزاران سرباز لیونل و افرادش رو نشونه گرفته بودند.
_حمله!
لحظه پیشروی حمله، صحنه شوم پایان یافت. بدن ریو توی کالسکه متحرک عقب و جلو شد.
«آه!»
اون پس از برخورد پشت سرش با کالسکه، از خواب بیدار شد.
``آیا این فقط یه رویا بود؟ یا به حقیقت میپیوست؟``
لیونل در همون لحظه از خواب بیدار شد و پشت سر ریو رو نوازش کرد.
«جاده ناهمواره. دچار راه زدگی نشدی؟»*1
«من-من خوبم.»
ریو میدونست که دوباره آینده رو دیده. اگه لیونل در کنارش میموند، اون میتونست نگاه اجمالی به آینده داشته باشه.
ریو یه دفعه نه، بلکه دو دفعه دیده بود. واضحا، این آینده نزدیک لیونل محسوب میشد.
``چرا اون اونجا بود؟``
لیونل که نگران وضعیت مات و مبهوت ریو بود، اون رو در آغوش گرفت.
«ما هنوز راه درازی در پیش داریم ریو. یکم بخواب و استراحت کن.»
بعید بود که بتونه بخواب فرو بره، بنابراین ریو فقط به سمت چپ صورت لیونل خیره شد.در رویاش، جای زخم قرمز لیونل به طور ویژهای برجسته بود. این مرد مهربان در اون دشت به هیولایی تبدیل شده بود.
ریو دشت های ازول رو که هایلی درموردشون، بهش گفته بود رو به یاد آورد.
«ازول، دشت های ازول.»
«ازول؟ چرا اونجا؟»
به یکباره اخم های لیونل درهم رفت.
«چیزی در مورد دشت های ازول میدونی؟»
اخم روی چهره لیونل شدید تر شد و اون به زخمش اشاره کرد.
ریو گاهی فراموش میکرد که دوک زخمی بر صورت داره، اما در واقع یه زخم واضح و ترک مانندی روی گونه چپ لیونل وجود داشت.
«من نمیتونم فراموش کنم، درست پنج سال پیش تو اون مکان، این زخم رو گرفتم.»
«آه.»
«تابحال در مورد گذشته من شنیدی؟»
ریو سرش رو تکون داد.
لیونل آهی کشید و گفت:«زمانی که پدرم زنده بود، من جزیی از گارد سلطنتی بودم و زمانی که درگیری شروع شد به دشت ازول فراخوانده شدم.»
«آیا اونجا جایی هست که معمولا جنگ اتفاق می افته؟»
ریو از محافظش هایلی، در این مورد شنیده بود اما اون میخواست از زبون خود لیونل هم بشنوه.
دوک با جزییات بیشتری توضیح داد:«مرزهای چهار کشور در امتداد دشت های ازول هست. کشور ما تو دشت ازول مشترکه اما در اصل در چند دهه پیش، متعلق به پادشاه مینتر در شمال بود. پادشاهی مینتر از ما بیشترین کینه رو به دل داشت چون ما بزرگترین قلمرو رو اشغال کردیم.»
لیونل روی جای قرمز زخم دستی کشید و ادامه داد:«افراد من اهل مینتر بودند. اونها تله گذاشتن و منو به مینتر فروختن.»
«ب-بعدش چ-چی شد؟»
«من سه روز بازداشت شدم. این چهره برای اونها جز غنائم محسوب میشد.»
«آه.»
«اونها منو اینجوری کردن تا مطمئن بشن که من از قیافش متنفر میشم.»
«آه.»
ریو جای زخم رو که با احساسات پیچیده ای درآمیخته بود، رو نوازش کرد. اون آرزو کرد که کاش خودش میتونست این زخم رو التیام ببخشه.
بنظر میرسید که تواناییش نمیتونست به طور کامل زخم قدیمی رو از بین ببره.
«دیگه درد نداره و منم به این چهره عادت کردم.»
«آه.»
از قضا، اگه بخاطر جای زخم لیونل نبود، اونها هرگز بهم نمیرسیدند و باهم نبودند. ریو بخاطر زخم روی صورت لیونل افسوس خورد و خواب کمی قبلش را به یاد آورد.
