اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 70
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هفتاد:
ریو داستان هایی رو که لیونل در مورد دشت ازول بهش گفته بود رو به یاد آورد. اون همچنین چهره لیونل که تو خوابش در اون دشت ها ایستاده بود رو هم به خاطر آورد.
لیونل از خدمتکاری که نامه رو آورده بود، پرسید:«وضعیت چطوره؟»
«پیکی از ازول به سمت کاخ سلطنتی رفته، و بنظر میرسه کاخ سلطنتی در جواب هنوز هیچ حرکتی انجام نداده.»
دو مرد آهی کشیدند. سوفیا مداخله کرد:«پادشاه از دشت های ازول محافظت میکنه، نیازی نیست که شما دوتا نگران باشید، مگه نه؟ از زمانی که گارد سلطنتی رو ترک کردید چقدر میگذره؟ آیا به شما دو نفر دستور میدن که به جنگ بپیوندین؟»
آندره سرش رو تکون داد.
«فراموش کردی که پنج سال پیش، لیونل پیروزی بزرگی در برابر مالتا کسب کرد؟ بعد از اون تا پنج سال هیچ حمله ای صورت نگرفت. از اون زمان پادشاه از فرستادن لیونل به ازول میترسید.»
ارتش بیکفایت بود. با اینحال، پادشاه نمیخواست دشت های ازول، سرزمین فراوانی رو از دست بده.
لیونل بخاطر بهم زدن با پرنسس ماریان، مورد تنفر پادشاه قرار داشت. در این حین، پادشاه به همه گفته بود که مقداری از سرمایه تسلیحات شمال رو به معشوقه هاش هدیه داده.
لیونل به ریو خیره شد. چهرهاش سردتر از قبل شد.
«ریو به خودت بیا.»
«کجا میری؟»
لیونل به سوال سوفیا پاسخ داد:«ما باید فورا از اینجا بریم.»
سوفیا و آندره با نگرانی به همدیگر خیره شدند.
«اوه، لیونل، از اینکه بدتر از این پیش بیاد نمیترسی؟ اینکه خانواده سلطنتی ریو رو بگیرن، تهدیدش کنن، یا یه چیزی شبیه به این؟»
آندره میدونست ماریان نسبت به ریو وسواس شدید داره، اما نمیدونست که ملکه و ماریان چندین بار سعی کردن تا ریو رو به قتل برسونن.
«چرا خانواده سلطنتی؟ ریو؟»
خانواده سلطنتی ممکن بود اون هارو تهدید بکنه. برای اون ها گروگان گرفتن یه نفر و استفاده کردن ازش به عنوان تهدید، کار راحتی محسوب میشد.
لیونل ریو رو از سرجاش بلند کرد.
«وقتی برای تردید نداریم.»
درست زمانی که لیونل میخواست ریو رو به اتاقشون ببره، ریو گردنبد آویزی داخل جیبش رو لمس کرد. در پاسخ به قدرت حلقه، چشم هاش قرمز شد.
تو یه لحظه، اون نمایی از آینده رو دید.
از اواخر پاییز تا ابتدای زمستان، لیونل در دشت های ازول بود. بعد از اون، همه چیز تاریک شد.
لیونل با خودش فکر کرد که رفتار ریو عجیبه و اون رو با اسمش صدا زد.
ریو زمزمه کرد:«لیونل، فکر کنم تو درست میگی. خانواده سلطنتی دارن میان تا منو بگیرن.»
«چی؟»
«خانواده سلطنتی در راهن.»
ریو به خودش مطمئن بود و لیونل احساس شک میکرد.
«لیونل، یه چیزی هست که ازت پنهان کردم، من قدرتهای عجیبی دارم.»
«ریو؟»
«اشکالی نداره اگه باورم نکنی. اما خطرناکه! لطفا! خواهش میکنم بهم گوش بده.»
ریو درمانده شده بود. لیونل سرش رو تکون داد، خوندن چهرهاش از قبل سخت تر شده بود.
«پس باید فورا برگردی.»
لیونل، ریو رو به اتاقشون هدایت کرد. اون بلافاصله، همراهاشون میشل و این رو صدا زد.
«ما باید همین الان این مکان رو ترک کنیم.»
«چرا؟»
«بعدا بهتون توضیح میدم.»
«بخاطر خانواده سلطنتی هست؟»
پس از تایید کوتاه لیونل، میشل ناپدید شد تا برای رفتن آماده بشند. ریو نمیتونست بفهمه که لیونل به چه چیزی فکر میکنه، اما میتونست بگه که دوک متعجب نشده.
«لیونل.»
«وقتی پادشاه یه مخالف داره، اول همسر اون شخص رو گروگان میگیره. اگر هم همسر نداشته باشه، بچه هارو در اختیار خودش میگیره.»
«منظورت اینه که ممکنه من مورد هدف قرار بگیرم؟»
«اگه تورو به قصر ببرن همه چیز سخت میشه، چون من نمیدونم که ماریان و ملکه چه بلایی میخوان سرت بیارن. اونها قصد دارن تورو نگه دارن.».
