اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 66
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل شصتم و ششم:
زمان قرار ملاقاتش با سوفی فرا رسیده بود. ریو به هایلی خیره شد.
«هایلی، منو پیش سوفیا میبری؟»
«مادام، بهتر نیست که به عمارت برگردیم؟!»
«یه چیزی هست که من میخوام بررسیش کنم.»
ریو دست هایلی رو گرفت.
«اوه، مادام؟»
ریو با گرفتن دست هایلی، ذهنش رو متمرکز کرد. جادو. اون با لمس کردن بخشی از بدن افراد، میتونست به طور مبهم آینده اون شخص رو ببینه. اما ریو نتونست آینده هایلی رو ببینه.
«مادام، چیکار میکنید؟»
«هیچی.»
ریو، دست هایلی رو رها و بعد عرق سردش رو پاک کرد.
«من باید سوفیا رو ببینم.»
هایلی اون رو به محل قرارشون برد. سوفیا تو اتاق غذاخوری خصوصی، منتظر اون بود.
«ریو، حالت چهرهت خوب بنظر نمیاد.»
«سوفیا دستت رو به من بده.»
«بله؟»
ریو به محض دیدن سوفیا، دستش رو گرفت. مطمئنا این اولین باری محسوب نمیشد که دست دوشس موردن رو گرفته بود، اما واکنش قبلش مثل الان نبود. این دفعه، جادوی ریو، خودش رو آشکار کردش. قدرتی که نگاه تند و دزدکی، به آینده افراد می انداخت.
«ها، ها.»
«ریو؟»
چشم های ریو قرمز و خون آلود بود.
اون دید که گردن آویز در گردنش به طرز عجیبی تغییر شکل میده، اما سوفیا متوجه این موضوع نشد. آینده سوفیا مثل زندگی فعلیش شاد و غیر قابل پیش بینی بود.
اون چندین دهه با خوشحالی کنار ارل موردن زندگی میکرد. این یه خوشبختی کامل به شمار می اومد.
«ریو؟»
ریو توی یه لحظه به واقعیت برگشت. اما شوک دیدن آینده حریفش، درش باقی موند و سرش رو خالی نگه داشت.*1
«ریو، داری چیکار میکنی؟»
«من پرنسس ماریان رو دیدم.»
«چی؟ کجا؟»
«توی سالن مادام ازرکا.»
«من فکر میکردم پرنسس هنوز مبحوسه.»
اون احتمالا قبل یا بعد از مراسم رقص سلطنتی آزاد شده بود. با اینحال، خیلی کم پیش میاومد که ماریان به پایتخت سلطنتی سفر بکنه.
«چرا پرنسس پیش ریو اومد؟؟»
«اون به من گفت که برگردم.»
سوفیا قدرت تکلمش رو از دست داد، اون به ندرت در مورد زمانی که ریو مادام کاتانا بودش، میپرسید.
دوشس موردن فکر میکرد که این کار بی احترامی به ریو هست، به همین خاطر از روی عمد در مورد این موضوع حرفی نمیزد و سوالی نمیپرسید.
با اینکه سوفیا هم تو جشن سلطنتی شرکت کرده بود، اما به خاطر تفاوت در زمان رسیدن، ریو رو ندید. اون تعجب کرد.
«بعد از اینکه ریو رفت، یکم در مورد شما دو نفر حرف زدند، اما در نهایت همه ساکت شدن و دهناشون رو بستن. مشخص بود که پرنسس ماریان، از حضور ریو شگفت زده شده بود.»
ریو با حالتی خنثی به حرف های سوفیا گوش داد.
چرا قدرت دیدن آیندش، انقدر ناگهانی آشکار شده بود؟
اگه قدرتش قابل کنترل نبود، چه میشد؟
با وجود نگرانی های ریو، سوفیا به حرفهاش ادامه داد:«فصل اجتماعات به زودی تمام میشه. بنابراین هرکاری که دوست داری میتونی انجام بدی. خانواده سلطنتی دیگه نمیتونن با ریو سنتورن کاری بکنن.»
ریو سرش رو تکون داد.
بعد از اتمام صحبت هاشون، اونها در کنار هم غذا خوردند.
ریو فکر میکرد که اون خوبه، اما به نظر نمیرسید که سوفیا از اهمال کاری ریو آسوده خاطر شده باشه...
ریو در نهایت با اصرار سوفیا به عمارت دوک برگشت. سوفیا هم که نگران اون بود، باهاش به عمارت رفت.
«لطفا استراحت کن.»
تو اتاق نشیمن طبقه اول، ریو بالاخره تونست نفسی تازه کنه و آروم بگیره. حضور سوفیا هم، بسیار آرام بخش بود.
