فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 78

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هفتاد و هشتم:

لیونل هم به راحتی قبل، نمیتونست به ریو نزدیک بشه.

«زمان زیادی گذشته، همسرم.»

لیونل، چشمهاشو از روی ریو برنداشت. ریو یخ زد. به نظر می‌رسید که اونها برای مدت بسیار طولانی از هم دور و جدا شده بودند.

ریو منتظر این لحظه بود، ده ها بار لحظه تجدید دیدارش با لیونل رو در ذهنش تجسم کرده بود، اما حالا و به طور ناگهانی، جرات این رو نداشت که به لیونل نزدیک بشه.

«ریو.»

درگیری و جنگ در دشت های ازول به پایان رسیده بود. به نظر می اومد همه چیز در نهایت آرامش به اتمام رسیده.

«لیونل، تو برگشتی.»

ریو نمیتونست راحت با لیونل صحبت کنه. چهره لیونل با دیدن مکث ریو، در هم رفت و سخت شد.

«من ترسناکم؟ تورو میترسونم؟»

لیونل اخم کرد، و اطرافیانش مات و مبهوت شدند. همه از هاله‌ای که اون ساطع میکرد، می‌ترسیدند.

«ما باید به یجا بریم دوتایی باهم صحبت کنیم، اونم تنها.»

زن و شوهر خدمتکار سعی کردن چیزی در مورد دوشس بودن ریو بگن، آنا بعد از اینکه متوجه حال و هوای گرفته دوک شدند به سرعت دهان خودشون رو بستند.

«اینجا، از این طرف.»

ریو همون‌طور که فکر میکرد اتاق نشیمن در طبقه اول بسیار بازه، لیونل رو به اتاق خوابش در طبقه دوم برد. در اتاقش، وسایل و لباس های مختلفی پخش و پلا بود و باعث شده بود اتاق شبیه مکانی باشه که کسی در اون زندگی می‌کنه.

لیونل فضایی رو که انگار به اندازه کف دستش بود، رو بررسی کرد.

حضور لیونل به قدری عالی به شمار می اومد، که اتاق خواب کوچکش تنگ تر از قبل به نظر می اومد.

ریو به تخت تکیه داد.

«لیونل، تو برگشتی.»

لیونل جواب داد:«آره، من اینجام.»

موقعیت کمی معذب کننده و ناجور محسوب میشد. ریو، نمیدونست چی بگه. خیلی وقت بود که این احساس رو حس نکرده بود. لیونل به اون خیره شد.

``آیا من واقعا سرنوشت این مرد رو تغییر دادم؟``

انگار گذشته ای بسیار دور بود.

«وقتی من نبودم، یه مرد دیگه اختیار کردی؟»

چشم های لیونل خشن و ترسناک بنظر می‌رسید. اگه پای مرد دیگری در میان بود، ریو شک نداشت که دوک بدون تردید اون رو می‌کشت.

«ایدن هر روز اینجا بود و من هم همیشه همراه خدمتکار و همسرش بودم.»

ریو آرامش خودش رو به دست آورد و با دقت به لیونل خیره شد. اون ناخودآگاه و بدون هیچ فکری گفت:«اگه بهم اعتماد نداری، بیا طلاق بگیریم.»

«چی؟ طلاق؟»

ریو از موضعش عقب نشینی نکرد:«طلاق گرفتنمون راحت نیست. اما تو به راحتی میتونی بری پیش اسقف کلیسا و اونجا طلاقمون رو رسمی کنی.»

لیونل آه عمیقی کشید. به نظر می‌رسید اون اصلا موقعیتی که درش قرار داره رو درک نمیکنه.

«من اینجام تا دوباره باهات باشم، پس چرا داری درباره طلاق حرف میزنی؟»

«........»

«همین که مرز های شمالی از دست مزدور ها پاک شد، من سریعا پیشت اومدم.»

«.......»

«از دستم بخاطر اینکه دیر اومدم، ناراحتی؟»

ریو از دست لیونل ناراحت و آزرده خاطر نبود. اون فقط ازده خاطر برده بود که چطور با لیونل صحبت می‌کرده.

«من ناراحت نیستم.»

حتی با این حرف ها هم، چهره لیونل نرم نشد.

«من فقط....اینکه وقتی که منو دیدی، و چهره‌ت یجوری بنظر میرسید، رو دوست نداشتم. من احساس میکنم که چهره ام حتی بد تر از موقعی بود که برای اولین بار همو دیدیم.»

