اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 73
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هفتاد و سوم:
صبح روز بعد ریو زود از خواب بیدار شد. دیشب وزش باد به طوری شدید بود که خواب ریو رو مختل کرد.
وقتی که ریو به طبقه پایین رفت، آنا از قبل بیدار شده بود و داشت غذاشو آماده میکرد.
«دیروز هم خیلی باد وزید. فکر میکنم که مادام به چند دسته لباس تابستانی جدید نیاز دارند.»
«حق با تو هست.»
ریو تا جایی که تونست سبک لباس برداشته بود و اون لباس های که همراه داشت، مناسب این آب و هوا نبود. لباس هاش سنگین و دست پا گیر محسوب میشدند.
اختلاف دما بین روز در اینجا به قدری بی ثبات بود که مردم عادی عادت داشتند برای آماده بودن تو هر آب و هوایی، چندین لایه لباس بپوشن.
ریو به لباس های تابستانی ساده و چندین لباس بیرون احتیاج داشت.
«امروز آفتابیه.»
ریو لباس های که با آنا آورده بود رو شسته بود. بخاطر آفتاب شدید، به نظر میرسید که لباس های شسته شده ریو به سرعت خشک شدند.
با این حال، ریو احساس میکرد که نیروهای جادویی در اطرافش میچرخن. جادو همه جا وجود داشت.
حتی اگه از اون قدرت هم استفاده میکرد، آینده لیونل هنوز قابل مشاهده نبود. انگار اون دیگر وجود نداشت.
«ریو؟»
با صدا زدن آنا، ریو به سمتش چرخید.
«به چی داری نگاه میکنی؟»
«ها.»
آنا متوجه شد که ریو حواسش پرت شده و فکرش درگیره. خواه تصادفی بود یا نه، نگاه ریو به سمت شمال، جایی که پایتخت سلطنتی قرار داشت، معطوف شد.
«آیا به دوک سنتورن فکر میکنید؟»
ریو سرش رو تکون داد.
یه عشق جدید و متزلزل بین اونها بوجود اومده بود، اما هنوز جدایی از لیونل برایش سخت محسوب میشد.
«دوک مرد قوی ای هست، پس اون هیچ بلایی سرش نمیاد. در عوض، ایشون احتمالا بیشتر نگران امنیت خانوم ریو هستند.»
«اینطوره؟»
آنا تنها دوست و همچنین رفیقی بود که رفتار بیرحمانهی ماریان رو تجربه کرده بود.
«من از جزییات این وضعیت چیزی نشنیدم، اما فکر میکنم که ما باید از چشم خانواده سلطنتی دور بمونیم. حداقل تا زمانی که پرنسس ماریان شوهر بکنه.»
آنا گفت که در میان هرج و مرج نامزدی ماریان، کاخ رو ترک کرده.
«قبل از اینکه اینجا مستقر بشم، جناب دوک کمک زیادی به من کرد. من میخواستم پایتخت سلطنتی رو برای مدتی ترک کنم و این انتقال برام عالی بود.»
در حقیقت، اون فقط یک ماه پیش به اینجا رسیده بود.
ریو تمایل داشت که داستانش رو با ریو به اشتراک بگذاره. اما چیزهایی وجود داشتند که اون نمیتونست به آنا توضیح بده. از جمله مرگ، احیا و زندگی دوبارش، عمر کوتاهش.
«چی میشه اگه به پایتخت سلطنتی برگردم؟»
«اینکار غیرعاقلانه هست. احتمالا توسط پرنسس ماریان دستگیر میشین، چون اون هنوز از ریو دست نکشیده.»
آنا برای برای ریو دلیل آورد.
«برای چند روز به طور جدی درموردش فکر کن. صرف نظر از دوک، حتما دلیلی وجود داره که مادام ریو اینجا هست، نه؟»
آنا بیش از اونچه که اون فکر میکرد، خوشبین بود.
«تو زادگاه من، ما باور داریم که برای هر چیزی دلیلی وجود داره. سرنوشت.»
«اینطور فکر میکنی؟»
ریو خونسردانه ماه های باقی مانده در اختیارش رو شمرد. زمانی که اون مرد و دوباره به زندگی برگشت، هشت ماه فرصت داشت.
در چند ماه گذشته اتفاقات زیادی افتاده بود. تابستان از قبل فرا رسیده بود. اگه واقعا در زمان مقرر میمرد، کمتر از شش ماه بیشتر فرصت نداشت.
*****
اون شب طوفان عظیمی، پابرجا شد.
همراه طوفان، باران شدیدی میبارید. همه چیز در صدای نم نم باران غرق شده بود. ریو در تاریکی شب از خواب بیدار شد.
«......!!»
