اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 83
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد و سوم:
با برگشت لیونل، کارل پیشخدمت، لیونل رو از ملاقات کننده امروز ریو با خبر کرد.
«کشیش فلیپ به اینجا اومده بود.»
«فلیپ؟ فلیپ کاتانا؟»
«بله.»
کارل عرق رو از پیشونی چروکیدهش پاک کرد.
«در حقیقت، گفته میشه که فلیپ کاتانا، خیلی وقت پیش ها مرده. من از چند نفر خواستم، تا دنبالش برن اما اون بدون هیچ ردی ناپدید شد.»
لیونل سرش رو تکون داد.
«اونها در مورد چی حرف زدند؟»
«من مکالمشون رو نشنیدم.»
چهره لیونل تاریک شد.
******
اونشب ریو به بهانه اینکه حالش خوب نیست زود به رخت خواب رفت.
لیونل پیش ریو اومد و پیشونیش رو لمس کرد.
«تب نداری، فکر نمیکنم سرما خورده باشی.»
در چهره لیونل، نگرانی برای ریو موج می زد. ریو نمیخواست بهش دروغ بگه.
«من به پیاده روی نرفتم چون خیلی سرد بود. علاوه براین، اینجا در مقایسه با حومه شهر خیلی شلوغ تره.»
در حالیکه ریو به آرومی روی تخت دراز میکشید و لحاف رو روی بدنش می انداخت، لیونل بهش خیره شد.
«تو تب نداری، اما هوا سرده، پس مراقب خودت باش.»
«باشه.»
«برای الان، کمی استراحت کن. به هرحال میخواستم دعوت های اجتماعی آزار دهنده رو رد کنم. مشکلی نیست.»
«مچکرم.»
فصل اجتماعات هنوز شروع نشده بود، اما به نظر میرسید بعضی از اشراف زاده ها از قبل به پایتخت سلطنتی برگشته بودند. با اینحال، زوج ارل موردن که ریو خیلی دلش میخواست اونها رو ببینه، تا بهار بازنمیگشتند.
ریو از ملاقات نکردن با سوفیا پشمیان شد، اما تصمیم گرفت نامهای براش ننویسه.
``به هرحال، اگه ناپدید بشن چیزی ازم باقی نمی مونه.``
ریو به لیونل خیره شد و ناامیدانه آرزو کرد که کاش میتونست همه چیز رو به اون بگه. شوهر فوق العاده خوشتیپ و جذابش.. اون آرزو کرد که بتونه امشب هم باهاش باشه، اما نمیتونست.
«شنیدی که کشیش فلیپ به ملاقاتم اومده بود، لیونل؟»
«اوه، فلیپ کاتانا؟»
ریو سرش رو تکون داد.
«فلیپ گفتش که مادرم رو ملاقات کرده. اون گفت من خیلی شبیه مادرم هستم.»
«اگه مادرت رو میشناخته، پس حتما راست میگه.»
ریو نیشخندی زد.
لیونل نمیتونست چشمهاشو از صورت رنگ پریده ریو برداره.
«کشیش فلیپ چیز شوکه کنندهای بهت گفت؟ خوب به نظر نمیای.»
«نه. هیچی نشده.»
ریو چیزایی که میخواست بگه رو تو دلش نگه داشت.
«من نگرانتم ریو.»
ریو به لیونل گفت که فقط خسته هست و سریع به خواب رفت. اون نگاه نگران لیونل نسبت به خودش رو احساس کرد، اما اهمیتی نداد.
ریو فقط امیدوار بود که لیونل متوجه وضعیت جسمیش نشه.
*******
شب ها، تبدیل به یک کابوس برای ماریان شده بود.
«زنیکه هر+زه و ناپاک.»
شوهر جدید ماریان، دوک بزرگ پیر، اون رو زندانی کرده بود و مورد آزار و اذیت قرار میداد. مدت کوتاهی بعد از ازدواجش با اون مرد، ماریان بچهش رو از دست داد.
«ل--لطفااا، ب--س بس کن.»
«چیو بس کنم؟»
اون شب هم، زیر باد کتک و مشتهای دوک شانتل قرار گرفت. ماریان روی زمین افتاد. دوک م+ست، با چشم های خون آلود شروع به فحاشی به ماریان کرد.
«میدونی برای داشتنت چقدر هزینه کردم؟ اما الان چی؟ چرا هنوز بی مصرفی؟؟»
«و_ولم کن.»
ماریان که روی دست و زانوش افتاده بود، التماس کرد. با اینحال دوک پیر نه میتونست ببینه و نه اهمیتی میداد.