«اینطوره؟»

ریو، از لیونل که مدت ها بود اون رو ندیده بودش هم میترسید و هم خوشحال بود. ریو امید داشت که لیونل متوجه وضعیت معذب و ناراحت اون نشه.

«ریو.»

چهره لیونل که خشن تر شده بود، تغییر نکرد اما صداش آرومتر از قبل به گوش می‌رسید.

«من برگشتم. بالاخره.»

لیونل درحالیکه دست هاشو از هم فاصله داده بود، گفت:«بیا اینجا، بغلم کن.»

ریو مکثی کرد و بعد به آغوش لیونل خزید. در میان بازوهای پهن و گرم او، آرام گرفت.

در آغوش مردی که ریو، نیمی از سال رو رویاش رو دیده بود و آرزوی داشتنش رو در سر داشت، اشک از چشمانش سرازیر شد.

«ریو، داری گریه میکنی؟»

«نه.»

«تو میتونی گریه کنی ریو.»

لیونل اون رو محکمتر بغل کرد و پشتش رو مالید. ریو هق‌هق گریست. به نظر می‌رسید که همه حسرت و اندوهش، یکدفعه ترکیده بود.

بعد از مدتی گریه کردن، ریو بالاخره آرام گرفت. لیونل در حالیکه به صورت اشک آلود ریو نگاه میکرد، نیشخندی زد و گفت:«ریو تو مثل نینی کوچولوها شدی.»

چهره لیونل متفاوت تر از چیزی بود که ریو به یاد داشت. خستگی در چهره‌اش به حدی مشهود بود که انگار چندین روز بدون خواب مناسب، در سفر بوده. چشمهایش خون آلود و حلقه تیره ای در زیر آن وجود داشت.

«لیونل تو چند سال بزرگتر بنظر می رسی.»

«من خستم، اما حالم خوبه. بیشتر از اون، من خوشحالم که اینجام. من فقط میخوام بغلت کنم.»

ریو، لیونل رو به سمت تخت هل داد. اون به خاطر خستگی بیش از حدش، بی رحم تر بنظر می‌رسید. ریو، چکمه های لیونل رو درآورد.

«من خسته نیستم.»

«چشمهاتو آروم ببند و بخواب.»

«نه.»

ریو از لجباز بودنش آهی کشید و خیالش رو راحت کرد:«یگم دیگه ما میتونیم با هم دیگه غذا بخوریم. یه ساعت هم طول می‌کشه تا آب حمام گرم بشه. پس، برای فعلا، چشمهاتو ببند و بخواب. من نمیخوام توسط یه مرد بدبو مورد حمله قرار بگیرم.»

«.......»

بنظر می‌رسید لیونل متوجه ماجرا شده.

«.......پس یه ساعت دیگه بیدارم کن.»

پس از اینکه ریو سرش رو تکون داد، لیونل با اکراه چشم هاشو بست. تخت، جایی که ریو درش دراز میکشید، آنقدر کوچک بود که پاهای لیونل ازش بیرون زد.

دوک که چشمهایش هنوز بسته بود، زمزمه کرد:«ریو هیچ جا نرو..»

«من جایی نمیرم.»

«کنارم بمون. یا بغلم کن و منو بخوابون.»

«من فقط دستت رو میگیرم.»

«هممممم.»

ریو دست لیونل رو گرفت. اون قبل از اینکه به خواب بره، چند ثانیه غرغر کرد. دوشس برای مدت طولانی‌ای به تماشای اون نشست.

لیونل با عجله به دیدنش اومده بود. ریو میدونست که لیونل به محافظت ازش ادامه میده. در حالیکه دوک آرام خوابیده بود، ریو نگاهی به اون انداخت.

``چقدر سخت بود که بدون رفع خستگی مستقیم به اینجا بیای؟ چند ساعت طول کشید؟``

چهره در خواب لیونل، چیزی بود که ریو باهاش آشنایی داشت. اون برای لیونل ناراحت بودش. به دلایلی، زخمش برجسته شده بود.

ریو، گونه‌اش رو به آرومی بوسید. خوشبختانه اون بیدار نشد.

دوشس، آنا رو صدا زد.

«لطفا عجله کنید و حمام داغ و کمی غذا آماده کنید.»

«چشم. دوک حالشون چطوره؟»

«گذاشتم یکم بخوابه.»

«بله.»

آنا رفت.

مولداوی که برای ارزیابی وضعیت اومده بود، با عجله برای تهیه غذا و هیزم حرکت کرد.

