فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 72

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هفتاد و دوم:

ریو حومه شهر آرام و بی صدا رو تحسین میکرد، اما اغلب از بیماری راه زدگی رنج میبرد. زمانی که اونها به مقصدشون رسیدند، با اینکه اون حالش بهتر شده بود، اما بسیار خسته بنظر می‌رسید.

ایدن نگران ریو بود.

«مادام ریو، زمانی که ما به ویلای سنتیو رسیدیم، لطفا خوب استراحت کنید.»

«باشه.»

«من به اونها گفتم که مهمان دوک برای آسایشگاه، به ویلا میاد.....» *1

«متوجه شدم.»

«اهالی شهر کنجکاوند و ممکنه که مادام ریو رو اذیت کنند. شما فقط باید اونها رو نادیده بگیرید.»

ریو سرش رو تکون داد. اون به نادیده گرفتن نگاه های متعجب، عادت داشت. در همین حین، اونها از دهکده سنتینو عبور کردند.

این روستا از خانه‌هایی کوچک با سقف قرمز تشکیل شده بود، که در کنار هم بر روی تپه ‌ای شیب دار ساخته شده بودند. چوپانانی که کالسکه رو دیدند، در میان گله های گوسفندانشان دست تکون دادند.

«وقتی اوضاع بهتر شد، شما میتونید به شهر الون یا یه عمارت دیگه، نقل مکان کنید.»

لیونل چندین عمارت در جنوب داشت. ویلای سنتیو، متروکه ترین اونها به شمار می‌رفت.

«من فقط میخوام استراحت کنم.»

ریو فقط به یه استراحت خوب فکر میکرد، همونطور که ایدن بهش پیشنهاد کرده بود.

کالسکه از میان خرابه های قعله سنتیو، که صد ها سال پیش مورد حمله دزدان دریای قرار گرفته بود، گذشت.

«خوب میشه که بعدا یکم به پیاده‌روی بریم. تو یه روز خوب میتونید دوردست‌های دریا رو هم ببینید.»

«باشه...»

حرف های میشل دیگه برای گوش های خسته ریو، قابل پذیرش نبودش.

اونها بالاخره به ویلای بالای تپه رسیدند. خدمتکارانی که برای مدت طولانی مدیریت ویلا رو در اختیار داشتند، به ریو خوشآمد گفتند.

سرخدمتکار، مولداوی و همسرش، پاسکودا آشپز بود.

«خوش اومدید مادام اولیویا.»

تنها چیزی که خدمتکاران ویلا میدونستند، اسم ریو بود.

«اسم اولیویا خیلی مجللانه هست، لطفا منو ریو صدا بزنید.»

ریو به اون زوج مهربان خیره شد. اونها از قد بلند ریو کمی تو بهت فرو رفتند، اما چیزی به زبان نیاوردند.

«ما خیلی خوشحالیم که بعد از مدت ها میتونیم به یه مهمان خدمت کنیم.»

«ما با احترام کامل به شما خدمت میکنیم.»

ویلای متعلق به دوک، برای مدت طولانی مورد بی‌توجهی قرار گرفته بود، بنابراین این زوج از پذیرایی مهمان ها خرسند بنظر می اومدند.

«انا در خدمت شما خواهد بود.»

«انا؟»

یه جورایی این اسم آشنا می اومد. ریو سرش رو چرخوند.

«من خدمتکار جدیدم.»

در همون لحظه که خدمتکار از طبقه بالا به پایین می اومد، توجه ریو رو به خودش جلب کرد.

ریو با تعجب سرجاش متوقف شد.

«آ-آنا؟»

این اسمی آشنا با نامی آشنا بود. آنا با لبخندی گرم پای پله ها ایستاد. از آخرین باری که ریو اون رو دیده بود، بنظر می‌رسید کمی بزرگتر شده.

آخرین باری که همدیگه رو دیدند، درست قبل از خروج ریو از قصر بود. ریو نتونسته بود درست و حسابی باهاش خداحافظی بکنه‌، بنابراین، انتظار نداشت که دوباره آنا رو ببینه، چه برسه دیدنش در قلعه دوک....

«مادام ریو، این خدمتکار رو میشناسید؟»

«آه‌.»

با حرف سرخدمتکار ویلا، آنا با لبخندی بر لب با ریو حرف زد:«بنا به توصیه دوک، من مدتی پیش برای کار به جنوب اومدم. از دیدنتون خوشحالم مادام.»

به نظر می‌رسید به آنا در مورد شرایط اونها گفته شده. ریو اونقدر آشفته بود که نمیتونست حرف بزنه.

آنا به طور عادی ریو رو راهنمایی کرد.

«اتاق مادام از این طرفه‌.»

