فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 76

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هفتاد و ششم:

«رویا دیدی؟»

فلیپ در کنار ریو زانو زد و با هم چشم تو چشم شدند.

«فلیپ.»

«این قدرت تو هست، مادام سنتورن.»

«.......»

در اطراف گردن ریو، حلقه متعلق به دوشس فقید نور قرمزی از خودش بیرون میداد.

فلیپ گفت:«اما میدونی؟ این سرنوشت کوتاه مدت رو مهر موم کرده.»

«......»

هیچ راهی وجود نداشت که اون ندونه. شاید از همون ابتدا هم میدونست.

ریو با اینکه کاملا خسته بود، اما روی زمین نیافتاد.

فلیپ بی رحمانه و در عین حال وحشیانه زمزمه کرد:«به یاد داشته باش، که بخاطر همه، انهدام و انقراض رو انتخاب کنی.»

«من....»

«خیلی زود خودت متوجه میشی.»

ریو روی زمین افتاد.

*******

همه افراد ویلا بخاطر صدای پارس سگ، از خواب بیدار شدند. اونها تونستن صدای سگ رو در زوزه باد بشنوند و تشخیص بدن.

«چه خبر شده؟»

اونها صدا رو دنبال کردند و ریو رو دیدند که در خرابه‌های قلعه سنتیو افتاده.

«ریو!»

«مادام ریو!»

ریو در تب می‌سوخت. با اینکه بارانی نباریده بود، اما بدنش خیس بود.

«ریو؟ بیدار شو!»

مولداوی، پیشکار ویلا، با عجله به سمت ویلا رفت تا دکتر خبر کنه. اشک های آنا از گونه‌ش جاری شد و از ریو پرستاری کرد.

یک هفته طول کشید تا ریو به حالت عادی برگرده. همه اینها به لطف مراقبت کامل خدمتکارهاش بود‌. ریو با نگاهی تو خالی از پنجره به بیرون نگاه کرد.

«ریو؟»

آنا یک عرق گیاهی که برای تقویت بدن خوب بود، برای ریو آورد. اون بسیار حواس جمع تر و مراقب تر از گذشته شده بود و تمام حرکات ریو رو از نزدیک زیر نظر داشت.

«جاییت زخمی شده؟»

«من حالم خوبه، آنا.»

«چرا اونشب روی زمین غش کردی؟»

ریو توضیحی نداد. نگاهش از پنجره جدا نمیشد.

تو چند روزی که اون حالش خوب نبود، منظره اطراف ویلا به سرعت تغییر کرد. فصل ها در حال گذر بودند.

«من فکر کردم همه چیز از دست رفته.»

«ناگفته نمونه که زمستان بعد از پاییز میاد.»

«حدس میزنم اینطور باشه؟»

ریو لبخند تلخی زد. آنا پشت پنجره ها رو محکم بست، اون نگران بود که باد سرد از پنجره ها به داخل بیاد. پنجره بسته، اتاق رو تو تاریکی ملایمی فرو برد.

«چراغی براتون روشن کنم؟»

در حالیکه آنا چراغی رو روشن میکرد، ریو با حواس پرتی سری تکون داد. با اینکه کرکره پنجره ها کشیده شده بود، ریو باز به پنجره نگاه کرد.

«با اینکه در اینجا باد های قوی‌ای می وزه، اما گرمتر از پایتخت سلطنتی هست. باید مراقب باشی، تا سرما نخوری، ریو.»

آنا در مورد اومدن زمستان فکر کرد و ادامه داد:«بعد از یه زمستان طولانی مدت، بهار از راه میرسه.»

چند روز بعد خبر هایی از دشت ازول در شمال به گوش رسید.

بعد از یه جنگ طولانی مدت، بالاخره جنوب پیروز شد.

******

در کاخ سلطنتی پاییز فرا رسیده بود.

ماریان از امتحان کردن لباس مورد علاقش خسته شد و اون رو روی مبل پرت کرد.

یک هفته بود که ماریان درست و حسابی غذا نمیخورد، و ندیمه هایش نگران بودند. پرنسس ماریان در شرف ازدواج با ولیعهد استانا بود.

اون مرد از هفته ها پیش برای ماریان نامه ای با این مضمون داده بود، که میخواد به پایتخت سلطنتی بیاد تا ماریان رو ملاقات بکنه. تاریخ ورودش هر چه میگذشت، نزدیکتر میشد.

«پرنسس ماریان، لطفا غذا بخورید.»

«من الان رژیم دارم. احساس میکنم شکمم گنده شده.»