«ریو، من نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما کسی نمیتونه اینجا بهت آسیبی بزنه.»
«نشون دادن ضعف زشته.»
سوفیا اون رو در آغوش گرفت و مثل یه خواهر بزرگتر آرومش کرد.
«فصل اجتماعات به زودی به پایان میرسه. بنابراین، با ما به تعطیلات بیا و بعد به املاک جنوبی برو تا کمی استراحت بکنی. اگه هم بخوای منو ببینی، من وقت میگذارم و به ملاقات میام، ریو.»
«متشکرم، سوفیا.»
ناگهان، ریو متوجه شد که در مورد گذشتهاش هیچ توضیحی به سوفیا نداده. اون همچنین درست و حسابی در مورد زندگی سابقش به لیونل اعتراف نکرده بود.
«میدونی من چطور زندگی کردم، سوفیا؟»
سوفیا با لبخند گفت:«نه، اما میدونم که آدم بدی نیستی. درست مثل همون چیزی که لیونل گفت.»
ریو با این حرف خیالش جمع و دلگرم شد. اون برای اولین بار توی حیاتش، به یه یکی درباره زندگیش گفت. آرایش مادام کاتانا زمانی که اون جوان بود، شروع شد و از زمانی که اون متولد شد، روزی وجود نداشت که شاد باشه.
پس از گذشت چندین ماه طولانی از برداشته شدن پوسته مادام کاتانا، اون دوباره متولد شد. به همین خاطر اون از چیزی سر رشته نداشت و تو همه کارها بد بود.
سوفیا که داستان ریو رو شنیده بود، بهش دلداری داد:«همه چیز درست میشه. من میدونم ریو میتونه به خوشحالی حقیقی دست پیدا کنه.»
واقعا ممکن بود اون اتفاق بیافته؟
لیونل اون بعد ظهر به خونه برگشت. در اون زمان، سوفیا اونجا نبود.
لیونل از اتفاق های امروز مطلع شده بود و همین که ریو رو دید اون رو در آغوش گرفت.
«اونها گفتن که تو با ماریان ملاقات کردی.»
«بهت گزارش شده.»
هایلی به لیونل خبر داده بود. ریو، قصد سرزنش کردن هایلی رو در سر نداشتش. بلکه، اون بود که ذهن ضعیفی داشت.
ریو بزرگتر و قوی تر از ماریان بود، حتی قدش هم بیش از بیست سانتی متر از اون بلندتر به شمار می اومد. در مقایسه با ریو، ماریان در برابرش کودکی بیش، محسوب نمیشد.
با این حال، اون هنوز صاحبش بود و افسارش رو در دست داشت. بیرون اومدن از اون رابطه ارباب-بردهای کار سختی به شمار می اومد.
برای مدت طولانی، به نظر میرسید که ریو شستشوی مغزی شده.
«پرنسس ماریان قایمکی از قصر خارج شده. علاوهبر این، محافظ های خانواده سلطنتی اون رو همراهی کرده بودن.»
«بله.»
«حالا که شوهر آینده ماریان اینجاست، اون نمیتونه هیچ کار احمقانه و سبکسرانه انجام بده.»
«شوهر آینده........»
اما ماریان نمیتونست با یه پرنسس خارجی ازدواج بکنه.
ریو نتونست این جمله رو بلند بگه.
****
در حالیکه خانواده سلطنتی خواستگاران پرنسس ماریان رو موشکافانه بررسی میکردند، ریو و لیونل روزی که قرار بود به املاک جنوبیشون بروند، سفر رو آغاز کردند.
در مورد رفتن از قبل برنامه ریزی شده به ویلای ارل موردن، هم جابهجایی رخ داده بود.
کالسکه ریو و لیونل، کالسکه ارل موردن رو دنبال میکرد. با در نظر گرفتن این خانواده و محافظهاشون، چند کالسکه و گاری دیگر هم بارهای اونها رو حمل میکردند.
تابستان با حرارت زیاد شروع شده بود و روز ها گرم تر و گرم تر میشدند. همینطور که کالسکه به سمت جنوب حرکت میکرد،احساس میشد که هوا داغ تر میشود.
«چرا یکم نمیخوابی؟»
ریو به لیونل که روبروش نشسته بود، خیره شد. لیونل علیرغم تکون های شدید کالسکه، حالت صاف و راست خودش رو حفظ کرد بود.
ریو فکر کرد که اون باید کمی استراحت بکنه، اما دوک تو همون حالت باقی موند و نخوابید.
«ریو.»
«بله.»
لیونل بی حوصله بنظر میرسید، اما نگاه سنگینش از روی ریو برداشته نشد.