********

لیونل دقیقا دو ساعت بعد حمام کرد و بعد به اتاق نشیمن اومدش. بعد از یه چرت کوتاه، اون قابل قبول تر از زمانی که به ویلا رسیده بود، بنظر می اومد.

بوی تند و زننده سفرش از بین نرفته بود، چون اون لباس های کهنه‌ش رو به تن زده بود‌.

پس از شنیدن خبر بازگشت دوک، زنان روستا به پاسکودا کمک کردند تا اون غذا آماده کنه، بنابراین غذای اونها وافر و فراوان بود.

لیونل سر میز نشست و به ریو اشاره کرد که تا کنارش بشینه‌.

«ریو، اینجا بشین.»

افراد لیونل با حالتی عادی و طبیعی پشت میز نشستند. ریو با اکراه در کنارش نشست. از اونجایی که فضای زیادی وجود نداشت، بدن اونها باهم برخورد کردند.

«.......!»

شانه ها و زانوهایشان و همچنین بازو و دست هاشون باهم تصادم کردند. ریو خیلی به لیونل نزدیک بود.

«لیونل.»

وقتی ریو تلاش کرد به لیونل ضربه بزنه، لیونل خودش رو به اون راه زد.

«چی؟»

«داری اینکارو ازقصد میکنی؟»

«همممم.»

ریو از انکار لیونل خجالت کشید.

صبر کن، نکنه به این خاطر بود که اونها خیلی بهم نزدیک بودند؟ بعد از حمام لیونل، ریو از بویی که از دوک می اومد آگاه شد.

انبوهی از غذا و همچنین شر+اب سرو شد.

میشل و ایدن بعد از مدت ها باهم تجدید دیدار کرده بودن. به همین خاطر. اونها با ش+راب خودشون رو گرم و لیوان هاشون رو خالی کردند. دوستانشون هم مشغول خوردن و نوشیدن بودند‌.

«به سلامتی بازگشت امن دوک!»

«به سلامتی تازه ازدواج کرده های دوک نشین.»

«به سلامتی مادام!»

مرد ها به سلامتی نوشیدند و خیلی سریع غذاشون رو خوردند. بعد از مدتی، بشقاب های خالی اون ها موند. همه شراب نوشیده بودند‌.

میشل، که مست بود، سعی کرد در لیوان لیونل، شرا+ب بریزه.

«هاه؟ لیوان دوک هنوز پره.»

لیونل جواب داد:« ما فردا صبح اینجارو ترک میکنیم، پس در حد اعتدال غذا و نوشیدنی بخور.»

«فردا؟ خیلی زود نیست؟ من هنوز وسایلم رو جمع نکردم.»

ایدن که به همراه ریو شش ماه در ویلا زندگی کرده بود، با غرغر گفت:«فقط خودت رو بیار!»

مولداوی مداخله کرد:«با اینحال، بعد از شنیدن اینکه دوک و دوشس اینجا هستند، روستایی ها میخوان یه مراسم استقبال برگزار کنند.»

«ما ازش میگذریم. فردا راه می افتیم.»

«پس آیا میتونید امشب از خانواده شهردار تبریک دریافت کنید؟»

«نه من اینجا هستم تا دوباره با همسرم تجدید دیدار کنم.»...

در همان زمان، غذا و شرا+ب رو به اتمام بود.

«پس...... الان استراحت میکنم.»

همین که لیونل بلند شد، اون کمر ریو رو گرفت و محکم ریو رو بغل کرد. دستهاش پر از مالکیت بودند. با دیدن این اتفاق، زن و شوهر سرایدار ویلا از خجالت رنگشون پرید.

لیونل و ریو اتاق غذا خوری رو ترک و به اتاق خوابشون تو طبقه بالا رفتند. دستی که دور اطراف کمر ریو، حلقه شده بود باز نشد.

«لیونل با من می‌خوابی؟»

«البته. قراره بهم حمله کنی؟»

«نظرت چیه که فقط در کنار هم دراز بکشیم و بخوابیم؟»

«اذیت کننده.»

در حالیکه ریو تلاش میکرد لیونل رو هل بده، اون تکون نخورد. چهره ریو که در چشمهای لیونل منعکس شده بود، زنده و واضح تر از خواب هاش محسوب میشد.

پوست روشن، موهای تیره و لب های قرمز تیره خارق‌العاده.

لیونل به ریو حمله کرد و اون رو به سمت در اتاق خواب هل داد.

کتاب‌های تصادفی