در همین حین، به نظر میرسید که کالسکه به مقصدشون، ویلای ارل موردن، نزدیک شده.
صدای فریاد و خوشحالی همسر و فرزندان ارل موردن به گوش میرسید.
یه عمارت آرام در کنار دریاچه احاطه شده توسط جنگل منتظر اونها بود.
«ریو، اگه ناراحتی، بعد از گذروندن زمان تو اینجا بهتر میشی.»
«باشه.»
ریو رویای آینده ای رو در سرش میپروراند که ممکن بود در اون، دوک آسیب ببینه. اون آینده، میتونست به زودی به اتفاق بیافته.
ریو تلاش کرد تا لب هاشو باز کنه اما اون تاب اعتراف رو نداشت.
اونها از کالسکه پیاده شدند.
عمارت کنار دریاچه، برای یه ویلا، بسیار بزرگتر بنظر میرسید. مه ضعیفی در همه جهت وجود داشت.
«بیا ماهیگیری یا قایق سواری رو بعدا امتحان کنیم.»
«باشه.»
فرزندهای ارل موردن، از به مکانی مدام فریاد خوشحالی سر میدادند. ریو به اون مناظر آرام نگاهی انداخت و مشکلات خودش رو فراموش کرد.
«در حال حاضر میخوام از این لحظه با تو لذت ببرم.»
ریو تلاش کرد تا اطلاعات خوابش رو از ذهنش پاک کنه. هیچ راهی وجود نداشت که بتونه فورا جلوی آینده رو بگیره.
تنها کاری که ریو میتونست انجام بده، فکر نکردن در موردش بود.
****
پس از اتمام جشن سلطنتی، پرنسس ماریان و خواستگارهایش سرخط خبرها شدند..
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود و جولای سوزان فرا رسیده بود.
مشکلات ریز و درشت زیادی در خانواده سلطنتی وجود داشت، اما اونها اهمیت زیادی نداشتند، به جز این مشکل، که شوهر ماریان هنوز انتخاب نشده بود.
در عین حال، اشراف زادگان جامعه عجله داشتند تا برای تابستان به ملک یا ویلاهای خودشون بروند.
مشکلی در دشت ازول رخ داد. سرباز ها که متوجه حرکتی شوم در مرز ها شدند و پیکی رو راهی پایتخت سلطنتی کردند.
پیک، روز و شب در جاده ها با اسب راند و سه روز بعد پادشاه رو ملاقات کردش.
«منظورت چیه؟»
پادشاه به خاطر خماری بیش از حد، حتی متوجه حرفهای پیام رسان هم نشد. پیک به سرعت فریاد زد و به وضعیت رقت انگیز پادشاه توجهی نداشت.
«سرورم! دشت های ازول..... دشمن به مرز های شمالی اومده.»
«هاه؟»
پادشاه درست زمانی که دهانش رو برای خمیازه باز کرد، ناگهان خشکش زد.
سپس اون به آرومی تکون خورد.
«.........خب، انتظار داری من چیکار کنم؟؟»
«چی؟؟»
دشت های ازول منطقهای حاصلخیز برای انبار غلات بود اما بخاطر حمله مهاجمان، هزینه نگه داری آن بسیار گزاف به شمار می رفت.
شاه سعی کرد فکر کنه.
اون میبایست هزینه های خرید برای جواهرات و لباس برای معشوقه هاشو رو قطع میکرد. اینجور بنظر میرسید.
مشکل در این بود که شاه مطمئن نبودش.
پیک، به پادشاه اصرار کرد:«اعلیحضرت! لطفا از ما حمایت نظامی بکنید!»
شاه نمیخواست فکر کنه.
«باید یه جلسه برگزار کنم. فرمانده نظامی رو فرا بخوانید.»
پادشاه، پرنس ها، سران ارتش و گارد سلطنتی رو احضار کرد و یه جلسه اضطراری تشکیل داد.
یادداشت مترجم:
*1بیماری راه زدگی ( حالت تهوع و سرگیجه در راه با هر نوع وسیله نقلیه )
کتابهای تصادفی