«منظورت اینه که من تنها کسی هستم که به یه جای دیگه میره؟»
ریو بخاطر آورد که در پاییز آینده، لیونل تنها در دشت های ازول ایستاده بود. اون همراهش نبود. و شاید هم ریو در آینده نزدیک لیونل قرار نداشت.
«من باهات میمونم لیونل.»
اون تا همین اواخر فکر میکرد که همه چیز آرام هست، اما این چه وضعیتی بود؟
در گذشته، تا اونجایی که ریو میدونست، هیچ درگیری در دشتهای ازول رخ نداده بود. اون هیچ ایده ای نداشت که بازگشتش به گذشته، چقدر سرنوشت رو تغییر داده.
اگه اون یه جادوگر بود، اون باید میتونست وقایع شوم رو پیش بینی کنه، تا بتونه سرنوشت رو تغییر بده.
``این توانایی پست دیگه چیه؟``
اون دیگه حتی نمیتونست از جادوش استفاده کنه، اما قدرت این رو داشت که آینده رو تکه تکه و مبهم ببینه.
``چرا اخه؟``
ریو از درون خودش رو سرزنش کرد و به گریه افتاد.
لیونل به سمت ریو برگشت و گفت:«من نمیخوام پادشاه همسرم رو بدزده و تهدیدش کنه.»
لیونل زمزمه طور ادامه داد:«اگه تورو بگیرن، هیچ تضمینی نیست که سالم و در امان بمونی. چون ملکه و ماریان آدم های عادیای نیستند.»
ممکن بود که ریو گرفتار بشه و لیونل هم به گوشهای رانده بشه. اگه دوشس رو می گرفتند، نمیشد زندگی ریو رو تضمین کرد.
``اگه قراره بمیرم، نمیخوام غل و زنجیری روی گردن لیونل باشم و بقیه زندگی شو خراب کنم.``
لیونل آدم مهربانی بود، هر چند درک احساسات واقعی اون دشوار محسوب میشد.
ریو میخواست پیش اون بمونه.
«لیونل من چیکار میتونم بکنم؟»
«چمدانت رو سبک بردار.»
«بعد؟؟»
«دستورالعمل های دقیق رو به ایدن میدم. اول، ما به جنوب میریم.»
جنوب، مونت دل. مکانی که املاک لیونل در اونجا قرار داشت. اون مکان خارج از قدرت خانواده سلطنتی بود و سرزمینی محسوب میشد که خانواده سلطنتی هرگز نمیتونست روش دست بزاره. اونجا بسیار امن تر از پایتخت سلطنتی بشمار می اومد.
ریو از یک چیز مطمئن بود:«من دنبالت میکنم، لیونل.»
«لیونل، من اجازه نمیدم که تو بمیری. من جلوی هر اتفاق خطرناکی رو میگیرم.»
لیونل در حالیکه سعی میکرد کلمات مرموز رو بفهمه، آهی کشید.
«اگه همونطوری که تو گفتی جواب بده، خیلی خوب میشه.»
احساسات لیونل پیچپیده بنظر میرسید، اما اون ساکت بود.
«وسایلت رو جمع کن.»
ریو به سرعت وسایل و چند لباس تابستانی رو توی به کیف دستی جمع کرد. تمام اقلامی که اون برداشت شامل، گوشواره های مرواریدی، حلقه ازدواجش و آویز گردنبند مادرش بود.
«اما آندره و سوفیا...»
«بهتره مقصدمون رو به اونها نگیم.»
زمانی که ریو جمع کردن وسایلش رو تموم کرد، لیونل از اتاق بیرون رفت. اون موقع بیرون رفتن شمشیرش رو از سرجاش برداشت.
یک کالسکه قدیمی و بدون نشانی، منتظر اونها بود.
آندره از صندلی مسافر به بیرون پرید. اون تازیانه و افسار رو به افراد لیونل سپرد.
«برو. اگه این کالسکه رو به گردنه کوهستان شمالی ببرید، اونها به راحتی نمیتونن دنبال شما بگردن و پیداتون کنن.»
«ممنونم آندره.»
«خواهش میکنم. تو هرگز اینجا نبودی.»
لیونل، آندره رو در آغوش گرفت. زیر دستان لیونل، میشل و این به داخل کالسکه رفتند. ریو و لیونل بعد از اون ها وارد کالسکه شدند و با سرعت به راه افتادند.
****
کالسکه در بعد ظهر راه افتاد و تا نیمه شب هنوز به حرکت ادامه داد.
اونها در مسافر خانهای قدیمی، نزدیک به مکان توقف کالسکه ها شب رو سپری و سحر هنگام اونجا رو ترک کردند.
زمانی که خورشید طلوع کرد و ناهار سرو شد، لیونل به بیرون نگاه کرد.
«اونها به ما رسیدند.»
رنگ از رخسار ریو پرید.
