اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 79
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هفتاد و نهم:
«اوه!»
لیونل در حالیکه بی وقفه اون رو میبو*سید، اون رو به سمت در هل داد و زمزمه کرد:«من نمیخوام امشب تنها بخوابم، به گرمات نیاز دارم، ریو.»
چشمهای ریو از محبت مکرر اون، خیره شد. به جای اینکه اون رو دور کنه، ریو لیونل رو به سمت اتاق خواب کشید.
«لیونل لباس هات بو میده.»
«من نتونستم عوضشون کنم، چون با عجله پایین اومدم.»
«پس الان لباس های نو بپوش. من چند تا برات آماده کردم.»
«تو لباس برام آماده کردی؟»
«من اونارو بر اساس لباس های دیگر تو، دوختم. ببین اونها اندازه هستند یا نه؟»
«باشه. حتما.»
لیونل با خوشحالی وارد اتاق همسرش شد، به طوری که انگار اون مسحور شده بود. باد زمستانی پنجره رو میلرزوند، اما اونا سرمایی رو احساس نمیکردند.
صبح روز بعد، ریو با عجله وسایلش رو جمع کرد و به خودش تو آیینه، نگاهی انداخت. صورتش که افسرده و درهم بود، از شدت هیجان، دوباره زنده شد.
«لیونل اینجاست.»
این لحظه، مثل خواب بود. ریو احساس نمیکرد که واقعی هست...
اون موهای کوتاهش رو نوازش کرد. کمی ناجور بنظر میرسید، اما اونقدر ها هم بد نبود.
از اونجایی که لاغر و کشیده بود، حتی با وجود اینکه لباسش ساده محسوب میشد اون همچنان زیبا بنظر میرسید.
ریو با خودش زمزمه کرد:«خوشگله.»
اون به آیینه نزدیک شد. ساختار آینه، مثل زمستان بیرون پنجره، سرد و گزنده بود.
«همه چیز خوب پیش میره، چون تو با اون هستی.»
ریو اضطراب درونش رو رها کرد. اشکالی نداشت که سرنوشت از پیش تعیین شدش، ملحق بشه. زندگیش دیگه یه تراژدی به شمار نمی اومد.
ریو جمع کردن وسایلش رو تموم کرد و از پله ها پایین رفتش. لیونل کنار کالسکه منتظرش بود. اون لباس های زمستانی ای که ریو براش دوخته بود رو به تن داشت.
«لیونل.»
لیونل سرش رو برگردوند و بهش نگاه کرد.
حتی اگه صدها نفر هم وجود داشته باشند، ریو اطمینان داشت که میتونه فورا لیونل رو بشناسه. اون همیشه به چشمای ریو میومد.
مولداوی با ناراحتی پرسید:«آیا بلافاصله میرید؟»
لیونل جواب داد:«انا و ایدن به یک یا دو ساعت وقت اضافه برای جمع کردن وسایلشون نیاز دارند.»
«چویی هم با خودمون میبریم؟»
لیونل اون سگ سیاه رو به یاد آورد.
«من شنیدم که ایدن بهش وابسته شده و قصد داره اون رو با خودش بیاره. چقدر آزار دهنده.»
لیونل گفت چقدر اذیت کننده، اما به نظر میرسید که اون اونقدر ها هم به این موضوع اهمیت نمیده. ریو متوجه شد که اونها کمی وقت بیشتری در ویلا دارند.
«لیونل، درحالیکه منتظر اونهاییم، میشه بریم یکم قدم بزنیم؟»
«کلاه و کت بپوش، بعد میریم.»
«آه!»
ریو متوجه شد که شال، پالتو و کلاهش رو توی اتاقش جا گذاشته. اون با عجله وسایلش رو جمع کرده بود، به همین خاطر به طور تصادفی چیزهایی که اغلب تن میکرد رو تو اتاق، همون جور رها کرده بود..
«من به اتاق خواب میرم. همچنین به اطراف یه نگاهی میندازم ببینم چیزی جا گذاشتم یا نه.»
«با دقت همه چیز رو بررسی کن و بعد پایین بیا.»
برعکس دیروز، لیونل امروز کاملا آروم بنظر میرسیدش. ریو اون رو ترک کرد و به سمت اتاق رفت. ریو در حالیکه از اونجا دور میشد، قسمت کوتاهی از مکالمه بین لیونل و میشل رو شنید.
«سرورم، این لباسیه که قبلا هرگز توی تنتون ندیدم.»
«همسرم برام دوختتش.»
میشل از لحن لاف زننده لیونل خندید.
ریو به سرعت به اتاق خوابشون رسید و کلاه و پالتوش رو برداشت. اون همچنین شالش رو هم فراموش نکرد. در حالیکه اون برای آخرین بار به اتاق نگاهی میانداخت، متوجه صندوقچه چوبی حاوی ابزار جادویش شد.