«ما به زودی به اونجا میرسیم. ریو، حوصلهت سر نرفته؟»
«من خوبم.»
«در واقع، من حوصلم سر رفته.»
لیونل پاش رو دراز کرد، تا دامن نازک ریو رو کنار بزنه.
«لیونل داری چیکار میکنی؟»
«منظورت چیه؟ من دارم با همسرم بازی میکنم.»
«منحرف!»
در حالیکه ریو به پای لیونل خیره شده بود و سعی میکرد دامنش رو درست کنه، دوک قهقهه زد.
«ریو، تو خیلی با نمکی.»
«چرا داری میخندی؟»
همینطور که ریو اعتراض کرد، لیونل با دقت بیشتری بهش خیره شد. انگار صورتش شکافته شده بود.
«دوباره، چرا داری اونطوری نگاهم میکنی؟!»
ریو بی اختیار صورتش رو به طرفی چرخوند. زمانهایی وجود داشت که ریو نمیتونست به نگاه های پرحرارت و حریص لیونل به خودش، عادت بکنه. اون فقط تونست آهی بکشه.
«ریو، تو از نگاه من دوری میکنی.»
«تو خیلی ترسناک به من خیره شدی، لیونل.»
«به نگاهام عادت نکردی؟»
زمانی که ریو به سوالش جوابی نداد، لیونل برای خودش نتیجه گرفت.
«ریو خجالت کشیده.»
دوشس نتونست جوابی بده. اون تظاهر کرد که داره به بیرون نگاه میکنه.
لیونل از بازی کردن باهاش دست برداشت و موضوع رو عوض کرد.
«ریو داری به چی نگاه میکنی؟ مناظر اینجا چیز خاصی نداره.»
«برای من شگفت انگیزه.»
«چرا؟»
«این اولین باره که از پایتخت سلطنتی خارج شدم.»
همه چیز براش جدید بود.
ریو بعد از اینکه با ماریان ملاقات کرد، عصبی و آشفته شده بود اما به مرور زمان حالش بهتر شد. به نظر میرسید عادت هاش از زمانی که اون مادام کاتانا بودش، هنوز درش وجود داشت، اما درست زیر سطح و پنهان...
آیا هنوز با عصبانیت کسی تو خودش جمع میشد و میترسید؟ اگه ظاهر جعلیش معلوم میشد چی؟ آیا اگه مرتکب اشتباهی میشد، روز بعد زنده میموند؟
بعد از ملاقات با ماریان، اون متوجه یه چیزی شد.
ریو مرد، اما دوباره زنده شد و آزادیش رو بدست آورد. به همین خاطر اون باید از این لحظات بهره میبرد.
اون هرگز به طور کامل از مناظر زیبا و گل ها لذت نبرده بود. اون میبایست بیشتر از مناظری که لیونل بهش نشون میداد، لذت میبرد و میدید..
مناظر کنونی یه منظره حومهای آروم بود، که در اون ساختمون ها وجود نداشتند. با لیونل در کنارش، اونها زیباتر بنظر میرسیدند.
«من چیزای بیشتری بهت نشون میدم.»
«ممنونم.»
ریو صادقانه خندید.
با شتاب گرفتن کالسکه سوار، اسب ها ناله کردند. حرکت و لرزش کالسکه، صدای تاختن اسب ها، و مناظر بیرون واگن، همه و همه برای ریو عاشقانه و رمانتیک بود.
همونطور که اون مناظر رو تماشا میکرد، میتونست مخمصه های خودش رو فراموش کنه.
ریو از لیونل پرسید:«کی به مونت دل میریم؟»
«بعد از اینکه چند روز تو ویلای ارل موردن موندیم.»
ریو قرار بود که تابستان و پاییز رو با لیونل تو املاک جنوبیشون سپری کنه. اگه این پایتخت سلطنتی لعنتی رو برای چندین ماه ترک میکرد، اون دیگه مجبور نبود ماریان یا ملکه رو ببینه.
«حتی اگه تا زمستون زنده بمونم، بهتره که اون هارو نبینم.»
ریو ترجیح داد که به آینده نامشخص یا مرگش، فکر نکنه.
اون میخواست از این لحظات حال با لیونل لذت ببره.
«چه روز آفتابی خوبی هست.»
«به نظر میرسه که احساس بهتری داری ریو.»
ریو به دوک خیره شد و پرسید:«....قراره بهم حمله کنی؟»
یادداشت مترجم:
*1تو قسمت قبل ریو آینده ماریان رو دید، که شبیه به زندگی اولش بود؛ نارضایتی به همراه جنون. احتمالا اون به زودی میمیره.
کتابهای تصادفی
