فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 75

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هفتاد و پنجم:

حتی با صحبت های فلیپ، ریو فقط به سردی لبخند زد.

جادویی که زمان رو نگه می‌داشت.

وقتی که ریو این کار رو کرد، هیچ چاره‌ دیگه ای نداشت. شاید اون هم اینو میدونست.

حتی اگه دلیل احیای ریو، این بودش که اجداد لیونل از اون استفاده بکنن، اهداف اونها در نهایت یکی شد.

«کشیش از من چی میخواد؟»

«خب.»

ریو برای اطمینان به فلیپ فشار آورد:«خدا تورو فرستاده؟ یا نه از طرف اسقف کلیسا اومدی؟»

«خدا قدرتش رو توی همچنین مکانی گسترش نمی‌ده. اسقف کلیسا هم هیچ علاقه و کنجکاوی‌ای نسبت به دوشس نداره.»

«پس چرا اینجایی؟»

«من اینجام تا سرنوشتت رو اصلاح کنم.»

در همون لحظه، ایدن به همراه اون سگ بی نام، در پشت ریو ظاهر شد.

«مادام؟ من فکر کردم یهو شنیدم که شخص دیگه ای اینجا هست، شما تنهایید؟»

فلیپ ناپدید شده بود.

ریو به اطراف ویرانه های قلعه نگاه کرد و به سایه های تاریک و بلندی که توسط دیوار ها ایجاد شده بود، توجه کرد. امکان داشت که فلیپ در سایه ها پنهان شده باشه و اون رو تماشا کنه.

«من فقط داشتم با خودم حرف میزدم.»

«میدونم که این موقعیت می‌تونه چقدر ناامیدانه و خسته کننده باشه.»

ریو وانمود کرد که موافقت و سرش رو تکون داد. موقع بازگشت به ویلا، ریو با سگ صحبت کرد:«آیا لیونل برمیگرده؟»

حتی همین الان هم، ریو میخواست اون رو ببینه. میخواست اون رو نجات بده. اما هنوز وقتش نرسیده بود.

ریو خاک و برگ رو از روی لباسش پاک کرد. هر چقدر بیشتر در مورد لیونل فکر میکردش، بیشتر مضطرب میشد.

«میتونی اون رو به من نشون بدی؟»

ریو میتونست قدرت زمین رو قرض بگیره و هرکسی رو که میخواد ببینه. گردنبد آویزان از گردن ریو، رنگ قرمز از خودش ساطع کرد. جادو فعال شد.

«لیونل رو به من نشون بده.»

``چشم های`` ریو به دشت های ازول در شمال دور دست پرواز کرد. سرزمین آباد به دلیل نبرد چند ماهه، دچار ویرانی شده بود.

ارتش هر دو کشور در یک دشت وسیع در مقابل یکدیگر قرار گرفتند. یک ژنرال از پایگاه اردوگاه جنوبی به سراسر دشت خیره شد.

با شنیدن اسم دوک سنتورن، نه می‌تونستند به دشت‌های ازول حمله کنند و نه می‌تونستند تسلیم بشن، بنابراین اون رو مورد لعن و نفرین قرار دادند و جنگ رو از سر گرفتند..

هوشیاری ریو، به سمت لیونل غوطه ور شد.

_لیونل.

لیونل ناخودآگاه به آسمان نگاه کرد. اون طوری زمزمه سرداد که انگار حضور ریو رو احساس می‌کنه.

_ریو؟

در همون لحظه، ارتباط ریو قطع شد.

*****

ریو اونشب خوابی دید.

اون میتونست ببینه که دوشس فقید میراث دوک نشینان، یه حلقه یاقوت قدیمی، رو به دست کرده.

ریو به راحتی تونست اون رو بشناسه، چون دوشس کاملا شبیه به نقاشی های پرتره‌اش بود. اون پرتره در بالای پلکان عمارت دوک در پایتخت، آویزان بود.

_هلن.

ریو بهش نزدیک شد و اسمش رو صدا زد. گردنبد آویزان در گردن ریو، نور خیره کننده ای از خودش بیرون داد. بدنشون در رنگ قرمز فرو رفت.

بدن هلن دچار دگرگونی و تغییر شد.

شونه هاش پهن و قابل اتکا و بازوهایش حجیم تر شد. اون به شکل مردی دراومد، که آسایش و امنیت رو برای ریو فراهم کرده بود.

شخصی که ریو خیلی دوستش داست، اما چاره ای جز انتظار ناامیدانه براش نداشت.