``تقریبا داشت یادم میرفت.``
اونها گنجینه ارزشمند ریو محسوب میشدند، که اون به مدت نیم سال جمع آوری و ذخیره کرده بود. اون جعبه رو هم برداشت.
«بیا بریم.»
ریو مطمئن شد که چیز دیگه ای جا نزاشته و بدون هیچ پشیمانی از اتاق بیرون رفت. ریو آخرین اقداماتش اطراف ویلا رو با لیونل، انجام داد. لیونل در سکوت اون رو دنبال کرد. ریو برگشت و به اون نگاهی انداخت. چهره لیونل کمی رنگ پریده بود.
«سرده.»
«مثل شمال سرد نیست.»
«اینجا هم باد خیلی تنده.»
لیونل در حالیکه به بیابان نگاه میکرد، زبانش رو فشار داد. بیابان خشک و سرد بود. جاده یخ نزده بود، اما گرمای گیاهان، دیگر حس نمیشد.
همه چیز یخ زده بود.
«گفتی هر روز اینجا قدم میزنی؟»
«بله.»
ریو در کنار لیونل، دور ویلا چرخیدند. اونها وقت زیادی نداشتند، به همین خاطر تنها کاری که انجام دادند، به اینطرف و آنطرف رفتن بود.
«ریو تو خیلی به این مکان وابسته ای، مگه نه؟»
«بله.»
«متاسفم که باید اینجارو ترک کنی.»
در حالیکه باد قویای در میان درخت ها می وزید، علفهای لرزان و کدر رنگ به طرف خاک چسبیده بودند...
ریو دستش رو دور بازوی لیونل حلقه کرد. سایه اونها شبیه یه زوج عاشق بنظر میرسید. اون مردی بود که ریو نجاتش داده بود. ریو، لیونل رو بخاطر سنتیو و خودش نجات داد.
دوشس از اینکه دوباره گرمای لیونل رو احساس میکرد، خوشحال بود.
«من شنیدم که این جا جادوگران و ساحران زیادی بودند.»
«حتی اگه هم وجود داشتند، این یه چیزی مربوط به گذشته هست.»
لیونل نگاهی به روستای دور دست انداخت.
«من وقتی خیلی کوچک بودم با مادرم اینجا اومدم. بنظر نمیرسه از اون موقع تغییر زیادی کرده باشه.»
«اینطوره؟»
«اینجا مکان پرتی محسوب میشه که کمتر کسی برای دیدن به اینجا میاد. راحت میشه در اینجا پنهان شد، اما من اغلب به اینجا نمیام.»
«واقعا؟ با این حال، من این مکان رو دوست دارم.»
ریو به اطراف سرزمینی که درش زندگی و قدرت جاری بود، نگاهی انداخت. همه چیز شبیه به خواب بنظر میاومد. اگه الان اینجا رو ترک میکرد، کم پیش می اومد که باز به اینجا برگرده.
«خداخافظ.»
ریو خداحافظی ضعیفی با اون سرزمین کرد.
«اما لیونل، چه اتفاقی برای پرنسس ماریان افتاده؟»
لیونل آهی کشید و گفت:«شنیدی که برای پرنسس ماریان اتفاقی افتاده و نامزدیش بهم خورده؟»
لیونل با دقت به ریو خیره شد.
«ریو، این که از پرنسس ماریان بشنوی، برات سخت نیست؟»
«من همه چیز در مورد اون رو فراموش کردم.»
ریو دیگر خواب ماریان رو نمیدید.
«اون هنوز میتونه تو زندگیمون دخالت کنه؟»
«نه.»
«پس مهم نیست.»
تنها کاری که ریو میخواست انجام بده، سپری کردن بقیه زمان ارزشمندش با لیونل بود. جایی برای مداخله ماریان، وجود نداشت.
لیونل دستش رو به سمت ریو دراز کرد و گفت:«بیا بریم خونه، ریو.»
«خونه.»
این کلمات بسیار شیرین بنظر میرسیدند. ریو محکم دست لیونل رو گرفت. و بدین ترتیب، اونها به پایتخت سلطنتی برگشتند.
*******
ماریان به مرد پیری که خانوادش گفته بودند اون قراره شوهرش بشه، خیره شد.
«چ-چرا؟»
اون پیرمرد پوستی چروک و موهای خاکستری داشت و حتی بزرگتر از پدرش بود. پیرمرد شاهزاده ای محسوب میشد، که از خانواده سلطنتیش رانده و اسمش از مدتها پیش از خط جانشینی حذف شده بود.
پدر ماریان، مرد رو در آغوش گرفت.
«خوشحالم که قبول کردی با دخترم ازدواج کنی، دوک بزرگ شانتل.»
«ممنونم که دختر عزیزتون رو به عنوان همسر به من دادید.»