«آهههه.»
ماریان پس از ضربه دوباره، بیهوش شد. بدن کوچکش پر از کبودی بود. پس از مدتی، ماریان بهوش اومد و متوجه شد پاهاش به تخت بسته شدند.
«چرا، چرا این اتفاق افتاد؟»
بدتر از همه، گریه پسر های دوک از جایی به گوش میرسید. ماریان صورتش رو توی بالش فرو برد و انگشتاشو توی گوشش کرد. با اینحال، صدای گریه بچهها باز وجود داشت و از بین نمی رفت.
«وحشتناکه! نجاتم بدین. لطفا!!!»
ماریان در اندوه و دلهره، تقلا میکرد.
«بزارید از اینجا برم بیرون. یکی نجاتم بده.»
اونها روزهای جهنمی به شمار می اومدند که ماریان نمیتونست ازش فرار کنه. ماریان که تنها یک ماه بود که ازدواج کرده بود، کم کم داشت دیوانه میشد. اون بخاطر گریه بچه ها نمیتونست خوب بخوابه.
اگر هم به خواب میرفت، اون همیشه کابوس میدید. در خواب هاش، اون بار ها و بارها به روش های مختلف کشته میشد. یا کتک میخورد، یا زیر پا له میشد، یا سر از بدنش جدا میشد و بعضی مواقع مسموم و شکنجه میشدش.
در پایان هر کابوس، زن خندانی به ماریان در حال مرگ خیره میشد.
«این دیوانه کننده هست، دیوانه کنندههه.»
ماریان همیشه در خواب هایش یک قربانی بود. گاهی اوقات یه انسان بود، بعضی اوقات هم به شکل حیوانها در می اومد. زمانی که تو خوابش انسان به شمار میرفت، یه خدمتکار ضعیف و پایین رده بود. زمانی که جانور بود، اون یه موجود ناتوان و کوچکی محسوب میشد که تازه بدنیا اومده بود.
اون در همه خواب هاش، صرف نظر از هرچیزی، کشته میشد. و همیشه یه شخص اون رو به قتل می رسوند. یک روز بالاخره ماریان متوجه شد که اون زن کسی بود که ماریان رو میکشت.
ماریان مرگ همه کسایی رو که کشته بود رو تجربه میکرد.
«چرا؟ چرا؟ اهههههه»
ماریان از درد تقلا میکرد.
«همش بخاطر ریو هست. همش بخاطر اون دخترهی احمقهه.»
تنها کسی که به ماریان دیوانه گوش میداد، فرشته مرگ سیاهی بود که در کنارش قرار داشت.
ماریان مانع فرشته مرگ شد و فریاد کشید. هیچکس صداش رو نشنید.
*******
ماه دسامبر بود و روزی که ریو درش جونش رو از دست میداد فردا بود.
اونروز صبح، هوا به طرز فوق العادهای سرد محسوب میشد. آسمان صاف بود اما هوا به اندازه ای سرد به شمار می اومد که میتونست موهای بدنش رو سیخ کنه. خدمتکارهای عمارت با تن داشتن چندین لایه لباس، به اینور و اونور میرفتند.
«روزی که من مردم، برف می اومد.»
ریو نامه ای برای کنتس موردن نوشت که نتونست به دستش برسونه. اون بعد به گلخانه رفت.
ریو کتابی خوند اما نتونست چیزی ازش بفهمه و سر دربیاره. به همین خاطر، در عوض لباس هاشو مرتب کرد.
اون میخواست کل روزش رو با لیونل بگذرونه، اما اون به کاخ سلطنتی فراخوانده شده بود تا با عواقب جنگ در دشت های ازول سر و کله بزنه. لیونل نیمه شب به خانه بازگشت، اما تو اتاق خودش موند تا ریو رو از خواب بیدار نکنه.
``امشب آخرین شبمه.``
ریو در اواخر شب، به اتاق لیونل رفت. اون لباس خوابی پوشیده بود که بدن نامرئیش رو پنهان میکرد.
در میان اتاق ها باز شد. در اونقدری باز بود که نیمرخ، ریو مشخص باشه. از اونجایی که اواخر زمستان بود، کف زمین سرد و اتاق دوشس کمی یخ بود.
``اتش روشن نکرده؟``
ریو کمی هیزم به شومینه اضافه کرد و به سمت تخت لیونل رفت. مرد موبلوند، به تنهایی به خواب فرو رفته بود. ریو پتو رو بلند کرد و کنارش دراز کشید.
«همممم، ریو؟»
لیونل به سمت ریو چرخید. ریو، به دوک تکیه و به ضربان قلبش گوش داد.