«لیونل.»

«تو هنوز زنده ای، درسته؟»

بدن ریو به تدریج داخل زمین فرو رفت. انگار در دریایی بی انتها غوطه ور شده بود. لیونل دستش رو به سمت ریو دراز کرد.

«میتونم‌ دستش رو بگیرم؟»

یه نفر تو گوش ریو زمزمه کرد:«اون برمیگرده. پس، دستش رو بگیر.»

ریو دست لیونل رو گرفت.

محیط اطرافش هم هنوز به طرز غیرعادی‌ای تاریک بود. ریو بیشتر به سمت پایین فرو رفت و لیونل رو با خودش کشید، تا اینکه ناگهان به سطح زمین برگشت.

******

زمانی که ریو از خوابش بلند شد، اون به بیابان رفت.

این یک دنیای کاملا سیاه بود. مثل خوابش، همه چیز اونقدر تاریک بنظر می رسید، که نمیشد تشخیص بدی آیا اون داره به دریای عمیق آبی نگاه میکنه، یا به آسمان تاریک.

باد به آرامی در اطراف ریو می وزید. و الهامی رو جلوی چشم ریو مجسم میکرد.

اون لیونل رو دید که لباس نظامی به تن داشت و موهای بلند پلاتینیش پشت سرش باز بود و باد تکونش میداد. شاید بخاطر اینکه ناراحت بود، جای زخمش به طرز عجیبی قرمز بنظر می‌رسید. دوک در دشت های ازول بود.

لیونل به سمت دشمن فریاد زد.

پس از چندین رویارویی ضعیف و سست، دشمن ناگهان حمله کرد. هرج و مرج مختصری در پادگان لیونل بوجود اومد. دوک سریع موقعیت رو درک کرد و رهبری رو بدست گرفت.

بوووم! صدای توپ در گوش ریو پیچید.

با اینکه ریو میدونست این یه الهام هست، اون باز احساس میکرد که واقعا اونجاست. حلقه‌اش، میراث دوک که از گردنش آویزان بود، نور قرمزی رو منتشر میکرد.

اتش بر سر لیونل بارید.

ریو به آینده نگاه کرد و زمزمه طور گفت:«این لحظه مرگش بود.»

در کنار ریو، انرژی ضعیف اجداد لیونل فریاد های شومی سر می‌دادند.

«من مطمئن میشم که شما احساس ناراحتی نمیکنید.»

ریو پشت سرهم اینو به خودش گفت.

******

ریو چند روز صبر کرد.

اون الان دلیلی برای موندن توی این سرزمین داشت. اما اون همچنان تقلا و تلاش میکرد، چون نمیتونست برای یافتن لیونل به شمال بره.

همه اینها مربوط به احیا و زندگی دوباره ریو بود.

«من بدون حلقه دوشس نمیتونستم زنده بمونم.»

ریو زمانی رو به یاد آورد که پرنسس ماریان اون رو کشت. دوشس به خاطر آورد که چطور یخ زد و سپس در آتش سوخت. اون درد از یاد نرفتی بود‌. ریو به یاد آورد چگونه پس از مرگ هیچ چیزی وجود نداشت.

«من نمیتونم اجازه بدم که کسی جز من این درد رو تحمل بکنه، درسته؟ همه شما اینو میخواستید، مگه نه؟»

این یک ایثار شریف مانند محسوب نمی‌شد. ریو زمانی که باید میمرد رو زندگی کرده بود. اون می‌بایست لطف کسایی که اون رو به زندگی برگردونده بودند، رو جبران میکرد.

این همان چیزی به شمار می‌رفت، که ریو هم میخواست. زمان تغییر سرنوشت فرا رسیده بود.

ریو وارد بیابان تاریک شد. در شب هنگام، زمانی که همه خواب بودند؛ دنیا رو سکوت فرا گرفته بود.

«لطفا صبر کن.»

نیرویی که از اطرافش جاری میشد، همه محیط اطرافش رو در سکوت برده بود. حالا هیچ کس در عمارت متوجه کار ریو نمی‌شد. هوای سرد طوری به بدن ریو نفوذ کرد، که انگار در حال بریدن گوشتش بود.

«صبرکن‌.»

ریو با تکرار جملش، به آسمان نگاه کرد.

نیمه ماه در آسمان صاف ظاهر شده بود. نور ماه به طور بخصوصی روشن بنظر می‌رسید.

«امروزه‌.»