شانتل لبخند پهنی به ماریان زد، حتی لبخندش هم حال بهم زن بود.
«اوه، پدر، من نمیتونم اینکارو انجام بدم. من نمیتونم اینکارو انجام بدم. نمیتونم.»
چندی پیش، اون قرار بود که ولیعهد یه کشور خارجی بشه. اما بخاطر بارداریش، همه چیز نقش بر آب شده بود. با اینحال، چطور دامادش یک شبه تبدیل به یه مرد پیر شد؟
«من نمیتونم با این مرد ازدواج کنم!»
«خفه شو ماریان، این حرف ها چیه که به شوهرت میگی؟»
پدرش که میبایست بزرگترین متحدش میشد، نگاهی تحقیر آمیز به ماریان انداخت و اون رو سرزنش کرد.
«اگه خوب از خودت مراقبت میکردی، هرگز این اتفاق نمی افتاد! هیچ کس تمایل نداشت در ازای اینکه شوهرت بشه، پول بپردازه، به غیر از دوک شانتل!»
«پدر!»
«همه فکر میکنند که خانواده سلطنتی باید به یه نفر پول بده ، تا پرنسس کثیفی مثل تو رو به همسری بگیره.»
دوک بزرگ شانتل به این دلیل شوهر ماریان انتخاب شده بود، چون اون مبلغ گزافی به خانواده سلطنتی پرداخت کرد.
قیمت عروس...
«عالیجناب نگران نباشید. من پرنسس ماریان رو اهلی و آدم میکنم.»
«لطفا.....»
«همه چیز درست میشه..»
دوک بزرگ شانتل محکم ماریان رو در آغوش گرفت. دستهاش پیر و چروکیده بودند. اون بوی نامطبوع و تقریبا منزجر کنندهای میداد.
برای ماریان این کاملا تحقیر آمیز بود.
«پرنسس ماریان بانمک و زیباست، اما اون خرابه.»
«........»
«پرنسس ماریان لطفا باهام ازدواج کن.»
خانواده سلطنتی یک صدا دست زدند. اونها بلافاصله در یک کلیسای کوچک متصل به کاخ سلطنتی، ازدواج کردند.
ماریان ترسیده بود. شایعه هایی مبنی بر این وجود داشت که دوک بزرگ شانتل مردی منحرف هست که به کودکان علاقه داره.
«نه، من از این متنفرم.»
ماریان اعتراض کرد، اما کسی به حرفش گوش نداد.
******
برگشت دوک و دوشس به پایتخت سلطنتی خیلی بیسر و صدا انجام شد. در یک شب، وقتی کسی متوجه نبود و تماشا نمیکرد، خدمتکارهای دوک از بازگشت ارباب و همسرش خوشحال شدند.
اونها دویدند و کالسکه رو بدرقه کردند.
«دوک، مادام، شما واقعا برگشتین؟»
«خیلی وقته از رفتنتون میگذره.»
دوک و همسرش نیم سال، بعد از اینکه خانواده سلطنتی اونها رو به اتهام خیانت متهم کرده بودند، به خانه بازگشته بودند.
اونها در فصل بهار پایتخت سلطنتی رو ترک و در زمستان دوباره به خانه برگشته بودند.
ریو از کالسکه پیاده شد و بلافاصله از سرمایی که به بدنش نفوذ کرده بود، لرزید. حتی خدمتکارانی که به اونها سلام میکردند به نظر میرسید که از سرمای شب، میلرزند و سردشون هست.
«واقعا سرده.»
نفس ریو مثل بخار از دهنش خارج شد.
«بهش عادت میکنی.»
برای ریو، که به زمستان های گرم جنوب سازگار شده بود، پایتخت سلطنتی براش به شدت سرد محسوب میشد. کلودل و چند خدمتکار دیگه از ریو استقبال کردند و با هیجان اون رو در آغوش گرفتند، در حالیکه پیش خدمت اشک هاشو پاک میکرد..
«ما برگشتیم.»
وقتی که ریو اونها رو دید، متوجه شد که اون بالاخره به خون برگشته.
پیشخدمت، کارل، به نظر میرسید که رنج زیادی کشیده. در اون شش ماهی که اونها نبودند به نظر میومد که کارل چندین سال پیرتر شده.
«بعدا میتونیم باهم دیگه احوال پرسی کنیم، اما اول، بیاین بریم داخل.»
همشون وارد خونه گرم شدند. ایدن و آنا از پشت سر اونها رو دنبال کردند. اونها با عجله به پایتخت سلطنتی برگشتند، به همین خاطر ریو خسته بود و نیاز به استراحت داشت.
اما ناگهان لیونل، ریو رو بلند کرد.
«لیونل؟»
در حالیکه دوک در حال بالا بالا رفتن از پله ها بود، ریو یخ زد.
کتابهای تصادفی