بوم. بوم. بوم.
قلبش محکم میتپید. این واضحا نشون میداد که لیونل زنده هست.
«ریو چی شده؟»
شنیدن صدای قلبش لذت بخش بود. ریو در آغوش قابل اعتماد لیونل فرو رفت.
«لیونل، من از اینکه تنها باشم متنفرم.»
«هممم.»
«پس بغلم میکنی؟»
«چی؟»
``لیونل کامل از خواب بیدار نشده؟``
ریو در حالیکه پوست لخ+ت لیونل رو نوازش میکرد، پر از تعجب شد. صرف نظر از اینکه هوا گرم بود یا سرد، لیونل دوست داشت بدون لباس بخوابه. بدنش همیشه داغ و در حال سوختن بود.
«لیونل.»
تنها چیزی که ریو نیاز داشت، اون بود.
«بغلم کن.»
ریو پیاپی بدنش رو لمس کرد. دستهاش کم کم گرم شدند. لیونل با چشمهای تیرهش به ریو خیره شد.
«همسرم.»
بران+گیختن لیونل کار راحتی به شمار می رفت. ریو، دستش رو به سمت لیونل دراز کرد.
«بیا پیشم، لیونل.»
«ریو.»
سایههاشون روی هم قرار گرفت. لیونل تبدیل به یک حیوان وحشی شد و ریو رو به یغما برد. محلفه هایی که اونها رو پوشانده بود، با خشونت به اطراف پرت شدند.
*******
مدت طولانیای گذشت. ریو بدنش رو کشید، اون خسته بود.
لیونل سر به سر گذاشتن با ریو رو دوست داشت.
ریو گفت:«من میخوام برم دستشویی.»
«چراغ لازم نداری؟»
«نه، برای رفتن به اونجا مشکلی ندارم.»
لیونل با کنجکاوی به ریو خیره شد، اما جلوش رو نگرفت. دوک در حالیکه که خیلی عادی روی تخت دراز میکشید، غرغر کرد. اون مثل یک جانور راضی بنظر میرسید.
ریو با عجله بدنش رو زیر لباس خواب توریش پنهان کرد. خوشبختانه تا زمانی که با لیونل بود، بدنش ناپدید نمیشد. به همین خاطر لیونل متوجه چیزی نشد.
ریو در حد مرگ لیونل رو دوست داشت. از دست دادن لیونل برای ریو، بیشتر از ناپدید شدنش، براش ناراحت کننده بود. ریو برگشت و به لیونل نگاهی انداخت.
اون خیس از عرق، به سمت ریو چرخید. لیونل که چشمهاش از اشتیاق میسوخت، در حالیکه به ریو خیره شده بود، لب هاشو ل+یسید.
«ریو، بیا پیشم.»
ریو سرش رو روی بازوی لیونل گذاشت، مثل یک بالش. اون نمیتونست به راحتی بخوابه. وقتی که به این فکر میکرد این آخرین شبی هست که باهم میگذرونند، بیخوابیش بدتر میشد.
«لیونل اگه مجبور به انتخابی باشی، چیکار میکنی؟»
«چه انتخابی؟»
«اگه قرار باشه بین من و دنیا یکی رو انتخاب کنی، کدوم رو برمیداری؟»
«این هرگز اتفاق نمی افته، من فقط به تو اهمیت میدم، همسرم.»
این برای ریو کافی بود. اون خندید. حتی اگه الان هم ناپدید میشد، به این اتفاق راضی بود. حتی اگه لیونل دیگه اون رو به یاد نمی آورد، حتی اگه دیگه اون رو دوست نداشت؛ ریو میتونست با همین حرف ها، تو دنیای نیستی و پوچ زندگی بکنه.
«ریو حرف زدن بسه، دیگه بخواب.»
در حالیکه لیونل سرش غر میزد، اون بیشتر در آغو+شش فرو رفت. ریو، ضربان قلب لیونل رو میشنید. بازوهای لیونل پهن و راحت بودند.
یه آغ+وش گرم، که اون هیچ وقت نمیخواست فراموشش بکنه. لیونل تنها کسی بود که ریو او را دوست داشت.
«فراموشم نکن. تو تنها کسی هستی که من نمیتونم فراموش بکنم.»
ریو با خودش این حرف ها رو زمزمه کرد. اون از اینکه مجبور بود لیونل رو ترک کنه، ناراحت بود. اون تصمیم گرفت تا زمانی که مجبور نشده، ناپدید نشه.
این بهترین انتخاب برای ریو به شمار می رفت.
کتابهای تصادفی
