فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 69

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل شصت و نهم:

روز بعد، خدمتکاران با اختیاط جلوی اتاقی که دوک و دوشس در اون اقامت داشتند، سرک کشیدن.

اواخر صبح محسوب میشد و اون زوج هنوز از خواب بیدار نشده بودند، به همین دلیل، موردن نگرانشون شده بود.

خدمتکارها منتظر بودن تا دوک بلند شه، اما اونها تصمیم گرفتند که در بزنند با اینکه میدونستن اینکار بی‌ادبی، به شمار میاد.

هیچ صدایی از داخل به گوش نمی‌رسید.

«دوک؟ دوشس؟»

ارل موردن و همسرش زودتر از خواب بلند شده و با بچه هاشون غذا خورده بودند.

«شاید؟.....»

خدمتکار ها بسیار نگران بودند. هیچ دلیلی وجود نداشت که دوک پر مشغله انقدر دیر از خواب بلند بشه. پیشکاران محکم‌تر در زدند و بعد با احتیاط در اتاق رو باز کردند.

«دوک؟»

مرد قد بلند و زن، در آغوش هم توی اون تخت بزرگ دراز کشیده بودند. مرد پیراهنی به تن نداشت.

«......!!»

«نفس نفس زدن!»

خدمتکار ها سریع عقب نشینی کردن، ناگهان دوک اونها رو دید و به اون ها اشاره کرد که از اونجا برن. کمی بعد، ریو از خواب بیدار شد.

«لیونل.»

لیونل که بالا تنه‌اش عریان بود به ریو خیره شد، صورت دوک تو سایه پنهان شده بود. عضلات پشت بزرگ و فراخش، بیشتر نور پنجره جذب کرده بود و فقط به پرتویی کوچک اجازه دادش که صورت ریو رو روشن کنه..

``لیونل چشمهای شیطونی داره.``

اون به ریو نگاه کرد و خندید. ریو درحالیکه اون لبخند براش غیرعادی بود، گُنگ پلک زد.

«ریو، بیدار شدی؟»

لیونل، همسر ریو. مردی که دیشب تا دیروقت مش+روب خورد و سپس با اون به رخت خواب رفت.

بنظر می‌رسید بعد از رفتن دوک به تخت، اون تلاش کرد تا لباس هاشو دربیاره، اما اون چیزی که بعد از اون اتفاق افتاد، ناشناخته و مبهم بود.

``خودت انجامش دادی؟ یا ما؟....``

ریو خسته و خواب آلود بود، اما بنظر می‌رسید که لیونل رو پذیرفته. اون با متوجه شدن بدن دردش تو صبح، فهمید که با لیونل بوده.

«کسی برای بیدار کردن ما اومده؟»

لیونل به آرومی خندید. «اره، اومدن.»

«کی؟»

«یکم پیش. فکر کنم اونها مارو دیدن.»

«چی؟»

ذهن ریو خالی شد.

لیونل کاملا عادی جواب داد:«چرا انقدر تعجب کردی؟ گذشته از این ما یه زوجیم. اولین یا دومین باری نبود که باهم خوابیدیم.»

اون به یادآورد که همچین مکالمه‌ای رو هم دیشب با لیونل داشته.

«ریو دیشب خیلی اغواگر بود.»

«تو منو حتما اونطور کردی دیگه.»

«دوشس سنتورن زن بسیار مسحور کننده‌ای هست. البته، فقط برای من، نه کس دیگه ای.»

لیونل بازوهاش رو دور ریو پیچید و اونو زیر خودش گیر انداخت. ریو توسط سنگینی و وزن دوک قفل شده بود و نمی‌تونست فرار کنه.

«لیونل.»

«بله؟»

«خیلی سنگینی.»

«حتی اگه هم سنگین باشم، کاری از دستم بر نمیاد. اگه فرار کنی من داغون میشم.»

مردی که به ریو نگاه میکرد زیر نور خورشید، سرحال و قوی بنظر می‌رسید. انگار اون توی نور دوباره متولد شده بود. لیونل لب پایینش رو گاز گرفت.

دوک به طور طبیعی دارای خلق و خویی منحرفانه بود‌. البته، بنیه و استقامتش هم چیزی فراتر از تصورات ریو محسوب میشد.

«ریو.»

اون ریو رو محکم تر در آغوش گرفت. بدن دوشس هم زیر نور خورشید، همانند یه کودک تازه متولد شده، می‌درخشید.