خدمتکاران غذاهای مورد علاقه ماریان رو براش آورده بودند، اما اون حتی غذا ها رو دست هم نزد. برعکس، به طوری از غذا ها دوری می‌جست که انگار غذاها سبب میشن اون مریض بشه.

نگرانی خدمتکار ها از بین نرفت.

«ولیعد استانا می‌خوان که پرنسس ماریان سالم باشن.»

«آیا این به این معنا هست که من باید از عمد وزن اضافه کنم؟»

ماریان برای لحظه‌ای خشمگین شد، اما به سرعت قدرتش رو از دست داد و روی کاناپه افتاد.

چندین ماه از فرستاده شدن دوک سنتورن به دشت های ازول می گذشت. رویارویی به مدت شش ماه ادامه داشت و دشت های ازول در خطر بودند.

دوشس ناپدید و هنوز اثری ازش پیدا نشده بود.

در همین حال، پادشاه میخواست از طریق یک اتحاد ازدواج با استفاده از پرنسس ماریان، قدرت بدست بیاره. ولیعهد استانا، شوهر انتخابی برای ماریان به شمار می اومد.

ولیعهد گفته بود که عاشق ظاهر فرشته وار ماریان شده. به همین دلیل بود که اون همراه با تعداد انگشت شماری از معتمدین خودش، در حال سفر به پایتخت بود.

«پرنسس. شما باید چیزی بخورید تا روحیه‌تون بالا بره‌.»

«نه!»

خدمتکار دیس غذا رو زیر دماغ پرنسس ماریان نگه داشت، و تلاش کرد تا بهش غذا بده. دیس پر از سوپ، میوه، کیک، کلوچه و بقیه تنقلات بود.

«عووووق.»

ماریان شروع به بالا آوردن کرد.

«پرنسس! نفس عمیق بکشید!»

«ا_ز از شر اون غذاهای فاسد خلاص بشید!!!»

با دستور ماریان، تمام غذاها به سرعت برداشته شد. با این حال حالت تهوع ماریان از بین نرفت.

نگاه خدمتکار نحیفی که از پشت بقیه ماریان رو تماشا میکرد، به سرعت یخ زد.

«خدمتکار؟»

ماریان با ضعف سرش رو بالا گرفت و خدمتکار رو صدا زد.

خدمتکار پرسید:«پرنسس، چقدر عقب انداختید؟»

«چیو؟»

ال زیرک و زود فهم، تمام خدمتکار های دیگر رو بیرون کرد و در اتاق نشیمن رو بست. ماریان نمیدونست که مشکل اونها چیه.

«خدمتکار، چه مرگت شده؟»

خدمتکار آهی کشید.

«ال، آخرین باری که پرنسس دچار قاعدگی شدند کی بود؟»

«زمان قاعدگی‌شون عقب افتاده. اما به این خاطره که پرنسس لاغرن و قاعدگی‌شون منظم نیست.»

ال با لکنت به سوال پاسخ داد، به طوری که انگار اون متوجه شده بود که منظور پشت سوال چی هست و به چه چیزی دلالت داره.

نامزد آینده ماریان به زودی می‌رسید، پادشاه پول و مایه زیادی برای نامزدی اونها کنار گذاشته بود.

اما اگه ماریان فرزند کس دیگه‌ای رو باردار بود، چه؟

اگه ولیعهد ایستانا از این موضوع خبر دار میشد، چه؟

پادشاه میبایست غرامتی به ایستانا پرداخت میکرد و جان خدمتکاران ماریان هم در خطر می افتاد.

در اون صورت، زنده ماندن دشوار بود‌.

«وقت زیادی باقی نمونده. ال، به ملکه در این باره بگو. پرنسس باید از دستورات دربار سلطنتی پیروی بکنن.»

«من چی بگم؟»

«بگو به نظر می‌رسه که پرنسس ماریان حامله هست.»

«چی؟»

ذهن ماریان خالی شد.

کنیز صادقانه صحبت کرد:«پرنسس ماریان یه متاع سلطنتی هستند. ایشون باید دوست داشتنی و شریف باشند. اگه عیبی وجود داره، باید برطرف بشه.»

ماریان بلافاصله حرفش رو فهمید و رنگ از رخسارش پرید.

«خدمت- خدمتکار، آیا میخوای منو بکشی؟»

«ماریان میدونست که درباریان ملکه، زنان زیادی رو به بهانه بارداری کشتند.»

خدمتکار خندید:«اگه حامله هستید، فقط باید اون ناخالصی رو از بین ببرید.»

کنیز موذیانه در گوش ماریان زمزمه کرد:«ما به این ترتیب زنده خواهیم موند.»