آنا، ریو رو به اتاق خوابی در طبقه دوم برد. اتاق کوچک، اما تمیز بود‌. پس از یه سکوت طولانی، آنا شروع به حرف زدن کرد:«این عمارت روی یه تپه بنا شده، به همین خاطر باد خیلی می‌وزه.»

«...........»

«شما ممکنه اغلب با صدای باد از خواب بلند بشید.»

«انا، من...»

«راحت حرف بزن ریو.»

«نباید رسمی حرف بزنم؟»

«من از تو کوچیکترم، پس لطفا خیالت راحت باشه.»

«موضوع رسیدن من.»

«ما خبر هارو دوروز پیش شنیدیم.»

ریو به لیونل فکر کرد.

«انا، لیونل تورو به اینجا فرستاده؟»

«بله.»

آنا لب هاشو به هم فشار داد به طوری که انگار میخواست چیزی بگه، اما متوجه خستگی ریو شد و موضوع رو تغییر داد.

«بیا بعدا در موردش حرف بزنیم. تو اول باید استراحت بکنی.»

آنا ریو رو به سمت اتاق خوابش برد و یه لگن آب و یه حوله برای شستن دست و پاهاش آورد.

«دست و پاهات رو بشور و برای مدتی چشمهاتو ببند و به خودت استراحت بده. من شب هنگام بیدارت میکنم.»

آنا اتاق رو ترک کرد تا ریو بتونه به راحتی استراحت بکنه. ریو در حالیکه به اطراف اتاق نگاهی می انداخت، با حالتی خواب آلود و منگ به لیونل فکر کرد.

اتاق خواب، یه اتاق ساده به سبک جنوب بود، که فقط یه تخت، کمد، صندلی و میز در اون قرار داشت.

ریو با آبی که آنا آماده کرده بود، دست و صورتش رو شست، سپس لباس اضافه‌ای که براش کناری گذاشته بودند رو تن زد و به خواب رفت.

لیونل در خوابش ظاهر نشد. در واقع، هیچ چیزی اتفاق نیافتاد. همه چیز یک نیستی تاریک بود.

نه مرگ خودش و نه احیاش، تو خوابش ظاهر نشدند.

زمانی که ریو از خواب بلند شد، اتاق تاریک بود. اون نمیدونست که چقدر زمان گذشته. اگه تمام شب رو خوابیده بود یا یه روز گذشته بود، ریو نمیتونست بگه...

زمانی که چشم هاشو به تاریکی عادت کرد، اون نگاهی به اتاق کم نور انداخت. چمدانش مرتب شده بود، بنابراین به نظر می‌رسید که وقتی اون خواب بوده، آنا به اتاقش اومده.

`الان باید چیکار کنم؟`

ریو برای لحظه‌ای تو افکارش گم شد. اون بعد از اینکه لیونل ازش خواست که بدون اون به جنوب بره، گیج و پریشان شده بود.

نه، اون حتی وقت این رو نداشت که درست فکر کنه.

«من خیلی عجله کردم.»

چی میشد اگه اون کنار لیونل میموندش؟ آیا پادشاه ازش استفاده میکرد؟ یا ماریان اینکار رو انجام میداد؟ آیا ملکه سلینا تلاش میکرد اون رو بکشه؟

«هااا.»

سرش دوباره درد میکرد.

«........»

در اتاقش به تندی کوبیده شد. ریو، که روی افکارش تمرکز کرده بود، سرش رو بالا آورد.

«مادام، شما بیدار هستید؟»

«بیا تو.»

«شام آماده هست. بعد از غذا، حمام رو براتون آماده میکنم. شما میتونید حمام بگیرید و راحت بخوابین.»

«باشه.»

ریو به طبقه اول رفت.

در طبقه اول، اتاق های مهمان، اتاق نشیمن و آشپزخانه قرار داشت. یه وعده غذایی برای یه نفر، روی میز بلند آشپزخانه چیده شده بود.

ماهی گریل شده و خورشت، نان تازه پخت، و سالاد با سبزیجات روی میز، وجود داشت.

«اگه چیز دیگه ای دوست دارید، بهم بگید تا بدونم.»

پاسکودا، سر آشپز، بسیار صمیمی و مهربان بود.

ریو از اون همه بوی خوشمزه، گرسنه شد و بلافاصله شروع به خوردن کرد. وقتی که ریو همه غذاش رو خورد، اون زوج خوشحال شدند. به محض اینکه کارش تموم شد، آنا آب حمام ریو رو آماده کرد.

«حمام بگیرید و استراحت کنید. قبل خواب هم باید موهاتو کاملا خشک باشه. من بهتون کمک میکنم.»

ریو خسته بود و با کمک آنا، حمامش رو تموم کرد. آنا چایی داغ آماده و حتی بدن ریو رو کامل خشک کردش.

باد شبانگاهی که همون لحظه وزید، ویلا رو تکون داد.

حتی با اینکه پنجره بسته و چفتش هم محکم بود، پنجره بدون مهار کردن، می شکست.