«ریو، پوستت خیلی زیباست.»

«پس لیونل هم.»

«چه حرف خنده داری!»

بدن ریو و لیونل متضاد هم بودند‌. زخمهای بیشماری روی بدن مسی رنگ لیونل وجود داشت. بدنش همانند فولاد قوی به شمار می رفت.

بدن ریو اونقدر سفید و نرم بود که انگار خونی در بدنش وجود نداشت.

لب ها و بدن سفت لیونل به سمت اون اومدن.

«قرار نیست بریم بیرون؟ ارل موردن و همسرش حتما منتظرمون هستن.»

«هیییس.»

لیونل با عجله اون رو بو+سید. ریو به شونه لیونل ضربه ای زد تا سرکشی کنه، سپس تسلیم شد و گردن لیونل رو در آغوش گرفت.

مثل همیشه، ریو نتونست لیونل رو شکست بده.

بدن اون با لذتی که لیونل بهش داد، آب شد. خیلی زود با اون یکی شد.

*****

دو روز به سرعت سپری شد.

در بعد ظهر روز سوم، لیونل، ریو، ارل موردن، همسرش و بچه هایش برای پیک نیک به کنار دریاچه رفتند.

ریو سخت تلاش میکرد تا به چیز دیگه‌ای فکر نکنه. مرگ و رستاخیزش، یا فرشته مرگ در حال تماشای اون بود.

آینده کسانی که ریو دیده بود.

اون فقط میخواست از آرامش کوتاه مدت در حال حاضر لذت ببره. دوشس نمی‌خواست فقط برای اینکه احساس اضطراب میکرد، هیچ فرصتی رو برای خوشحالی از دست بده.

``یه عالمه کار هست که من تابحال توی زندگیم انجام ندادم.``

این اولین باری بود که ریو ازدواج کرده بود، دوست پیدا کرد، به جشن رفت و کسی اون رو دوست داشت.

نسبت به کارهایی که انجام داده بود، کارهای بیشتری وجود داشت که اون هنوز موفق به انجام دادنشون نشده بود.

«ریو؟ریو؟؟»

افکار ریو پراکنده بود.

زمانی که اون به سمت صدا برگشت، اون یکی از بچه‌های موردن رو دید که در حال وول خوردن و ناله کردن بود‌. به نظر می‌رسید زمین ناهموار کنار دریاچه باعث ناراحتی اون کودک شده.

«اووممم.»

سوفیا سرش با نگاه کردن پرستار بچه ها، که از اون سه کودک بیش فعال مراقبت میکرد، گرم بود. دایه برای مدت زمان کوتاهی نزدیک شد تا غذای بچه کوچکتر رو برداره.

تنها ریو و اون کودک روی زمین نشسته بودند. حتی سبد کودک بزرگی هم وجود نداشت، که کودک بتونه به راحتی در اونجا استراحت بکنه.

«میخوای بغلت کنم؟»

کودک دست و پایش رو تکون داد و درخواست بغل کرد. ریو، بچه رو بلند کرد و به آرومی اون رو در آغوش خودش گرفت.

کودک گریان بلافاصله یقه ریو رو گرفت و بهش چسبید. سوفیا که داشت فرزند های پر سر و صدای خودش رو تماشا میکرد، بعد از دیدن کوچکترین بچه‌ش از ریو معذرت خواهی کرد.

«دخترم فقط یکم خواب آلوده، وگرنه شلوغ نمیکنه و دردسر نمیسازه.»

ریو از کودک کوچکی که بهش چسبیده بود، متأثر شد. از اون بدن کوچک، احساس گرما دریافت میکرد. حس زنده بودنش بسیار شدید و هویدا بود.

«منم میتونم بچه داشته باشم؟ مثل این؟»

لحظه ای که میخواست گریه کنه، دایه کودک رو ازش گرفت. پرستار اول بهش غذا داد و بعد وقت خوابیدنش بود.

«ممنونم که انقدر با بچه کوچیکم خوب رفتار کردی، ریو.»

«اون یه دختر نازه.»

«اما به زودی اونم مثل خواهر برادرش کلی مشکل میتراشه و شلوغ می‌کنه.»

بچه ها با هیجان و خوشحالی به اطراف می دویدند. همه اون ها گِلی بودند.

«آه، چطور اون هارو میشوری؟ باید سخت باشه چون بچه ها حتی با دایه‌شون هم دردسر ایجاد می‌کنند.»