****

زمستان به جنوب رسید...

بعد از مریضی ریو به مدت یک هفته، نگرانی خدمتکارهای ویلا بیشتر شد.

اونروز، ریو در حال رفتن به پیاده روی روزانش بود.

«میری پیاده روی؟ برای بیرون رفتن باید لباس گرم بپوشی‌.»

ریو از غر زدن آنا، رنجیده خاطر شد.

«اگه سرما بخوری، خیلی نگران کننده میشه.»

«من لباس گرم پوشیدم.»

ریو به شنل دور شانه هاش اشاره کرد. به طور کلی، زمستان در جنوب گرمتر از پایتخت سلطنتی بود اما شب و صبح، سردتر بود.

ویلا روی تپه قرار داشت، به همین خاطر خیلی سردتر از روستای پایین بود.

به دنبال ریو، سگی که الان چویی نامیده میشد، بدنش رو تکون داد، به طوری که انگار میخواد سرما رو از استخوان هاش دور کنه.

آتش شومینه به آرامی می‌سوخت. ریو دستهای یخ زدش رو مالید و جلوی صندلی روبه آتش نشست.

«مقداری بخور، ریو.»

سر آشپز پاسکودا، برایش کمی سوپ پخته بود. بعد از اینکه بدنش کمی گرم شد، آنا گفت:«یک ساعت دیگه شام آماده هست مادام.»

«آنا، تو عصبانی هستی؟»

«من عصبانی نیستم.»

ریو خندید و به اتاقش رفت تا لباس عوض کنه.

ریو سفرش به ایلون رو از دوبار در هفته به یکبار در هفته کاهش داده بود. این روز ها، یا جاده ها مه میزدند و یا هوا بارانی بود، که این باعث میشد سفر کردن سخت بشه.

همچنین پیدا کردن ابزار جادویی دشوارتر از قبل به شمار می اومد. چیزهایی که ریو پیدا میکرد یا برای خرید رزرو بودن یا با جادو پر شده بودند.

ریو به ابزاری که در یک جعبه چوبی نامعلوم ذخیره کرده بود، نگاهی انداخت.

«آه.»

نگاه ریو به گردنبد مادرش که همیشه از گردنش آویزان بود، افتاد. این گردنبند دیگر بخشی از خودش به شمار می‌رفت. حلقه یاقوت دوشس که با گردنبند آویز ادغام شده بود، قوی ترین ابزار جادویی محسوب میشد، که ریو داشت. ابزار های دیگه همه در برابر این حلقه، ناچیز بودند.

«حتی اگه من از این ابزار ها هم استفاده کنم، باید محدودیتی برای جادویی که استفاده میکنم، وجود داشته باشه.»

با اینحال، اون با کمک ابزار جادویی، سرنوشت لیونل رو دچار تغییر کرد.

«بله، کافیه.»

بعد از تغییر سرنوشت لیونل، ریو دیگه قدرت آینده نگری یا رویاهای پیش بینی کننده رو نداشت. آینده خودش نامرئی بود.

«این طبیعیه که من هیچ آینده ای ندارم؟ واقعا؟»

باد انقدر محکم وزید که شیشه ها میلرزیدند. ریو کرکره پنجره رو بست و به دنیای پوچی درون ذهنش برگشت.

ووووف، ووووف.

چویی که اون رو دنبال میکرد، دمش رو تکون میداد.

«چرا بالا اومدی؟»

ریو با نوازش خز های درخشان سگ، با اون صحبت کرد.

«تو خیلی خوشگل تر از قبل شدی.»

ماه ها پیش، اون سگ زشتی رو در حال مرگ در بیابان پیدا کرده بود. چهره بدبخت سگ، شبیه مادام کاتانا بود‌. ریو برای اینکه به سگ وابسته نشه، اسمی براش انتخاب نکرد، اما سگ در کنارش موند.

سگ زنده موند، اون چشمهای قهوه‌ای زیبا و خز های درخشان مشکی رنگی داشت.

«چویی.»

در حالیکه ریو سر یک رو نوازش میکرد، اون شروع به تکان دادن دمش کرد. چشم های قهوه‌ای چویی به شدت می درخشید.

ووووف..

چویی دست ریو رو لیسید.

«........؟؟؟؟؟»

یکی از انگشتان چویی به طرز عجیبی شفاف و شفاف تر شد.

عرق سرد از کمر ریو پایین اومد.

کلمات شومی که فلیپ به زبان آورده بود، به ذهنش هجوم آورد..

«انقراض...»

کتاب‌های تصادفی