چشمهای ریو، قرمز وحشتناکی رو منعکس میکرد. این همان نور قرمزی بود که از گردنبد آویزان گردنش نشات میگرفت.
همه جا ساکت بود. و هیچ کس در عمارت بیدار نبود.
ریو از روی تخت بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت. اون، صدای فریاد کسی رو شنید اما صدا، برای یه انسان نبود.
ریو پنجرهای که محکم بسته شده بود، رو باز کرد. اون خودش رو از پنجره به بیرون انداخت. به بدن باریک ریو، که روی زمین افتاده بود، هیچ آسیبی وارد نشدش.
«این تصادفیه که من به این سرزمین اومدم؟»
ریو متوجه شد که سرنوشت خودش، دوک و میراث دوشس سنتورن فقید همگی بهم مرتبطند.
لباس خواب نازک ریو، در باد تکان میخورد. طوفان شدید زیر لمس اون، شروع به آروم شدن کرد.
«من یه جادوگرم.»
طبیعت با صحبت های ریو حرکت کرد. اون احساس کرد که میتونه قدرت های قدیمی و خاطرات این سرزمین رو جذب کنه.
«من نباید اینجا باشم.»
غم، خوشحالی، گذشته و آینده صد ها نفر، بر اون گذر کرد. اما هیچ کدوم از اونها چیزی نبود که اون میخواست ببینه.
«آیندم رو بهم نشون بده.»
ریو آینده خودش و لیونل رو دید.
«آه....»
بدن ریو از شوک سفت شد. انتخاب هاش، سرنوشت لیونل رو تغییر داده بود. در همون زمان، انتخابهاش میتونست دوک رو نجات بده.
ریو به میراث دوشس فقید که به گردنش آویزان بود، خیره شد.
«به همین خاطر اجازه دادی به عقب برگردم؟»
کسی جواب نداد.
*****
صبح، ریو با چشمهای خون آلود از خواب بیدار شد.
``.....``
ریو کاملا خسته، بدن سنگینش رو از توی تخت بیرون آورد و به سمت پنجره رفت. زمانی که پنجره رو باز کرد، هوای خنک صبحگاهی به داخل جریان پیدا کرد.
بیابان از مه پوشیده شده بود.
ریو صورتش رو شست، لباسش رو عوض کرد و برای پیادهروی به بیرون رفت.
اون وارد مه غلیظ شد. این کار یه جورایی براش باحال بود. ریو دستاشو روی خاک خشک گذاشت. هرگز کسی بهش یاد نداده بود که چطور از قدرتش استفاده بکنه. این اتفاق، به طور طبیعی براش افتاد.
قدرتی که از سرانگشتاش سرچشمه میگرفت، دانش و قدرت زمین رو جذب میکرد. این سرزمین، معلم و منبع قدرت اون بود، که ریو رو بیدار کرد.
«من به جادوگر هستم.»
ریو زانو زد و گوش هاشو به زمین چسبوند. در اون لحظه، گردنبد آویزان در گردن ریو، نور قرمزی از خود ساطع کرد. دوشس همه قدرتش رو جمع کرد، اون رو تو گردنبد ریخت و به ویلا برگشت.
در همون زمان، ایدن در حال رسیدن به ویلا بود. اون با عجله، یه یادداشت کوچک به ریو داد.
«این پیام شتابان از پایتخت سلطنتی اومده. جزئیات بیشتر تا چند روز دیگه در دسترس خواهد بود.»
نامه پست کردن بسیار طول میکشید، از این رو بنظر میرسید که یادداشت رو یه کبوتر حامل آورده.
فقط چند سطر نوشته شده بود. نامه کوتاهی به شمار می اومد.
_دوک در امانه. لطفا مادام رو برای مدتی پنهان نگه دارید.
ریو موقعیت رو درک کرد.
``حتی اگه لیونل در سلامت باشه، اون بهرحال به دشتهای ازول میره.``
در ازول، امکان داشت لیونل بمیره. اون مکان همچنین جایی بود که لیونل در سنین جوانی اون زخم روی صورتش رو از اونجا گرفت...
``من میخوام از مرگ لیونل جلوگیری کنم.``
اون باید چه میکرد؟!
رفتن به ازول در حال حاضر، به این معنی نبود که اون میتونه لیونل رو نجات بده. در آیندهای که ریو دید، فصل پاییز بود که همه چیز خطرناک شد.
اگه اون توسط خانواده سلطنتی در حین حرکت برای نجات لیونل کشف میشد، میتونست تهدید دیگه ای برای لیونل باشه.
در حالیکه اون درحال تفکر بود، دو روز دیگر بدون هیچ مشکلی گذشت.