«لیونل.»

شب خیلی زود سپری شد.

*****

روز بعد ریو از ویلا بازدید کرد. ویلا دارای یک اصطبل، و یک باغ گیاهان نسبتا کوچک بود. در بیرون ویلا، بیابان و تپه های ناهموار بی انتها، در همه جهات دیده میشد.

ریو بدون داشتن هیچ کار دیگری، با حالتی تو خالی به جنگل خیره شد.

مولداوی پیش ریو اومد.

«مادام ریو، به چه چیزی دارید نگاه میکنید؟»

«نمید‌ونم.»

علف های بلندی که در بیابان روییده بودند، در میان باد تکان می‌خوردند. نگاه ریو روی منظره ملامت انگیز افتاد.

«هیچ چیزی اینجا نیست.»

«هیچی؟»

مولداوی سرش رو تکون داد و گفت:«در حقیقت، این مکان زمانی سرزمین جادوگران و ساحران نامیده میشد. به نظر می‌رسید که جادوگران و ساحره‌های زیادی، در دودمان سنتورن ها ظاهر شدند، اونها رو بدعت گذارانی دارای قدرت عرفانی می‌نامیدند.»

«اما الان؟»

«هیچ کدومشون وجود ندارند و فقط افسانه‌ای ازشون باقی مونده.»

«چرا؟»

«هیچ کس نمیدونه. تو یه مقطعی جادوگران و ساحران منقرض شدند. از اونجایی که اونها هرگز برنگشتند، حتی دوک ها هم فراموش کردند که اونها همچین قدرتی در دست داشتن.»

«آهه.»

ریو ناگهان گردنبد آویزان از گردنش رو به یاد آورد. اگه دودمان سنتورن سابقه سحر و جادو داشت، این همچنین توضیح میداد که چرا میراث یه ابزار جادویی بود.

«در مورد دوک فعلی چی؟»

«به استثنای شجره های دور، تنها شجره مستقیم، دوک جوان لیونل هست.»

«که اینطور.»

مولداوی خندید.

«حتی اگه جادوگر ها و ساحرها از این سرزمین رفته باشند، به نظر میرسه که بقایای قدرت اونها هنوز باقی مانده‌.»

«چی؟»

«قبل از اینکه جادوگرها و ساحران ناپدید بشن، اونها گفتند که این سرزمین رو طلسم کردند. میگن که اگه اونها توی این سرزمین پنهان بشن، کسی نمیتونه اونها رو پیدا کنه.»

به نظر می‌رسید که مولداوی فکر می‌کرد که ریو به همین خاطر به اینجا اومده.

«نمیدونم چرا به این مکان اومدین، اما اینجا امنه.»

ریو بخاطر اطلاعات از اون تشکر کرد. با این حال، یه سوال باقی موند.

«اینجا جادویی هست؟»

«این چیزی هست که اونها می‌گن. اوه، زمانی که جادو هنوز توی دودمان سنتورن ها وجود داشت، جنگل بزرگی در اینجا بود‌. پس از ناپدید شدن جادو، تبدیل به یه بیابان وحشی و رام نشده، شد.»

«آه.»

به نظر می‌رسید که ریو متوجه شده.

جادوگران و ساحران از قدرت طبیعت برای به دست آوردن قدرت استفاده کردند و قدرت باقی مانده خودشون رو تو دنیای طبیعت به گردش در آوردند.

اگه چرخه جادو قطع میشد چه؟

جنگل متروک شده بود، چون جادوگران و ساحرانی که از جنگل قدرت میگرفتند، مدت ها بود که از بین رفته بودند...*2

«میخوام به اطراف یه نگاهی بیاندازم.»

ریو آنا رو صدا کرد و هر دو قبل از بازگشت به ویلا در امتداد مسیری که بیش از حد علف رشد کرده بود، به سمت بیابان رفتند.

ایدن با مهربانی تمام، مایحتاج روزانه رو خریده بود.

«آیا از پایتخت سلطنتی نامه‌ای دریافت کردی؟»

اون سرش رو تکون داد.

«فکر کنم شما باید کمی بیشتر صبر کنید.»

یادداشت مترجم:

[*E/N: آسایشگاه یک مرکز پزشکی برای بیماری های طولانی مدت است، بنابراین اساساً داستان پوشش او این است که او

به دنبال پناهندگی پزشکی است.]

*2 اساساً آنها توانایی تعامل با طبیعت را داشتند، دقیقاً مانند ریو! این یک داد و ستد بود: جادوگران به رشد جنگل کمک کردند و جنگل به آنها اجازه داد در ازای آن مانا را از آن بگیرند. جادوگران سنتورن به احتمال زیاد به دلیل توانایی های خود شکار شدند و چرخه دادن و گرفتن شکسته شد

کتاب‌های تصادفی