امروز، سرنوشت لیونل دچار تغییر میشد. ریو به سمت خرابه های قلعه سنتیو دوید. هنگامی که از روی دیوار‌های در حال فرو ریختن پرید، اون سالن بزرگی رو دید، که احتمالا اتاق تاج و تخت در آن قرار داشت.

ارواح خانواده سنتیو و سنتورن در آنجا بودند‌.

«میخوای از لیونل محافظت کنی؟»

آیا اونها بودند که ریو رو به لیونل رسوندند یا اینکار سرنوشت بود؟

در جلوی چشمان ریو، روح های ضعیف اجداد لیونل به شکل و شمایلی انسانی خشن در اومدند. آرزوی همه اونها یکی بود.

از اونجایی که ریو احتمالا تنها جادوگر جهان بشمار می‌اومد، اون از اونها درخواست کرده بود که زمان رو به عقب برگردونن و به نوبه خود سرنوشت ریو رو تغییر بدن...

«من زندگی و سرنوشت لیونل رو دچار تغییر کردم..»

زمانی که ریو مرد، لیونل زنده بود. اما بعد از برگشت و زندگی دوباره ریو، لیونل احتمالا می‌مرد. این سرنوشت لیونل به شمار می اومد.

رابطه ریو با لیونل سبب این شد که مرگ ریو چندین ماه جلوتر بیافته.

«به همین دلیله که من اینجام.»

آیا آرزوی ریو دلیل زنده ماندنش بود یا نه قدرت جادویی خانواده سنتورن؟!

ریو همه ابزار هایی رو که با جادوش پر کرده بود رو در اطرافش پراکنده کرد. تواناییش برای تغییر سرنوشت، چیزی بود که توسط این سرزمین بهش آموخته شد.

شبح انسان مانند شروع به خواندن طلسم با اون کرد. شخصیت های جدید، بالای ابزار ها شناور بودند. حلقه آویزان در گردن ریو می‌درخشید.

«لیونل.»

سرزمینی که لیونل درش قرار داشت بسیار دور بود. این به این معنی بود که اونها به قدرت بیشتری نیاز داشتند. نتیجه ای که ریو نمی‌خواست به زودی اتفاق بیوفته.

قدرتش بالا رفت‌. حالا اون قدرت کافی برای رسیدن به لیونل رو داشت. حلقه دور گردن ریو به زنجیر کشیده میشد و نور قرمز ساطع میکرد. نورش تقریبا کور کننده بود. محیط اطرافش به سرعت آب شد.

در دشت های ازول جنگ آغاز شده بود. دشمن حمله کرد. سرباز هایی که بعد از چندین ماه نبرد های کوچک در حال استراحت بودند، از حمله ناگهانی گیج شدند.

اون ها سرباز هایی در وضعیت پر هرج و مرج و از هم گسیخته‌ بودند‌. لیونل در تلاش برای هدایت اونها، آرامش خودش رو از دست داد.

صورتش کبود شده بود و موهای پلاتینی اصلاح نشدش، به اندازه ای بلند بود که پیشانیش رو بپوشونه.

_لیونل.

اون احساس میکرد که براش غریبه هست. در حالیکه اونها برای اولین حمله آماده میشدند، لیونل با عصبانیت فریاد زد.

خون، گندم های طلایی در دشت رو رنگین کرد.

دشمن، لیونل رو مورد هدفش قرار داده بود. اونها توحهشون رو به سمت لیونل معطوف کردند و بلافاصله قلبش رو نشونه رفتند.

ریو دستش رو دراز کرد.

شخصیت های جادویی از نوک انگشتان آشکار شدند. جادوی ریو که در ابزار جادویی جمع شده بود، از طریق اون شخصیت ها به اینجا منتقل شد و به سمت لیونل رفت.

سرنوشت و جادو برای تغییر به شدت باهم جنگیدند. و از یه جا به بعد، جادو سرنوشت رو بلعید.

نور های قرمز در همه جهات پخش شدند و لیونل رو کامل پنهان کردند. و در یک لحظه، از بین رفت. جادو رفته بود.

ریو آه سنگینی کشید و نشست.

«هاه.»

ابزار پراکنده در اطراف اون، تبدیل به خاکستر شدند.

«من گیجم.»

کل بدن ریو خسته شده بود. اون حتی نمیتونست راه بره. جادو و استقامتش به یکباره تمام شده بود.

فلیپ در حالیکه چراغی بدست داشت، ناگهان دربرابرش ظاهر شد.

کتاب‌های تصادفی