ریو هر روز به پیاده روی های طولانی مدت میرفت و نا امیدانه به این فکر میکرد که چه کاری از دستش برمیاد. اون به یه نتیجه رسید.... فعلا تنها کاری که میتونست انجام بده، این بود که قدرتش رو جمع کنه.
****
روز سوم، مهمان غیرمنتظره ای فرا رسید.
مرد قد بلندی که سایه درازی روی زمین انداخته بود، جلوی ریو ظاهر شد.
«اولیویا سنتورن.»
وقتی ریو سرش رو بلند کرد، مرد میانسالی رو دید که لباس مشکی اسقف های کلیسا رو به تن داشت. چهره او شبیه کنت کاتانا، پدر خواندهاش بود.
«آیا شما یکی از اقوام هستید؟»
کنت کاتانا مرده بود.
مرد روبروی ریو همان جزییات چهره ریو رو داشت، اما هالهاش کاملا متفاوت بود. برعکس کنت، که چاق و حجیم محسوب میشد، این مرد لاغر و قد بلند بود.
شاید بخاطر لباس کشیش، در این حال، اون مرد از خودش صداقت، زهد و تیزبینی از خودش به جا میگذاشت.
«فلیپ کاتانا؟...»
فلیپ کاتانا پسر خونی پدر خوانده اش بود. اگر چه اون و ریو از نظر خونی به هم مرتبط نبودند، اما روی کاغذ، خواهر و برادر محسوب میشدند.
ریو شنیده بود که اون کشیش شده، اما این اولین باری به شمار می رفت که فلیپ رو میدید و ملاقاتش میکرد. دوشس، همچنین از دیدن اون، متعجب شده بود.
چرا اینجا؟ چرا الان؟
بعد از حاکم شدن سکوتی طولانی مدت، فلیپ شروع به حرف زدن کرد:«حضور من خیلی تعجب اوره، اولیویا؟»
ریو با دقت به مرد خیره شد.
یه جورایی اون انتظار داشت که این لحظه فرا برسه، به همین خاطر زیاد در بهت و تعجب فرو نرفته بود.
«فلیپ کاتانا اینجایی که من رو بگیری؟ یا میخوای من رو بکشی؟»
«.........»
مرد مقابلش نه یک انسان عادی بود و نه یک کشیش عادی. این مرد ``چشمهایی`` داشت که میتونست درون ریو رو ببینه. ریو، قادر به دیدن آینده کشیش نبود.
«من هنوز آماده نیستم که بمیرم.»
ریو معتقد بود که این تصادفی نیست. ظاهر شدن فلیپ کاتانا در این زمان، عمدی به شمار می اومد.
«فلیپ کاتانا چطور منو پیدا کردی؟»
«منم راه های خودم رو دارم.»
«پس اومدی تا از یه گردهمایی خانوادگی لذت ببری یا نه، برای حل مشکل ارث یا عنوان اومدی؟»
فلیپ که سکوت اختیار کرده بود، به حرف دراومد:«ارث یا عنوان کنت کاتانا به من مربوط نیست. چیزی که میخوام در موردش باهاتون صحبت کنم، شوهرتون، لیونل سنتورن هست.»
«لیونل؟ چه چیزی؟»
«دوک به دشت های ازول فرستاده میشه. اون با پادشاه مذاکره کرد و به جای پیگیری هر گونه اتهام خیانت، به اون دستور داده شد تا از مرز شمالی دفاع کنه. دوک هم پذیرفت.»
«.......»
«پادشاه گفته که محل اختفای دوشس رو ردیابی نمیکنه. البته، دوشس نباید به پایتخت سلطنتی برگرده.»
اگرچه ریو از قبل این حقایق رو میدونست، بخاطر اطلاعات فلیپ بیشتر از قبل به اون مشکوک شد.
«این همه چیزی هست که برای گفتنش به اینجا اومدی؟»
فلیپ با نگاه تیزی به ریو خیره شد و پاسخ داد:«من همچنین به اینجا اومدم تا بفهمم جادوگر ها وجود دارن یا نه؟»
بدن ریو سفت شد.
«چی میخوای بگی، فلیپ؟»
ریو در حال حاضر میتونست قدرتش رو آزاد کنه، اما نمیتونست اون رو پنهان بکنه. چیزی که مسلم بود، این بود که این مرد دشمنش محسوب میشد.
«تو جادوی بزرگی میسازی.»
مردمک های چشم ریو گشاد شدند.
«آیا برخلاف زمان و سرنوشت پیش رفتی؟»
******
درست در همون لحظه پیشخدمت املاک سلطنتی دوک، از یه گزارش فوری گیج شد.
``.........؟؟؟``
گزارش شده بود که کشیش فلیپ کاتانا، ده سال پیش درگذشته.
کتابهای تصادفی