سوفیا گفت:«کوچکترینشون همیشه خواب آلوده، من میرم ببینم که خوب خوابیده یا نه. بیا بعدش باهم شام بخوریم.»

«باشه.»

بعد از رفتن سوفیا، بچه ها به سمت پدرشون دویدند.

در حالیکه ارل موردن با بچه ها سرگرم بود، ریو مناظر آرامش بخش دریاچه رو تحسین کرد. تصویر ریو، دوشس سنتورن، روی سطح موج دار آب منعکس شد.

«پس این منم.»

اون خوشحال بنظر میرسید، اما کمی اضطراب هم در چهره‌اش نمایان بود.

«آیا من شکستم؟»

اون با پوشیدن لباس های گران قیمت، تظاهر به وقار و بزرگی کرد. اما درونش چه؟

``من چه کسی هستم؟``

شکل و شمایل افتاده زن در آب، برای لحظه‌ای در میان موج های تشدید شده قابل مشاهده نبود. وقتی آب آروم گرفت، چهره لیونل هم در آب افتاد.

«ریو داری چیکار میکنی؟»

«داشتم به دریاچه نگاه میکردم.»

به جز در نظر گرفتن اضطراب و رویای شومش روز عالی ای بود.

سفر کردن، به پیکنیک رفتن، لذت بردن از کنار دریاچه‌ای زیبا با لیونل، از کارهای مورد علاقه اون بود. سایه آروم درخت ها، نور شدید خورشید و نسیم خنک در سایه ها.

هاله منحصر به فرد شادی، از افرادی که در اونجا زندگی میکردند ساطع میشد.

«از این جور مکان ها خوشت میاد؟»

ریو سر تکون داد.

«من از زندگی شهری خوشم میاد. اما عجیبه که زندگی روستایی آرام هم به دلم میشینه.»

«اگه تو حومه شهر زندگی کنی، برات ناراحت کننده و خسته کننده میشه.»

«واقعا؟»

ریو به آرومی آب دریاچه رو بهم زد.

«با این حال خوبه که تجربش کنیم. اونها گفتند که لباس‌ها و غذاها تو جنوب متفاوتند؟»

«درسته.»

ناگهان ارل موردن، به گفتگوشون پیوست.

«غذای منطقه مونت دل، تازه و پر از طعم چاشنی هست. آفتاب داغ، دریای بیکران و بیابان های بی‌حاصل.»

ارل موردن لب هاشو لیس زد و در مورد غذاهای دریایی مختلف صحبت کرد. اونها غذای های خاصی بودند که ریو هرگز بهشون لب نزده بود.

همان لحظه، سوفیا برگشت.

اونها در مورد ساندویچ گوشت و پنیر، شیر، شیرینی و شرا+ب صحبت کردند. مکالمه شورانگیز بود و ریو به طور طبیعی با زوج موردن کنار اومد.

ریو به سوفیا حسودی میکرد.

اون آرزو داشت که با لیونل مثل کنتس زندگی کنه.

«.....؟؟؟؟؟»

ریو ناگهان به عمارت نگاه کرد. اون این احساس رو داشت که چیزی شوم در راهه.

«ریو؟»

«هیچ-ی نشده.»

پس از گذشت مدتی کوتاه، خدمتکاری با عجله از سمت ویلا به اونجا اومد.

«ارباب، دوک. شما باید این رو ببینید.»

«چیه؟»

دو مرد نامه ای که خدمتکار آورده بود رو خوندن و چهره هاشون جدی شد. سوفیا و ریو احساس درونی ای داشتند که به اونها می گفت که یه وضعیت اضطراری رخ داده.

``اتفاقی تو کاخ سلطنتی افتاده؟``

اون فکر میکرد از اونجایی که فصل اجتماعات به اتمام رسیده، اونها میتونن به جنوب برن و اوقات خوشی رو در اونجا سپری کنند.

«اندره، چه خبر شده؟»

سوفیا به شوهرش اصرار کرد، اما آندره بلافاصله جوابش رو نداد. ریو هم به شدت به لیونل خیره شد.

«به نظر میرسه اتفاق مهمی افتاده.»

سوفیا از دایه خواست که فرزندانش رو به ویلا ببره. تنها بعد از رفتن بچه ها، لیونل شروع به حرف زدن کرد:« دشمنی توی مرز شمالی دشت ازول ظاهر شده.»

کتاب‌های تصادفی