«اگه دیروز کمی زودتر راه می افتادیم همه چیز تغییر میکرد؟؟»
حالت چهره لیونل تغییر چندانی نکرد.
«ریو، همونطور که تو گفتی، خانواده سلطنتی بیرحمن. زمانی که اونها یه هدف رو تعیین میکنن، براحتی تسلیم نمیشن.»
زمانی که تعقیب کنندگان متوجه شدند که هویت اونها فاش شده، با اطمینان بیشتری اونها رو دنبال کردند.
شوالیه هایی سوار بر دو اسب و یک کالسکه بدون نشان سلطنتی همراه اونها بود. معلوم بود که سربازهای دیگهای هم از پشت سر اونها رو تعقیب میکنند.
«لیونل الان باید چیکار کنیم؟»
«من حس میکنم که.... ریو اول باید بره.»
لیونل تلخ خندید.
«پس لیونل چی میشه؟»
«من اونارو گمراه و گم میکنم، بعدش میام. اگه به مکان مخفیای که ایدن میدونه بری، اونها نمیتونن به راحتی تورو پیدا کنن.»
«اگه روش جواب نداد، مثل یه مرد لباس میپوشم.» ریو شوخی کرد و سعی کرد روحیهشون رو بالا ببره.
«وقتی مطمئن بشم همه جا امن و امانه، باهات تماس میگیرم ریو.»
«باشه.»
چیزی که خانواده سلطنتی میخواست ریو نه، بلکه خود لیونل بود. اون ریو رو تا اینجا همراهی کرد تا فرار کنه و از اونها پیشی بگیره.
لیونل به آرومی گونه ریو رو بوسید.
«لیونل.....»
درست زمانی که اشک های لیو در حال جاری شدن بود، لیونل خیال اون رو جمع کرد.
«نزار بگیرنت، این همیشه یادت باشه.»
«باشه، لیونل، مراقب خودت باش. لطفا زود به خونه بیا.»
لیونل خندید و گفت:«تو میدونی که پادشاه نمیتونه من رو بکشه، چون اون میخواد دشت های ازول رو نگه داره.»
«ریو، تا زمانی که من خودم دنبالت نیومدم، به پایتخت سلطنتی برنگرد. باید بهم قول بدی.»
«باشه، قول میدم.»
لیونل درمانده بنظر می رسید.
«ما زمان زیادی نداریم.»
لیونل یک دستمال ابریشمی از جیبش درآورد و به ریو داد.
«ببو+سش ریو، بزار جای لبت و بوت روش بمونه.»
ریو با بو+سیدن دستمالی که خودش اسم لیونل رو روش گلدوزی کرده بود، اثر از خودش به جا گذاشت. به نظر میرسید لیونل در حال حاضر، وقت خداحافظی نداره.
اون صبرش رو از دست داده بود و ریو دوباره گریهش گرفته بود.
کالسکه برای مدتی شتاب گرفت و سپس با ورود به کوچه و پس کوچه های روستای مجاور، سرعتش کمتر شد.
لیونل و میشل از کالسکه پیدا شدند. اونها کوتاه با ایدن، که به ریو به عنوان محافظ و راهنما خدمت میکرد، حرف زدند.
کالسکه حامل ایدن و ریو از کوچه عبور کرد.
«آیا واقعا درسته که اون رو اینطور رها کنید، ارباب؟»
میشل کالسکه در حال حرکت رو تماشا کرد.
«..........»
چهره لیونل تیره بود.
اون اطلاعاتی داشت که به ریو نگفته بود.
«خنده داره که خانواده سلطنتی میخوان دوک سنتورن رو به جرم خیانت دستیگر کنن.»
«بعد از آشکار شدن معشوقه های ماریان، من زیر قولم زدم و نامزدیم با ماریان رو کنسل کردم، بعد از اون ما از چشم خانواده سلطنتی دور موندیم.»
اگه خانواده سلطنتی زمانی که اونها در پایتخت سلطنتی بودن، دوک سنتورن رو به خیانت متهم میکردن، ریو از قبل تو دست هاشون می افتاد.
اون نمیتونست با ریو به پایتخت سلطنتی برگرده. میشل همچنان نگران وضعیتشون بود:«حتی اگه دوشس فرار کنه، پادشاه دنبالش میگرده تا دوک رو تهدید بکنه. اگه زیر دستهای ملکه به جنوب برن...»
«رفتن به اونجا برای اونها به این آسانی ها هم نیست.»
ملکه سلینا و ماریان بی رحم بودند.
اونها به حریم شخصی بقیه افراد احترام نمیزاشتن و میخواستن بازیچه های دستشون رو حتی با وجود اینکه کهنه و قدیمی شده بودند رو از بین ببرند.... اما اگر نمیتونستند تورو ببینن، این علاقه از بین میرفت.
اونها دردسر فرستادن افراد به جنوب رو به جون نمیخریدن.
«همونطور که تو گفتی شاید بهتر بود از همون ابتدا تو املاکم میموندم.»
لیونل پشیمان شد، اما دیگر دیر شده بود.